0

اسبی که دو بال داشت

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

اسبی که دو بال داشت

اسبی که دو بال داشت- قسمت اول

 

اسبی که دو بال داشت- قسمت اول

سرباز نگران و هراسان گفت: غلام شما حارث.

از کجا آمده ای؟ غریبه ام از راه دور می آیم.

آمده ای غنیمت جمع کنی؟

حارث، سرش را پایین انداخت. عمر سعد، نگاه تیزش را به رو به رو انداخت و گفت: می خواهم ماموریتی به تو بدهم. انجام آن را داری؟ حارث گفت: هر چه باشد، انجام می دهم. عمر سعد، پسر جوان را به کناری کشید و با انگشت، سپاه رو به رو را نشان داد و گفت: آن اسب را می بینی؟ حارث به آن دورترها نگاهی انداخت.

آفتاب چشمانش را زد. دست ها را سایه بان چشم ها کرد و گفت: آن اسب سفید را می گویید؟ عمر سعد سری تکان داد. حارث گفت: چه9 باید بکنم قربان؟ عمر سعد دستی به موهای وز کرده اش کشید و گفت: آن را برایم بیاور.

حارث با تعجب و هراسان به چشم های حریص عمر سعد  نگاهی انداخت و گفت: الان؟

عمر سعد، اسبش را به عقب هی کرد و در حالی که یورتمه می رفت گفت: الان نه. بعد این که سوارش را به زمین زد و از روی جسدش راه رفت.

حارث، هاج و واج نگاهش کرد. من و منی کرد و گفت: این اسب...

هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شدو گفت: جایزه خوبی به تو خواهم داد .اگر او را سالم به من برسانی... و به داخل چادرش خزید... بلند بلند گفت: خوب نشانش کن.  او را سالم می خواهم. حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد خوش حال و خندان اسبش را هی کرد و تا می توانست در صحرای کربلا جلو رفت.

بیابان داغ بودو افتاب بی رحمانه می تابید. با خودش فکر کرد: چه اسب قشنگی.مال کیست؟ فکر کرد که باید علامتی روی آن بگذارد.

جلو رفت. دستار را روی صورتش گرفت تا شناخته نشود. سپاه رو به رو، آماده نبرد می شد. می گفتند: سپاه خارجی است. فرمانده ان حسین است که می خواهد با خلیفه بجنگد. حارث گفت: این ها که خیلی کم اند. چه طور با سپاه نیرومند ما بجنگد؟

جلوتر رفت. باز هم جلوتر. تیز نگاه کرد.  می بایست علامتی  روی اسب می گذاشت تا بتواند او را زا بقیه تشخیص بدهد.  به جایزه اش فکر کرد، آب دهانش راه افتاد. اگر شتر و کیسه ی طلایی را که عمر سعد به او وعده داده بود می گرفت، می توانست بساط عروسی اش را راه بیندازد. نمی بایست فرصت را از دست می داد.

چشم از اسب بر نمی داشت. جنگ سخت و سنگینی بود. آفتاب داغ بود.  زمین خشک و بی آب و علف، جویبار های باریکی از خون روی خاک داغ صحرا جاری شده بود. سربازها منتظر  پایان نبرد بودند.

دل توی دل حارث نبود. حواسش به اسب سفید بود.  اسبی که یالهای بلند و پرپشتی داشت.  اسب کنار خیمه ای ایستاده بود و دمش را تکان می داد. گاه پا بر زمین می کوبید. مردان سپاه رو به رو همه کشته شده بودند.

تنها یک مرد و یک اسب مانده بود. حارث کنجکاو شد. معلوم بود که آن مرد فرمانده سپاه است و آخرین فردی که باید به نبرد بیاید. او نام حسین را زیاد شنیده بود اما او را از نزدیک ندیده بود...
 

اسبی که دو بال داشت- قسمت اول

ادامه دارد...


کانال کودک و نوجوان تبیان
- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی

سه شنبه 26 دی 1396  2:35 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:اسبی که دو بال داشت

اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم

 

اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم

به عقب نگاه کرد. از سپاه خودش سی هزار نفر باقی مانده بود.

تعجب کرد! چه طور مرد تنهایی می تواند به جنگ هزار نفر برود. نتیجه از قبل مشخص بود. معلوم بود که خیلی زود از پا در می آید. تاخت کنان  خودش را به عمر سعد رساند. عمر سعد در گوش شمر پچ پچ می کرد.

حارث جلو آمد و گفت: قربان! عمر سعد صدایش را نشنید. آهسته در گوش شمر گفت: سرش را می خواهم. جایزه خوبی پیش من داری شمر. و خنده کنان گفت: اسبش باید زنده بماند. و نگاه وحشی اش را در صحرا چرخاند و گفت: پس حارث کو؟

حارث که داشت سر عمر سعد ایستاده بود گفت: این جا هستم قربان.

عمرسعد پیروز مندانه گفت: حالا وقتش است. شمر سرش را برایم می آورد، تو اسبش را. و خندید.

حارث گفت: در خدمتم قربان.

حارث، سوار بر اسب تاخت. خود را به میانه ی صحرا، نزدیک سپاه رو به رو رساند. خوش حال بود عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: خدایا شکرت، زمین را از لوت وجود خارجی ها پاک می کنیم.

و ناگهان جست زد. مرد تنها را دید که به طرف اسبش می رود. اسب سفید و زیبایی که می توانست زندگی حارث را زیر و رو کند. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. باید اسب را سالم به فرمانده برسانم. و رفتار سوار و اسب را زیر نظر گرفت.

مرد دستی به یال های اسبش کشید زین اش را مرتب کرد. پا در رکاب گذاشت و خواست سوار اسب بشودکه زن ها از خیمه بیرون آمدند. دور او را گرفتنددختر کوچکی به پاهای او اویزان بود و گریه می کرد. زن جوانی شال مرد را بوسید و بر چشم ها گذاشت. مرد تنها، رکاب را رها کرد. به سوی زن ها رفت. دخترک را بوسید.

دست به سر دختر جوان کشید آن ها را به داخل خیمه فرستاد.  در خیمه را بست، به سوی اسبش باز گشت. دستی به پشت او زد و پا در رکاب گذاشت و سوار اسبش شد. سپر را روی سینه صاف کرد و کلاه خودش را روی سرش گذاشت. اسب را هی کرد.

مرد نگاهی به خیمه ها انداخت و دستی به محاسنش کشید. شروع به یورتمه رفتن. کمی دور و برخیمه ها چرخید و به سوی سپاه عمر سعد حرکت کرد.

حارث گفت: چه مرد باوقاری! قیافه اش به خارجی ها نمی ماند.

جلو رفت و به حالت کمین ایستاد. مرد تنها وارد میدان نبرد شد. زن ها از خیمه بیرون آمدند.

 حارث، همه چیز را زیر نظر داشت. شمر گفت: چرا معطلید؟ او را بکشید.

مرد تنها جلو آمد. جلو و جلوتر. گفت: منم حسین. پسر رسول خدا. پسر علی مرتضی.

هنوز جمله اش تمام نشده بودکه تیری به سوی او پرتاب شد و پیشانی اش را نشانه گرفت. حارث با خود گفت: دروغ می گوید. حسین که این جا نیست. در مدینه است. کنجکاو و آرام در انتظار بود. مرد تنها با قدرت می جنگید.

اسبش او را همراهی می کرد. با این که تیر خورده بود و دهانش از تشنگی کف کرده بود سوارش را بر زمین نمی کوبید. حارث تعجب کرده بود. اسبی که تشنه است طاقتش کم می شود اما این اسب...

نیروهای زیادی به بدن سوار و اسب اصابت کرد. حارث شمرد. سی و سه تیر بود.  از بدن مرد، خون بیرون می جهید. مرد را محاصره کردند. از هر طرف تیری پرتاب می شد. مرد تنومندی جلو رفت و نیزه ای  به پهلوی مرد تنها زد.

مرد توانست  خودش را روی اسب نگه دارد. گردن اسب را گرفت و روی آن خم شد. اسب لحظه ای ایستاد. به طرف گودالی یورتمه رفت. سربازان نزدیک دند و هلهله کردند. مرد تنها  قرارش را از دست داد.

 خم شد و روی زمین و دستش رها شد. از روی اسب به زمین افتاد. مرد داخل گودال افتاده بود. اسب هراسان پا به زمین می کوبید و شیهه می کشید.

اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم

ادامه دارد...
 

سه شنبه 26 دی 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:اسبی که دو بال داشت

اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم

 

اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم

حارث دوید. وقتش شده بود. می بایست اسب را می گرفت. زخم های عمیقی نداشت.

خوش حال خودش را به اسب رساند و از اسب پیاده شد. آرام به طرف اسب سفید حرکت کرد. افسارش را گرفت. خواست روی آن بپرد که ناگهان اسب جهید.

خشمگین حارث را به کناری افکند. شیهه کشان دور گودال دوید.  اسب رم کرده بود. شیهه کشان می جهید و هر چیزی را که سر راهش بود به زمین می انداخت و در کنار گودال می ایستاد.

سوارش بر زمین افتاده بود. جویباری از خون او جاری بود. اسب سر خم کرد و جلو رفت و زانو زد. سرش را به گلوی بریده ی سوارش مالید.  یال های سفید و زیباش پر از خون شد. ناله کرد. با سر و روی خونین از گودال بیرون آمد. حارث دوید.

می بایست او را گرفت. هراسان جلو رفت. از صبح انتظار کشیده بود. می بایست طعمه اش را شکار کند. یاد جشن عروسی اش افتاد. می بایست روی آن  می پرید. اگر سوارش می شد می توانست آرامش کند.

نزدیک رفت. اسب یورتمه، به سوی خیمه ها می رفت. یال های سفیدش قرمزشده بود.

دستش زخمی بود. حارث آرام روی آن پرید اما اسب جا خالی داد. حارث با صورت به زمین افتاد. صدای فریادش  در صحرا پیچید.

سراسیمه از روی خاک ها بلند شد. صورتش را تکاند. خیز برداشت. خواست دوباره روی اسب بپرد که ناگهان صدای شیون زن ها بلند شد. زن هابه طرفش دویدند.

شیون کنان در آغوشش گرفتند . فریاد زدند: حسینت کو؟

حارث به خود لرزید. آیا درست می شنید. با خودش کلنجار رفت. گفت: حسین در مدینه است. این جا چه می کند؟

دخترکی به طرف اسب دوید. پاهای بلند اسب را در بغل گرفت. اسب خم شد. گریه کنان گفت: بابایم کجاست؟ صدای شیون زن ها بلد شد. اسب خم شد، روی زمین زانو زد. سربازها دویدند.

نعل های اسب را نشانه رفتند. زن ها فریاد زنان به داخل خیمه ها رفتند. حارث جلو دوید که دست کم می توانست نعل های طلایی اسب را از آن خود کند.

پاهای اسب را بلند کرد. نعل ها سخت بودند. یکی از زن ها گفت: ذوا لجناح درد می میرد!

دختر ها شیون کنان  به طرفش برگشتند. حارث از ترس فرار کرد. دختر کوچکی، سر اسب را در بغل گرفت.

  اسب چشم هایش را بست. زن ها فریاد کشیدند: رقیه! رقیه!

حارث دوید. سراسیمه پاهای اسب را در بغل گرفت. یال هایش مثل باد در کنارش بودند. حارث صدای عمر سعد را شنید که می گوید:  ذوالجناح را زنده می خواهم. او اسب رسول خدا بوده... خیلی ارزش  دارد... باید او را زنده نگه داری...

او را سالم می خواهم... حارث هاج و واج  نگاه کرد: اسب رسول خدا؟!

خبری از زن ها نبود. خیمه ها آتش گرفته بود. سرباز ها می دویدند. بچه ها در صحرا می گریختند.

گرد و خاک سیاهی به هوا بلند شد.  آسمان کدر شده بود. اسب آرام بر خاک آرمیده بود. یال هایش مثل دو بال درکنارش بودند.

اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم

                                                                 پایان...


کانال کودک و نوجوان تبیان

منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی

چهارشنبه 27 دی 1396  4:50 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها