0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۸ - بلای گل

افتاده‌ایم سخت به دام بلای گل

یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل

گِل مشگلی شده‌است به‌هرمعبر وطریق

گام روندگان شده مشگل گشای کل

هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر

بر بام هر سرای برآید لوای گل

گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او

ای جان اهل شهر فدای وفای گل

گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق

هرگز نمی‌رسند به کشف غطای گل

با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق

اسکندری خورند در آن چشمه‌های کل

اول قدم که بوسه زندگل به پای ما

افتیم بر زمین و ببوسیم پای کل

گل‌ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ

آه از جفای کوچه و داد از جفای گل

گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد

صد آفرین به پنجه معجزنمای گل

ازگل ز بس که خاطر و دل‌ها فسرده است

گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل

بر روزگار خویش کنم گریه بامداد

چون بنگرم به خندهٔ دندان‌نمای گل

ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش

هستند خلق یکسره غرق عطای گل

امروز در قلمرو طوس از بلند و پست

آن جایگه کجاست که خالی است جای گل

آید اگر جهاز زره‌پوش ز انگلند

حیران شود ز لجهٔ بی‌منتهای گل

گر لای و گل تمام نگردد از این بلد

اهل بلد تمام بمانند لای گل

شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز

چندین هزار مسئله باشد ورای گل

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:03 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم

آن اختری که کرد نهان چندگه جمال

امروز شد فروزان از مطلع جلال

از مطلع جلال فروزان شد اختری

کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال

یکچندکرد روی پی مصلحت نهان

واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال

سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک

تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال

چون در فراق او دل یک ملک شد نژند

فر ملک تعالی گفتش الاتعال

گاه وصال آمد و هجران شد اسپری

هجران چو اسپری شد آید گه وصال

چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک

فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال

چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت

خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل

کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر

افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال

آزاده مردمان را دریوزه کشت فر

دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال

چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک

بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال

وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر

خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال

ناگه زگردش فلک باژگون سریر

خورشید خسروی را شد نوبت زوال

بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه

ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال

چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار

مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال

کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود

وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال

اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد

شاه جهان به روضه فردوس ارتحال

بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو

ورنه پذیره گردد این ملک را وبال

صدر جهان وزیر معظم چو این شنید

چاره ندید امر ملک را جز امتثال

بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت

با لطف کردگاری و با فر لایزال

بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت

بگشوده روی رامش و بسته در ملال

ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز

وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال

ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند

وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال

کامد به فر بخت دگرباره سوی تو

صدر فلک مقام و عید ملک خصال

فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه

دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال

رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل

عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال

از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز

وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال

پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب

بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال

باکین او بنالد گردون کینه‌توز

با خشم او نتابد دنیای مردمال

رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ

کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال

آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم

در هم گسست توسن اندیشه را عقال

مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق

وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال

صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند

چندان که بر فرازش برنگذرد خیال

عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم

حزم تو را به پایه نپاید همی جبال

روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور

صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال

خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر

جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال

دربا و ابر را تسودی دگر حکیم

گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال

دارد زگال با دل خصم تو نسبتی

زان رو زنند آتش سوزنده در زگال

عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور

ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال

تا درخورکنار تو گردد عروس بخت

زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال

نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس

گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال

آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این

اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال

تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط

در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال

شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو

ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال

گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند

آنان که خواستند به کار تو اختلال

یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی

رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال

صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس

کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال

در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت

و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال

مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین

با بهترین معانی و با بهترین مقال

گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع

ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال

بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد

بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال

کام تو باد با لب آن شاهدی که برد

از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال

بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار

پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال

از نیکوان بساط تو بنگه پری

وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:03 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۰ - تشبیب

ای بر گل سوری زده از مشک سیه خال

وز عود خط آراسته بر چینی تمثال

لعبت نبود چون تو دل‌آشوب و دل‌آوبز

آهو نبود چون تو سیه‌چشم و سیه‌خال

ای دست نکویی به بناگوش تو زان زلف

بنگاشته بی خامه بسی جیم و بسی دال

از جیم تو صد تاب و شکن بر قد عشاق

وز دال تو صد بند و گره در دل ابدال

می ده که هلال مه شوال برآمد

ای بی‌ تو قد من چو هلال مه شوال

احوال من از بوسه کن ای ترک دگرگون

زان پیشگه از باده دگرگون کنم احوال

در مسجد و محراب همی رفتم زین پیش

واکنون نروم جز به در مطرب و قوال

رفت آنکه شب و روز به هر برزن و هر کوی

زاهد رود از پیش و گروهیش به دنبال

می ده که مرا حال نمانده است کزین بیش

زاعمال شبانروز دگرگونه کنم حال

چون آتش سیال یکی باده بنه پیش

ای روی تو افروخته‌تر زآتش سیال

بردند به چین اندر تمثال تو بت روی

زآنروی پرستند به چین اندر تمثال

فالم همه نیکو بود از دیدن روبت

از دیدن روی تو نکوتر نبود فال

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:03 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۱ - پیام به انگلستان

یک‌ره از ری سوی لندن گذر ای پیک شمال

بر ازین شهر بدان شهر یکی صورت حال

بحر اخضر چو فرو ربزد در تنگه مانش

تنگهٔ مانش چو پیوندد با بحر شمال

کشوری بینی پر مردمی و حشمت و فر

مردمی بینی آزاده و فرخنده‌ خصال

از پی حفظ وطن کرده بپا رایت حرب

وز ره پاس شرف بسته میان بهر قتال

حشم و لشکر برده به فراز و به نشیب

سپه و سنگر بسته به وهاد و به تلال

توپ‌ها بینی بگشاده دهان میلامیل

دشت‌ها بینی‌، ز انبوه حشر مالامال

نوجوانانی پوشیده به تن جامهٔ جنگ

شیرمردانی بگرفته به کف تیغ جدال

بانوان بینی در سعی و عمل چون مردان

پیرها بینی خندان و دوان چون اطفال

باغ‌ها بینی سرسبز به مانند بهشت

کاخ‌ها بینی ستوار به کردار جبال

مجلس عامه نشسته به سئوال و به جواب

مجلس خاصه ستاده به جواب و به سئوال

سائسان بینی هریک چو فلک بی‌آرام

تاجران یابی هریک چو طبیعت فعال

به تن و توش‌، جوان و به بر و دوش‌، قوی

به روش، تندخرام و به سخن، چرب‌مقال

به سخن گفتن صافند و صریح‌اند و صدیق

به عمل کردن جلدند و جسور و جوال

کوه درکوه موتور بینی و طیاره و توپ

دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال

ناو جوشن‌ور بینی زده صف اندر صف

مرغ بمب‌افکن یابی زده بال اندر بال

مرغ بمب‌افکنشان‌، تیزتر از مرغ هوا

ناو بالن‌برشان بیشتر از ماهی بال

ببر از مردم غم‌دیدهٔ ایران خبری

سوی آن کشور و آن مردم پاکیزه‌فعال

بازگو کای متمکن شده از دولت شرق

هیچ دانید که در شرق چه باشد احوال‌؟

چند قرنست که با مشرقتان ییوند است

گشته ازشرق سوی غرب روان سیل منال

گیرم این آب و زمین گشت ز بیگانه تهی

هم از استقلال افزود به جاه و به جلال

چون ‌جماعت ‌رود از دست‌، ‌چسود آب ‌و زمین

چون رعیت فتد از پای‌، چسود استقلال‌؟

مشرق از مشرقیان خالی اگرگشت‌، شود

مسکن وحشی تلموق و صعالیک ارال

جلوه و زیب و جمال همه‌تان از شرق است

رحم آرید بدین جلوه و این زیب و جمال

شرق بازار بزرگست و شما بازرگان

با خود آیید که بازار تهی شد ز اموال

هیچ با حاصل دهقان نکند سیل ملخ

آنچه با حاصل این ملک نمودید امسال

همه بردید و چریدید و بگردید انبار

ز حبوب و ز بقول و زپیاز و ز ذغال

برزگر گرسنه و جیش بریتانی سیر

شهر بی‌توشه و اردو ز خورش مالامال

آن لهستانی مسکین که ازین پیش نبود

جزکفی نان تهی‌، توشه او مدت سال

بره و مرغ ببرد و کره و تخم بخورد

عسل و قند و مرباش فزون از خرطال

نوش جان باد به مهمان و حلال آنچه بخورد

وآنچه را برد و تلف کرد نه نوش و نه حلال

که شنیده است که مهمان بخورد هم ببرد

هم نهان سازد و هم سوزد اگر یافت مجال

آخر این دشمنی از چیست بدین قوم فقیر

نه شما زادهٔ مرغید و نه ما نسل شغال

دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند

این گروه متمدن به جنوب و به شمال

کاسب و شهری و زارع همگی حیرانند

کز کجا توشه رسانند به اهل و به عیال

فتح نا کرده چنین است و از آن می‌ترسم

کز پس فتح نبینیم به جز غنج و دلال

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:08 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۲ - پایتخت گل

در پایتخت ما بگشادند بخت گِل

شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل

خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست

صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل

هر گه ستور گام نهد از پی عبور

بر گرد گام‌هاش بروید درخت گل

گر تختی از بلور نهی برکنار راه

در نیم لحظه‌اش نشناسی ز تخت گل

گر بخت گل گره خورد از سعی نیم‌شب

عمال نیمروز گشایند بخت گل

یک رخت پاک باز نماند به شهر ری

گر آفتاب و باد نه‌بندند رخت گل

گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک

سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:08 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۳ - دار مجازات

همی چه گویی چندین چراست قالاقیل

به پیش این در و برگرد آن بلند نخیل

شگفت روزی‌، همچون قیامت از انبوه

فراخنایی‌، مانند محشر از تهویل

ز بس نظارگیان درتنیده یک به‌دگر

ببسته راه شد آمد، به عابران سبیل

پیادگان و سواران ستاده صف در صف

بگرد برشده نخلی مهیب و زشت و ط‌ویل

درازنایی هایل به رنگ جبههٔ مرگ

و یا بسان زدوده سنان عزراییل

ستاده خشک به مانند زاهدان کسل

بمانده سرد به مانند راهبان علیل

نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر

نبود پیل‌، ولی یشک‌داشت همچون پیل‌

کمیت نی و بلون‌تن از کمیت مثال

زرافه نی و به گردن بر، از زرافه مثیل

رخی ز خوردن خون چون دهان شیران سرخ

تنی ز گرسنگی چون میان شیر، هزیل

زجنس منبر و منبر نه‌، لیک چون منبر

بر او بخوانند آیات دوزخ از تنزیل

عظیم داری خمیده سر، که بر سر او

نوشته‌اندکه «‌هذا لمن اساء قلیل‌»

ز بهر صید گنه کاران‌، فروهشته

سطبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل

چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم

به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل

سر شرارت کاشان‌، زعیم راهزنان

به پای دار در استاد، بسته دست و ذلیل

به پیش‌مرگی وی‌، پیشکار ناکس او

نخست کرد سر چوب دار را تقبیل

سپس نشان سر دار شد تن سردار

به شادمانی ارواح بی گناه قتیل

غریو و هلهله ز انبوه مرد و زن برخاست

تو گفتی آنکه دمیدند صور اسرافیل

که زنده باد مجازات و زنده باد مدام

وثوق دولت و دین صدرکامکار جلیل

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:09 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۴ - هرج و مرج

بزم طرب ساز وین فراز در غم

سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم

خون سیاووش ربز در کف موسی

قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم

مطرب‌! چون ساختی نوای همایون

گاه ره زیر ساز و گاه ره بم

باده همی ده مرا و بوسه همی ده

بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم

ساقی‌، روی تو زبر زلف چه باشد

روزی روشن نهفته در شب مظلم

گویی پشت من است زلف تو آری

ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم

تنها پشت من از تو خم نگرفته است

پشت جهانی است زیر بار غمت خم

جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل

خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم

شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم

ملک پریشان و کار ملک مقصم‌

ملکی کز دیرباز عهد کیومرث

بود چو باغ ارم شکفته و خرم

دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ

شوکت طهمورث و شهنشهی جم

فر فریدون و دادخواهی کاوه

رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم

داوری کیقباد و حشمت کاووس

فره کیخسرو شجاعت رستم

وان ملکان گذشته کز دهش و داد

بد همه را ملکت زمانه مسلم

وان وزرای بزرگ کاندر هرکار

بودند از کردگار گیتی ملهم

وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند

جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم

و آن علم کاویان که در همه هنگام

نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم

ملکی چونین که بُد عروس زمانه

شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم

یکسو در خاک خفت شاه مظفر

یکسو در خون طپید اتابک اعظم

جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل

شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم

بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر

گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم

مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال

چون گه انبوه حاج‌، چشمهٔ زمزم

ملک خراسان که بود مخیم ابطال

کشته کنون خیل ابلهان را مخیم

یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه

هر یک را بر زبان کلامی مبهم

انجمن معدلت ز کار معطل

قومی در وی نشسته بسته ره فم

قومی دیگر به خیره هر سو پویا

تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم

گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست

گرش بخوانی شوی دچار جهنم

حاشیه این بر نظامنامه نویسد

یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم

بینم این جمله را و خون شودم دل

زانکه نیارم کشید از این سخنان دم

حشمت مرد آشکار گردد در کار

نیکی مشک آشکار گردد در شم

داند کاین دوره عدل باید از یراک

گلشن دولت ز عدل گردد خرم

عدل به کارست و داوری به‌شمارست

صدق پسند است و راستی است مسلم

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:11 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۵ - وثوق و لقمان

نهادم ز بهر عیادت قدم

به دولتسرای ولی النعم

خداوند انعام و احسان «‌وثوق‌»

سر سروران خواجه محتشم

به نزد خدای جهان رستگار

به نزدیک خلق خدا محترم

مسالک ز تدبیر او مفتتح

ممالک ز تاثیر او منتظم

زبان بنانش به جبر حساب

سخن گفته در گوش جذر اصم

ولی نوک کلکش به وقت عتاب

سنان گشته در چشم شیر اجم

بساط صدارت ازو جسته کیف

مقام وزارت چنو دیده کم

دلم‌رنجه شد چون بدیدم که هست

خداوند، رنجه ز درد شکم

شفا از خدا جسته و خواستم

یکی کاغذ و نسخه کردم رقم

الم از تنش پاک یزدان زدود

به جان عدویش فزود آن الم

نگه کن که آن خواجه با من چه کرد

ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم

فزون داشت بر ما حقوق قدیم

بر آن جمله افزود حق‌القدم

عجب‌ترکه شعری به مدحم سرود

چو یک رشته الماس بسته بهم

درم داد بسیار و از مکرمت

برافزود شعر دری بر درم

بزرگا! وثوقا!که تنها همو

بزرگست و آن دیگران باد و دم

کند با بزرگی ثنایم به شعر

دهد بی‌تقاضا صلت نیز هم

خودش مدح فرماید و هم خودش

ببخشد صله‌، اینت اصل کرم

صله وافر و بحر شعرش رمل

سر انگشتش این بحرها کرده ضم

چو این وافر و این رمل کی شنید

کس اندر عرب یا که اندر عجم

زنم زان مضامین شیرین او

کنون همچو بهرام چوبین منم

منم آنکه با آش شلغم همی

ز مرضای خود شل کنم دست غم

منم آنکه مکروب‌ها می کنند

ز سهمم چو موش از بر گربه رم

خداوندگارا در ایران تویی

که تنها وجودت بود مغتنم

زهی دولتی کش تو باشی وثوق

زهی زاولی کش توپی روستم

خوش آن زائری کش توگویی تعال

خوش آن سائلی کش توگویی نعم

تو بودی که نه سال ازین پیش کند

ازبن ملک پاس تو بیخ ستم

تو بودی که از رهزنان بستدی

وطن را چو ازگرک جابر، غنم

تو بودی که برهاندی این خلق را

به تدبیرازآن قحطی وآن سقم

تو از صدمت جنگ بین‌الملل

رهاندی وطن راکه بد متهم

تو این مملکت را دو سال تمام

نگه‌داشتی با شهی بی‌حشم

اگر یاد آرد شه پهلوی

از آن روزگار درشت دژم

بغیرتو کس را به کس نشمرد

سخن گشت کوته و جف‌القلم

الا تا بود پهن برگ کدو

الا تا بود گرد برک کلم

کند تا سرم‌جات‌، دفع سموم

بود تا ضمادات‌، ضد ورم

هواخواه تو خوش زید لیک دیر

بداندیش تو خوش خورد لیک سم

بمانی تو در این جهان و شوند

حسودان تو مجتمع در عدم

چو لقمان ادهم نباشد کسی

هوادار جانت‌، به جانت قسم

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:12 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه

پاییز به رغم نیّر اعظم

افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم

در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان

رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید

بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را

وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب

معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ

زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی

وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن

چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد

خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک‌چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر

نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را

نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند

کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع

آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند

قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش

تشویر خورند اندرین عالم

کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است

در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش‌عهدی

در ذات شریف او بود مدغم

این خوش‌منشی و همت والا

با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل

گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال‌ها بودم

مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه

گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد

وز تنگ شکر پدید شد علقم‌

نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم

چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست

این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد

کز دور سپید می‌زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج

فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب

آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده

گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط

پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب‌ از درش محروم

هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن

بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه

شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد

دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی‌ثروت

بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون

بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند

با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز

در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان

بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث‌، جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا

زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان

بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار

آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب‌های بی‌مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر چیزی

بودست به کج‌سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد

در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش

پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز

کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم

نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه

بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید

در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد

آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو

کت خانه شود حظیرهٔ ماتم

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:12 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۷ - تغزل

جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:13 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۸ - تشبیب و بهاریه

رسید گاه بهار و گه سماع و مدام

کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام

بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید

کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام

به‌پای خیز که‌ هنگام رامش است و نشاط

نشاط باید کردن‌، بلی در این هنگام

چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز

جهان گرفته ز اردیبهشت ماه‌، نظام

رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست

چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام

ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی

ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام

چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس

چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام

چنان گراید بر سیر بوستان‌، دل خلق

که سوی باغ گراید که نماز، امام

چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید

درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:13 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام

افتاده‌ایم سخت به دام

در جنگ این گروه لئام

قومی ندیده سفرهٔ باب

جمعی ندیده چهرهٔ مام

یک‌سر ز جهل‌، دشمن‌علم

جمله به طبع‌، خصم کرام

ما صاحب ستور ولیک

در چنگ این گروه‌، زمام

در فضل‌، ناتمام ولی

در بددلی و جهل‌، تمام

کرده بسی حرام‌، حلال

کرده بسی حلال‌، حرام

بگریخته به مذهب دیو

از مذهب رسول و امام

خصم انام و دشمن ملک

منفور ملک و خیل انام

دارند ازو طمع‌، زر و مال

بر هرکه می‌کنند سلام

بنشسته بر بساط طرب

از شام تا سپیدهٔ بام

تا شام‌، غرق حیلهٔ روز

تا روز، مست جرعهٔ شام

روز آشنای مکر و حیل

شب آشنای شرب مدام

بسته ز کید و مکر و فریب

همچون زنان به روی‌، پنام

نه دستیار عز و شرف

نه پای‌بند شهرت و نام

جمعی فضول و منکر فضل

برخی عوام و خصم عوام

لرزنده از خیانت و خوف

پیش بروز شورش عام

هرگز به حق نکرده قعود

هرگز به حق نکرده قیام

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:13 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم

کتابی به خون جگر می‌فرستم

سوی آشنایان ملک محبت

ز شهر غریبی خبر می‌فرستم

در اینجا جگر خستگانند افزون

ز هر یک درود دگر می‌فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان

ز درویش خونین جگر می‌فرستم

به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی

گذرکرده از بحر و بر می‌فرستم

سزد گر بخندند بر خامی من

که خرما به‌سوی هجر می‌فرستم

گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا

سوی شکرستان شکر می‌فرستم

ولیکن چه چاره که از دار غربت

سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم

ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون

بضاعت به سوی پسر می‌فرستم

شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن

تشکر به نور بصر می‌فرستم

حساما به ابروی مردانهٔ تو

درودی سراپا گهر می‌فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی

به لطف نسیم سحر می‌فرستم

به من برق دادی به سویت ثنایی‌

ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت

تن خسته را بر اثر می‌فرستم

به بام بقای تو پران دعائی

هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:13 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه

شنیده‌ام که یلی بود پهلوان رستم

کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم

ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ

دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم

نیاش سام و پدر زال و مام رودابه

ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم

به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز

سپس به دیو سپید آخته سنان رستم

بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک

به جای مغفر پولاد زرنشان رستم

دریده چرم ز ببر بیان وکرده به‌بر

به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم

چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب

بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم

شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل

نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم

ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن

نهاد سر به بیابان هندوان رستم

پی معالجت زخم و دوری از ایران

به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم

گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست

به پیش آتش و گردید زند خوان رستم

چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران

گزیده مسند دارا و اردوان رستم

نفوذ ترک‌ و عرب کم‌شده است‌ و مردم پارس

نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم

کشید رخت به زابل‌زمین ز خطهٔ هند

به کوه‌ خواجه درون شد چو کهبدان رستم

به‌شهر طاق‌ سپس قلعه‌ای و ارگی ساخت

که دورتر بود از راه کاروان رستم

خرید مزرعه‌ای در جوار طاق و نشست

درون مزرعه خرسند و کامران رستم

به یاد آتش کرکوی‌، آتشی افروخت

نهاد نامش کرکوی رستمان رستم

نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا

از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم

گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق

ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم

خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای

گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم

نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان

ز جمع حاصل املاک سیستان رستم

گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه

نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم

ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق

یکی جوان و ببردش به میهمان رستم

یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود

به‌ زر حریص‌ چو بر جنگ هفتخوان رستم

به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی

بدان غرور که گفتی بود جوان رستم

به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان

که درنیافت یکی گفته زان میان رستم

ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد

شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم

چو زد به آتش سیگار را و برد به‌لب

ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم

پذیره گشت ورا در سرای بیرونی

نهاد در بر او خوان پرزنان رستم

چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل

یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم

شکفته گشت‌ و یکی مجمرش نهاد به‌ پیش

سرود خواند به آیین مسمغان رستم

جوان کشید چو از جامدان برون وافور

به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم

خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است

ازین خیال دلش گشت شادمان رستم

ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش

بجست ناگه از جا سپندسان رستم

بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت

مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم

سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد

ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم

گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن

به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم

به چاکرانش چنین کفت‌: گر ز من پرسید

بدو بگویید افتاده ناتوان رستم

جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد

که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم

هزارها متلک بار پیرمرد نمود

که بازگشت به‌ناچار سوی خوان رستم

به‌شرم گفت‌: الا ثسپوهر خوشمت هی

پذت ‌هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم

هنوز چیزی‌ناخورده‌ خواست جام شراب

جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم

خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست

وزین خیال برآشفت بیکران رستم

معاشران عجم می پس از غذا نوشند

چو پیش ‌خورد جوان طیره گشت ‌از آن رستم

جوان‌ چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد

دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم

ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد

میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم

چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند

نهاد بزم به آیین خسروان رستم

نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار

به خوانچه‌ای بنهادند و شد چران رستم

چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید

یکی مغنی با زخمهٔ روان‌، رستم

ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی

چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم

نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات

شد از نشاط ‌سرشگش به ‌رخ ‌چکان رستم

سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان

از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم

جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن

نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم

ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت

چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم

چو رند بود جوان‌، ساخت پردهٔ بیداد

ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم

بخواند قصهٔ اسفندیار رویین‌تن

که درنبرد بکشتش به رایگان رستم

گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه

بگفت کاش نبودی در این جهان رستم

من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب

وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم

گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان

بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم

زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش

بسا شنوده ز دوران باستان رستم

جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی

به‌طبع‌شد سر تصنیف‌و رست‌از آن‌رستم

چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر

به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم

نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان

به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم

جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع

که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم

پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع

فشرد دست وی و ساختش روان رستم

جوان‌ چو شد به ‌خراسان گزارشی‌ برداشت

که‌هست‌سرکش‌و خودکام‌و بدزبان رستم

به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده‌، از آن

تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم

من اهل قلعهٔ او را نهان فریفته‌ام

که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم

اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی

شود دلیری و گردش بی نشان رستم

سپهبدان خراسان فسون او خوردند

که شد ز همت او نیتش عیان رستم

جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی

به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم

سبه پراند په‌صحرای رپک وثاخث به دز

که جفت سازد با اندوه و غمان رستم

سپه رسید بر طاق و دیده‌بان از ارگ

بدید و گشت خبردار در زمان رستم

گمان نمود ز توران سپاهی آمده است

که بود از ایران پیوسته در امان رستم

بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان

کشید موزه و آویخت تیردان رستم

بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع

هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم

فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت

نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم

ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر

براند جانب گردان سبک‌عنان رستم

فکند حمله و زد نعره‌ای بلند و به گرز

بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم

بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ

فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم

پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را

شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم

ز هیبتش‌دو سه گز پس‌نشست مرد جوان

ز بیم کش برساند مگر زیان رستم

به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد

از انکه رفت به پیکار دوستان رستم

ز یک‌طرف‌رهیانش به جنگ کشته شدند

اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم

جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر

بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم

بریختند به گردش پیادگان سپاه

چو خیل مورکه گیرند در میان رستم

نخواست‌تاکشد آن‌قوم را به مشت و لگد

فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم

دوان‌دوان‌به‌سوی‌قلعه‌شد ز عرصهٔ جنگ

ز خشم‌، دل شده در سینه‌اش طپان رستم

جوان‌چو دیدکه‌رستم‌بجست‌، گفت دهید

بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم

بجست در بن‌چاهی که‌داشت ره به‌حصار

ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم

کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور

حصار داد به آیین جنگیان رستم

هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت

طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم

به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ

طلب نمود مر او را از آشیان رستم

تریز جبه به خنجر درید و آخت برون

پری که داشت نهان در میان جان رستم

فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن

بجست برقی و شد سخت شادمان رستم

پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید

که می‌درآمد از اقصای زاهدان رستم

نگاه کرد به بالا و دید پران است

سطبر مرغی رویینه استخوان رستم

فرو نشست خروشان درون میدانی

که اسپریس نوین کرد نام آن رستم

زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی

که دیده بودش در هند یک زمان رستم

به هندوی سخنی چندگفت ورستم را

سوارکرد و شد از دیده‌ها نهان رستم

محاصران در دز بستدند و نعره زدند

وزین طرف به‌سوی هند شد پران رستم

ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد

کزین سپس نکند رای امتحان رستم

وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان

کمست در بر مردان‌، ز ماکیان رستم‌!

دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار

چسان نهد به بر فره کیان رستم‌؟

زبان پارسی باستان چگونه نهد

بر تلفظ طهران و اصفهان رستم‌؟

فراخنای لب هیرمند وگود زره

کجا نهد ببرکند و سولقان رستم‌؟

چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ‌؟

که نیست درهوس طوس وطابران رستم

به‌لون‌ظاهرشان کی‌خورد فریب چو یافت

خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم

خیانتی که به دارا نموده‌اند این قوم

به یاد دارد از عهد باستان رستم

همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم

به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم

کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران

برفت بر سر پرویز‌ و خاندان رستم

همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری

به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم

ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید

که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم

براستان که برون زاستانه‌اند، گریست

چو دیدکج‌منشان را بر آستان رستم

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:14 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۶۲ - من کیستم‌

ز بس در زمانه خمش زیستم

ندانند یاران که من کیستم

یکی چیستانم بنگشوده راز

تو نشناسی آسان که ‌من چیستم

به دم زنده کردم همی مردگان

همانا که اعجاز عیسیستم

محل برترستم ز چارم سپهر

اگر خویشتن مرد دعویستم

چو یحیای محبوس در بند غم

بشارتگر امر مولیستم

ازین‌رو به چنگ جهودان اسیر

به ‌چندین عقوبت چو یحییستم

نیندیشم از کید اهریمنان

که در پاس ایزد تعالیستم

به من بر چه خندی که در رنج تو

بسا شب که تا روز بگریستم

به جای تو و فر و فرهنگ تو

ادب‌نامه‌ها کرده املیستم

همی تا بگردانم از تو بلا

ز دشمن هزاران تعدیستم

همانا که اندر تولای تو

ز دزدان کشور تبریستم

چه مایه به تبعید درساختم

چه‌ مایه به‌ حبس اندرون زیستم

کجا پهلوانان هزیمت شوند

من از شیرمردی به جای ایستم

نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج

نه سغبهٔ‌ فریبنده دنییستم

ازیرا پس از سال‌ها فر و جاه

به جز نیبستی حاصلی نیستم

به معنی فزونم ز پندار تو

به صورت اگر ده و گر بیستم

تو اکنون گریزی ز نزدیک من

همانا گزاینده افعیستم

به نزدیک صاحبدلان شکرم

بنزد تو گر تلخ کس نیستم

چو مانی به فر نگارین قلم

روان پرور لفظ و معنیستم

عزیزم دگر جای و در شهر خویبش

ذلیلم ازیراک ما نیستم

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها