مسجد تقریبا شلوغ است. بچه های قد و نیم قد بین جمعیت می دوند و بازی میكنند.
زهرا را زمین میگذارم و چادری از توی كمد بر میدارم. هیجان زده به نور و هیاهوی بچه ها نگاه میكند. هیجان از صورتش می بارد و دست میزند و میگوید: دَدَر.
لبخندی میزنم و دستش را میگیرم تا كمی راه برود. تلو تلو خوران تا صف نماز كنارم می آید اما نگاهش به بچه هایی است كه در فضای خالی پشت صفها در حال بازی اند.
قدقامت را كه میگویند چند تا مهر جلویش میگذارم كه مشغول شود و آرام به او میگویم كه همینجا بنشیند و او هم سرش را تكان میدهد كه یعنی مینشیند و باز هم با ذوق دست میزند و می گوید: الله... الله...
ركعت اول تا به ركوع میروم بلند میشود. به سجده كه میروم و بلند میشوم دیگر كنارم نیست.
استرس به جانم می افتد. سعی میكنم حواسم را به نماز بدهم و توكلم را به خدا كنم.
سلام نماز را كه میدهم سراسیمه چشمم می دود به پشت سرم اما میان بچه ها قامت كوچكش را نمیبینم.
پاهایم می دود دور مسجد و سرم تیر میكشد. نیست. هیچ جای مسجد نیست. تمام داستانهای بچه دزدی در مكانهای عمومی به ذهنم حمله میكند. گلویم سفت شده و درد میكند.
از بچه ها میپرسم دختركی با لباس سبز ندیده اید و آنها شانه بالا می اندازند. زنهای مسجد خیره خیره هم پای من نگران اند.
به سمت در خروج می دوم. هر ثانيه برايم يك عمر است.
به جا كفشی كه میرسم میبینم گوشه ای ایستاده و سعی میكند كفش های توی قفسه ها را بیرون بیاورد. یكی از لنگه كفش ها را میگیرد و زمین می اندازد و سرش را بلند میكند. مرا كه میبیند خنده كنان به سمتم می آید. انگار نه انگار.
بغلش میكنم. سفتی و درد گلویم خوب میشود و صورتم خیس.
حس گم شده داشتن و نگرانی و انتظار را تازه میفهمم. تازه میفهمم یك عمر فكر میكردم منتظرم.
صدای دعای فرج نمازگزارها فضای مسجد را پر می كند.
مریم محبّی