0

📒 بانک شعر "ملک الشعرای بهار" 📒

 
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل

سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

در عجبم زافریدگار، کزان روی

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

ای صنم خوبرو به جان تو سوگند

کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر

گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو

گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر

سخت به پیچم که هر که بیند گوبد

هست مگر کژدمش به پیرهن اندر

زار بنالم چنان که هرکس بیند

زار بنالد به حال زار من اندر

روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی

حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فریبی است طره‌ات که مر او را

بافته جادو به صدهزار فن اندر

صدشکن اندر دو زلف داری و باشد

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است

گرش به دلها کنند سرشکن اندر

چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز

مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد، که در شهر

جادویی افتد میان مرد و زن اندر

جادویی اندر میان خلق میفکن

نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر

جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی

ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذردکارها به حیلت و افسون

هیچ بندهدکسی به علم تن اندر

مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در

جای نباشد مگربه مرزغن اندر

زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار

زانش ببرند سر بدین ز من اندر

قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش

سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر

گر نکنی پیشه راستی و درستی

راست نیایی به خدمت وطن اندر

ور نکنی خدمت وطن به تمامی

عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر

درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن

شیرین آید به کام کوه کن اندر

جوشم و خونابه گرم گرم ببارم

همچون مرغی به روی بابزن اندر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:53 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۴ - در وصف انگور

انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور

برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش

شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور

اکنون شده آبستن و برگردش هر روز

چون قابلگان آمده یک قافله زنبور

این قابلگان قابلگی نیک ندانند

هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور

سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد

زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور

وین نیز عجب‌تر که به یک زادن چون گشت

ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور

وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی

چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور

زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن

و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور

خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن

لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور

وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه

چونان که به گهواره درون گردد محصور

آن طفل نکوروی که از روشن رویش

چون روز برافروخته گردد شب دیجور

آنگه که به نیرو شود و روی فروزد

زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور

وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش

چون کان عقیق یمنی گردد بلور

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم

به بهارستان افتاد مرا دوش عبور

جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور

حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم

قصرها یافته از فرقت احباب فتور

سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب

آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور

ساحتی کایتی از روز سعادت بودی

گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور

زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب

دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور

بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف

قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور

آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم

می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور

فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار

ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور

هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم

به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور

جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر

جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور

بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت

سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور

همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل

همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور

روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب

دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور

همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار

همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور

بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود

بجز از پول ندارند به گیتی منظور

ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل

به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور

راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب

همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور

همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای

همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور

شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد

ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور

باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب

زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور

یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند

خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور

همه را گردن فربی همه را گنده شکم

این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور

فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز

جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور

وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟

که درافتاد به چنگال گروهی مزدور

در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت

پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور

هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من

کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور

ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند

خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور

لاجرم جمله دوانند پی پختن نان

چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور

حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال

زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور

مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود

حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور

مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود

زودتر از همه حاضر قند اندر محفور

آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب

همه هستند به وبرانی کشور مامور

به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک

با دوتن مرد خردمند شود دار سرور

لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند

که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور

همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع

همه دلال اعادی همه حمال شرور

کار بیرون شده از چاره ندانم بالله

تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور

این وکیلان که به فرمان ... بودند

همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور

اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند

تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور

این قصیده اگر از ری به خراسان افتد

اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور

آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر

راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور

آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب

این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور

آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا

ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور

ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای

سپر ایران بودی به سنین و به شهور

جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران

خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور

سربداران دلیر تو از ایران کندند

ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور

آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب

آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور

آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود

وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور

نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد

خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور

ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری

تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور

زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی

نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور

به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی

زان کسانند که شاید سرشان از تن دور

همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد

همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور

همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی

برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور

بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق

هست هریک را خاصیت صد من کافور

عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک

گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:54 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۶ - تغزل

بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر

همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر

بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ

فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر

بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه

سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر

ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ

باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر

نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر

لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر

روز باران از فروغ مهرگردد آشکار

آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر

چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس

باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست

خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد

وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر

همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند

آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۷ - تغزل و تشبیب

باد بیاورد بوی مشک به شبگیر

گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر

شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف

مشک فرازآورد نسیم به شبگیر

دانم تدبیرها بسی به همه کار

لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر

خلخ وکشمیر را به خیره ستایند

آری کار جهان بود همه بر خیر

زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ

زانکه یکی چون‌تو سرو نیست به کشمیر

جز پی نخجیر سوی من نگراید

تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر

سروی و بر سرو ماه داری وخورشید

ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر

گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب

گفتم سروی و اینت غایت تحقیر

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت

زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر

عذر پذیرست و جرم‌پوش خداوند

وین دو بود نیز بهترین صفت میر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۸ - بهاریه و تشبیب

نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر

یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او

یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین

یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر

برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف

یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم

یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر

جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان

یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر

ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم

یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر

بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری

یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین

یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر

نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود

یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر

سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون

یکی است حلقه‌نگار و یکی است حلقه‌پذیر

برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ

یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق

یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:55 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه

شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!

ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛

فتاده کارکسان با جماعتی که بوند

همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!

زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی

مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!

.. .... ...... .................

که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!

به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر

به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس

.. ... ...... ....... ... .... ... ..

چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس

.. .... ...... .... ... ... .... .. ..

که بر ویند و از ویند چون سگان مگس

مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر

نیند با سپه دیو، خیل مردم بس

ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای

چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس

نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم

نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس

ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند

شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس

نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم

چنان پزشک زبردست از شمار مجس

نشان شکوه بدی و به محبس افتادی

کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس

کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای

اگرچه زنده به گورند مردم محبس

مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست

که کرده پایم روی زمین زندان مس

درون زندان دیدم نکرده جرم بسی

زگنده پیرکهن تا به کودک نورس

یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده

یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس

یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد

عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس

یکی به ایران باز آمده ز کشور روس

یکی از ایران کرده گذر به رود ارس

یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی

یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس

یکی شکایت کردست کز چه روی امسال

مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس

یکی به محضر جمعی سروده با میرآب

که باد لعنت بر خولی و سنان عنس

یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است

شده است با وی همره ز خانه تا مدرس

گناه بنده هم از این قبل گناهان بود

بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس

به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد

به من سلامی و دادم سلام او واپس

به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد

وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس

بدین گناه شدم پنج ماه زندانی

سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس

کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان

جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس

همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار

سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس

به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات

چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس

نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش

سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس

سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی

که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس

به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب

ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس

زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند

به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس

*‌

* *

همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب

هماره تا که بود انف چینیان افطس

همیشه تاکه بود مار همقرین با مور

هماره تا که بود خار همنشین با خس

تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان

بنای ظلمش ویران و رایتش منکس

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:56 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۰ - خیانت

آن را که نگون است رایتش

من هیچ نخواهم حمایتش

و آن دیو که این کار خواسته است

دیوانه بخوانند، ملتش

این کشور تحت‌الحمایه نیست

هم نیز برنجد زصحبتش

ملکی که ز جیحون و هیرمند

تا دجله برآید مساحتش

از کس بنخواهد حمایتی

وین گفته نگنجد به غیرتش

آن کس که به‌ ما داده یادداشت

وان صاحب او، چیست نیتش

بی‌جنگ بخواهد جهان گرفت؟

صعبا و غریبا حکایتش

امروز که هر ملت نژند

در سایهٔ تیغ است حرکتش

بی‌قیمت خون‌بندگی خطاست

وین بنده گرانست قیمتش

گویند سپهدار داده خط

لعنت به خطوط پر مخافش

گر داده خطی این‌چنین خطاست

کاین ملک بری بوده ذمتش

بی‌رأی شه و رأی مجلسین

ملت نشناسد به صحتش

لعنت به وزیری چنین که هست

بر خیر بداندیش‌، همتش

با آن که فزون دارد احترام

با آن که فزونست ثروتش

قوم و وطن خود کند ذلیل

وانگاه بخندد به ذلتش

بخشد وطن خود به رایگان

وانگاه گریزد ز خشیتش

زودا و قریباکه در رسد

خائن به سزای خیانتش

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:56 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل

بربوده دلم چشم پر فنش

وان عارض چون ماه روشنش

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف

من بندهٔ نسرین و سوسنش

عشقی است دگرگونه با ویم

مهریست دگرگونه با منش

خاطر شده مفتون عارضش

دیده شده حیران دیدنش

مانا ملک‌العرش از نخست

آمیخته با نیکوئی تنش

حورای جنان بوده مادرش

فردوس برین بوده مسکنش

امروز بدیدم به رهگذار

خون دل خلقی بگردنش

برخاسته دامن کشان به راه

و آویخته قومی به دامنش

افتاده بسی جان و دل به خاک

پیش مژهٔ ناوک افکنش

ز انبوه دل از دست رفتگان

چون کعبه شده کوی و برزنش

من نیز فرا رفته تا مگر

یک خوشه ربایم ز خرمنش

از دیده فشاندم بسی سرشک

پیش دل چون روی و آهنش

بگذشت و به من بر نظر نکرد

تا بود چنین بود دیدنش

شیون کند از دست او دلم

با آنکه نه نیکوست شیونش

شیون چه کند بنده‌ای که هست

درگاه خداوند مأمنش

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:56 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۲ - به یکی از دوستان

ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش

بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش

گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن

بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش

اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ

قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش

وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع

هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش

گویند از آن لب شکرین تلخ گفته‌ای

تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش

گیرم که مردک هروی خورده شکری

ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش‌

طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ

مرد غریق دست گذارد به هر حشیش

یک شب عیادت من بیمار پیش گیر

نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش

اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب

واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش

وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر

با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش

سوی دگر ندیم سبکروح تلخ‌وش

بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش

چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست

همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:57 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۳ - بیدار شو!

ای خفته درین خاکدان رباط

چون طفل فروبسته در قماط

تا چند نشینی به آب وتاب

ای خواجه درین خاکدان رباط

زود است که بینی به جز کفن

بیداد نبود هیچ در بساط

باله که گذشتن نشایدت

روز دگر از روزن خیاط

بی‌طاعت ایزد چه گونه‌ای

با جسم نحیف و پل صراط

مرگ است چو کلب عقور و ما

سرگرم به ‌موشیم چون ‌قطاط

چون برق‌، ربیع از پی ربیع

چون باد، شباط از پی شباط

عمر است که می‌بگذرد ز ما

ما خفته و آسوده در نشاط

برخیز و بکن فکری ای بهار

زان پیش که خاکت شود ملاط

شد قافله‌، بیدار شو ز خواب

ای خفته درین خاکدان رباط

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:58 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق‌(‌ع‌)

باز به پا کرد نوبهار سرادق

بلبل آمد خطیب و قمری ناطق

رایتی فرودین به باغ درآویخت

پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق

طبل زد از نیمروز لشکر نوروز

وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف‌، راه مضایق

رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا

بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق

باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی

آمد بر لشکر شمالی فائق

لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی

همچو به شطرنج از دو سوی‌، بیادق

غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا

ابر بگرید بسان دیده وامق

سنگدلی بین که چهر درهم معشوق

باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق

دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق

تا که سوابق کند درست و لواحق

چون که شد اوراق گل تمام مرتب

عضو گلستان شود به حکم سوابق

هست گلستان اداره و گلش اعضا

مهر فروزان بود مدیری لایق

نیست خلل اندرین اداره که خورشید

هست به تشویق جمله اعضا شایق

عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید

خاصه که با وی بود رییس موافق

*

*‌

نوز نتابیده صبح‌، خواه صبوحی

زان که صبوحی است لیل غم را فالق

از می فکرت بساز جام خرد پر

جام خرد پر نگردد از می رائق

با می فکرت صبوح کن که بود فکر

خمری کان را خمار نبود لاحق

هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده

راحت مخلوق جست و رحمت خالق

وانکه فروخفت تا برآمد خورشید

بر تن و بر جان خویش نبود مشفق

چون گل خندان پگاه روی فرو شوی

جانب حق روی کن به نیت صادق

غنچه‌صفت پردهٔ خمود فرو در

یکسره آزاد شو ز قید علایق

خیز که گل روی‌ خود به‌ ژاله‌ فروشست

تاکه نماز آورد به رب مشارق

خیزکه مرغ سحر سرود سراید

همچو من اندر مدیح جعفر صادق

*‌

*‌

حجه یزدان که دست علم قدیمش

دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسائل

پیشرو عارفان به کشف حقایق

جام علومش جهان‌نمای ضمایر

ناخن فکرش گره‌گشای دقایق

ازپی او رو که اوست هادی امت

گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق

سر قران را ز محکم و متشابه

جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق

راه به دارالشفای دانش او جوی

کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق

داروی فقهش اگر نکردی چاره

شرع نبی مرده بودی از مرض دق

محضر درس امام گشت مقوی

شربت لطف امام گشت معرق

خود نشنیدی مگر که بود به عهدش

دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق

وز طرفی خیل صوفیان اباحی

بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق

مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا‌

در ره دین خدا نهاده عوائق

تیرگی جهل کشت یکسره زایل

چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق

ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر

کان نه زپای افتد از هجوم طوارق

در ره ارشاد خلق توسن عزمش

جست فزونی به تک ز سابق و لاحق

شافعی و بوحنیفه‌، مالک و حنبل

ابجد خوانند و او معلم مفلق

خود نشنیدی که «‌بودوانق‌» ملعون

خواست که خون ریزدش به‌ خنجر بارق

هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور

کش‌ ز سر صدق‌ جست‌ و گشت معانق

آیت‌حق است و هست ذات شریفش

مظهر ذات و صفات صانع رازق

گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن

قهر خدایی شود به‌ دشمن طارق

او پی تهذیب خلق آمد از آن‌رو

بود صبور و حلیم و سهل ومرافق

ور شدی از حق به پادشاهی مأمور

گبشی ازو شمل دشمنان متفرق

خصم بر قدرت امام چه باشد

تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق

*‌

*‌

دولت مروانیان چو طی شد و آمد

جیش خراسان به جیش مروان فائق

قاصدی آمد بر امام ز کوفه

کشت شبانگه به درگهش متعلق

داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی

کای توبه شرع نبی بزرگ محقق

مهتر آل رسول جز تو کس امروز

نیست که گردد به ملک راتق و فاتق

کار به دست منست و جز تو کسی را

من نشناسم به ملک درخور ولایق

خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش

کایند از رمله کودکان مراهق‌

چشم به راهت اعالیند و ادانی

بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق

*

*‌

صادق آل رسول نامه فرو خواند

دید سخن با حقیقتست مطابق

لیک ز شاهی چو بود فرض‌ترش کار

فقر به شاهی گزید و دین به دوانق

نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی

تا که نیفتد به مشکلات و مضایق

*‌

*‌

ای خلف مرتضی وسبط پیمبر

جور کشیدی بسی ز خصم منافق

خون به دلت کرد روزگار جفاکیش

تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق

هستی نزد خدای زنده و مرزوق

ای تو به خلق خدای منعم و رازق

پرتو مهرت مباد دور ز دل‌ها

سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق

مدح تو گفتن بهار راست نکوتر

تا شنود مدح مردم متملق

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

تا ز تن خسته روح گردد زاهق

بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن

گر صلتی دارد این قصیده رایق

چشم من از مهر برگشای و نگهدار

گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  10:58 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۵ - ای ملک

ملک ایران سر بسر در انقلاب است ای ملک

کشور جمشید و افریدون خرابست ای ملک

جنبشی با خاطر بیدار، کاندر ملک ما

مسکنت بیدار و آسایش به خوابست ای ملک

قبضهٔ شمشیر شاهان عجم‌، در دست تست

تاکی این تیغ مبارک در قرابست ای ملک

تا جوانی هست از شاهنشهی دریاب کام

زانکه شاهی و جوانی دیریابست ای ملک

آتشی در پنبه پنهانست‌، این دانیم ما

خاطر ما زین سبب در التهابست ای ملک

حاسدان ملک را در آستانت راههاست

شه‌ پرستان را از آن درگه جوابست ای ملک

ما به جز بیداری شه‌مان نباشد آرزو

دل گر از این آرزو جوشد، مصابست ای ملک

شه ز حضرت رادمردان را به معنی دورکرد

وانکه باید دور بودن در جنابست ای ملک

شاه راگفتند تا بندد زبان دوستان

دشمنان را این نخستین فتح بابست ای ملک

دشمن خسرو به خسرو داده پندی ناگوار

کش دورویه‌، سود افزون از حسابست ای ملک

نیک باید دید تا سررشته نگریزد ز دست

پادشاهی رشته‌ای پرپیچ و تابست ای ملک

ما و حکم شاه و قلبی سربسر بر مهر شاه

سر نپیچدکس گرت رای عتابست ای ملک

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:00 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۶ - رزم‌نامه

می فروهل زکف‌ای ترک و به یک‌سو نه چنگ

جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ

باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست

چنگ را نوبت بگذشت بنه‌ چنگ ز چنگ

رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر

قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ

از بر دوش‌، تفنگ‌افکن و آسوده گذار

لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ

نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف

نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ

زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک

روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ

همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد

چون به‌دشت اندر آهو و به کوه اندررنگ

آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار

بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ

جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان

جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ

آهویی لیکن پروردهٔ آن‌دشت که هست

آهوانش را امروز به شیران آهنگ

خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش

نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی

مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر

شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ

شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل

تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر

اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

بست شاپورش دست ملک روم به یشت

کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ

چندگه کیش زراتشتش آراست بروی

زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ

ملک منصوری او از در ری تا در چین

ملک‌محمودی اواز در چین تالب گنگ

لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام

از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ

داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل

هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ

به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان

به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ

گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه

همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ

لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم

هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ

هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد

از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ

دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل

خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ

هست ایران چوگران سنگ‌و حوادث چون سیل

طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ

بینم آن روز که از فر بزرگان گردد

ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ

کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن

ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ

مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور

که ز بیکارگی و تن‌زنی آیدشان ننگ

بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی

سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ

رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت

بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ

نکته‌ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار

عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ

تا جهان است بود دولت مشروطه به پای

جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ

 

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:00 PM
تشکرات از این پست
mohammad98
mohammad98
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 6815
محل سکونت : خراسان

شمارهٔ ۱۴۷ - صفت هلال و اسب

چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ

بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ

شب‌ را ز روی‌، پرده برافتاد و رخ نهفت

حور سپیدچهر، ز دیو سیاه‌رنگ

خورشید رخ نهفت‌ و برآمد هلال عید

خمیده‌سر چو ابروی مه‌طلعتان شنگ

چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ

وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ

گفتی یکی نهنگ نهان‌ شد در آب و ماند

بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ

یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان

افکنده‌ خنجر از کف و بگریخته ز جنگ

یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب

وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ

یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب

ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ

بخ‌بخ به مرکبی که بدیدم به درگهت

پوینده‌ای بدیع و کرازنده‌ای کرنگ

در دشت همچنان که به‌دشت اندرون گوزن

درآب آن‌چنان که به آب اندرون نهنگ

اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز

اعصاب ‌او به‌ سختی‌ چون‌ شاخه زرنگ

پیش از خدنگ‌، بر سر آماج‌گه رسد

بر پشتش ار کشی سوی آماج‌گه خدنگ

 

هر که دارد هوس کربُــبَـــلا بسم الله

سه شنبه 8 اسفند 1396  11:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها