0

داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

آدم وحوا

 

بعد از جدایی آسمانها و زمین از هم، جدایی زمین از خورشید ودور شدن سیارات از ستارگان و آنگاه که دود و گاز همه جا را فراگرفته بود، روی زمین پر از آب شد و خداوند باد را مأ مور کرد تا جلوی پیشروی آب ها را بگیرد، سپس در یک شب که دحوالارض( روز بیست وپنجم ذی القعده، که دارای اهمیت ثواب برای روزه داری وعبادت می باشد)نام گرفت، رحمت خدایی فرود آمد و زمین از زیر کعبه پهن شده و زندگی روی آن میسر شد خداوند فرشتگان را از خلقت آدم باخبر ساخت آنها گفتند:خدایا آیا در زمین کسی را می آفرینی که فساد کند و در آن خو ن بریزد؟ و ماییم که تسبیح می کنیم و به حمد و تقدیس تو مشغولیم؟ پروردگار فرمود:بدرستی که من می دانم آنچه را که شما نمی دانید بعد از آنکه صورت آدمی را از گل مصور کرد و روح در او دمید به جهت اینکه او گندم گون بود، او را آدم نام نهاد ، چه آدم به معنی گندم گون.

آدم به خود جنبید و عطسه کرد. گفت:الحمدلله رب العالمین و به الهام خداوندی همه نامهای مخلوقات را از علوی و سفلی آموخت پس فرمود:ا ی فرشتگان خبر دهید مرا!به نام اینها که بر شما معروض شده، اگر راست می گویید و چون فرشتگان اظهار عجز کردند خطاب کرد به آدم از جهت اظهار فضیلت و ای آدم ! خبر ده ملائکه را که شرافت او به ملائکه در پای منبر تو نشسته اند، به نامهای آن اشیاء که عرض به ایشان کرده بودم پس آن هنگام آدم خبر داد ملائکه را به نامهای آن اشیاء، و چنانچه اسم هرچه و منافع و مضار هر یک را اعلام ایشان کرد.فرمود حق تعالی ملائکه را، آیا نگفتم شما را به تحقیق که من می دانم آنچه را پوشیده است از احوال آسمانها و زمینها!سپس به فرشتگان دستورداد که از روی تعظیم(نه عبادت) به آدم سجده کنند، همه سجده کردند جز ابلیس ( ناامید ) که از آتش بود نه فرشته بود و نه از جنس خاک او از این کا ر ابا کرد، خداوند از او پرسید: چرا سجده نکردی؟ مگر ندانستی که او آفریده دست قدرت من بود؟ ابلیس که خود را برتر از او می دید، گفت: من بهتر از او بودم .من از آتش آفریده شده ام در صورتیکه او از گل آفریده شده و مخالفت کرد و خداوند نیز به سبب این سرپیچی او را لعنت کرد و فرمود: از اینجا خارج شو که تو رانده شده درگاه مایی تا قیامت مشمول لعنت هستی . شیطان دست از لجاجت برنداشت و از خدا مهلت خواست. خداوند نیز خواهش او را پذیرفت و فرمود:تا روز معین قیامت مهلت داری . شیطان دوباره گفت:به عزتت سوگند که همه را از راه به در می برم مگر بندگان مخلص ترا، خداوند او را رانده و گفت:جهنم را از تو و هرکس از تو پیروی کند پر می کنم. و خداوند ابلیس را از رحمت خویش دور ساخت و او را درآرزوهای طولانی اش رها کرد و به ابلیس گفت:بلغزان هرکه را توانستی به آواز و آهنگ خود و تاخت آور برایشان با سواره و پیاده ات و شرکت ده ایشان را درمال و فرزندان و وعده ده به آنان و وعده نمی دهد شیطان جز فریب، اما بدانکه بر بندگان برگزیده ام نمی توانی تسلط یابی چرا که دلهایشان به سوی تو نیست و به خواسته هایت گوش نمی دهند.آدم به بهشت آمد به جهت تنهایی ملول شد، حق تعالی از باقی گل آدم، حوا را آفرید، آنگاه به آندو وحی فرمود: دراین بهشت ساکن شوید از نعمت های گوارای آن بخورید، اما نزدیک این درخت یا گندم … نشوید که از ستمگران خواهید شد و به آدم متذکر شد که شیطان دشمن تو و همسرت است، مبادا فریب او را بخوری شیطان که از رحمت خدا دور شده بود، به مقام و منزلت آدم حسرت می خورد و از فرصت استفاده کرد تا درخت ممنوعه را به یاد آندو آورد آدم و حوا که از لذت های بهشتی بهره مند بودند و از سایه و گلهای درختان لذت می بردند و در کنار جویهای آب و باغ های بهشتی زندگی خوشی داشتند و تمام اوقات شان بهار بود و خزان و گرما نداشتند شیطان به آنهاا نزدیک شد و گفت:آیا می دانید پروردگار شما چرا شما را از این درخت منع کرد؟ اگر شما از این درخت ارتزاق کنید فرشته می شوید و به علم و پادشاهی دست می یابید یا از زندگی جاودانه بهره مند می گردید ولی چون شما فرشته نیستید و این درخت نیز درخت جاویدانی است پس سزاوار است تا از آن بخورید تا جاودان بمانید. سپس برای اینکه اعتماد آا را جلب کند، قسم یاد کرد که قصدی جز خیرخواهی ندارد، آا نیز از آن درخت تناول کرند و بدین سبب چون سفارش خدا را سرپیچی کردند، خداوند بهشت را بر آنها تحریم کرد و به آنها گفت:

مگر شما را از این درخت برحذر نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکاری است برای شما؟(طبق آنچه در آیه12 سوره طه آمده است، پس از آنکه آدم و حوا از آن درخت تناول کردند عورت آنها پدیدار شد) بی حجاب شدند و خواستند که از برگ درختان خود را بپوشانند آدم و حوا از کار خویش پشیمان شدند و به توبه پروردگارا ما به خویشتن : درآمدند و عرض کردند ستم کردیم اگر گناهمان نبخشی و به ما رحم نکنی بی و خدا گفت» : از بهشت بیرون شوید« بی شک زیان خواهیم کرد که بعضی از شما نسبت به بعضی دیگر دشمن هستید و شما در زمین پایدار و ماندگار و بهره مندید تا قیامت. آورده اند:طبق روایت، حق تعالی، آدم) ع(را بعد از آفریدن، به آسمان برد و بر ساق عرش، صورت چند دید بر هیئت خود، نام هر یک را بر بالای سر او نوشته، گفت : خدواندا قبل از من به صورت من خلقی آفریده ای فرمود:نه گفت:پس اینها کیستند؟ خطاب آمد که فرزندان تو و اگر غرض من، وجود ایشان نبود، تو را هرگز نمی آفریدم. آدم عرض کرد پس اینها گرامیترین بندگانند؟ حق تعالی فرمود: بلی، این نامها را یادگیر که در وقت درماندگی به فریاد تو رسند. آدم نام های ایشان را یاد گرفت، چنانکه حق تعالی از آن یاد می دهد، که آن کلمات نام های آل عبا صلوات اله علیه اجمعین می باشد. پس قبول نمود حق تعالی توبه او را.و در روایت آورده اند جبرئیل ع گفت یا آدم مگر آن نامها را که بر ساق عرش نوشته بود فراموش کردی؟ چون این سخن شنید، دست برداشته و متوجه قاضی الحاجات شد و گفت: بارخدایا! به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین توبه مرا قبول فرما ، پس! توبه آدم قبول شد(برگرفته از حیوه القلوب به نقل از کتاب قصص الانبیاءراوندی)و در روایات صحیح از امام باقر آمده است

که آدم این کلمات راگفت: اللهم لا اله الا انت سبحانک و بحمدک انی عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی انک انت التواب الرحیم

سبحانک اللهم و بحمدک لااله الا انت عملت سوء و ظلمت نفسی و اعترفت بذنبی فاغفرلی انک انت الغفور الرحیم،

سبحانک اللهم و بحمدک لا اله الا انت عملت سوء ظلمت نفسی و اعترفت بذنبی فاغفرلی انک انت خیر الغافرین

سبحانک اللهم و بحمدک لا اله الا انت عمل ت سوء و ظلمت نفسی و اعترفت بذنبی فاغفرلی انک انت التواب الرحیم

به حوا خطاب شد که به » سراندیب « رو تا نسل تو درعالم پراکنده شود، او هم به آن جانب رفت، روزی جبرئیل آمد و هفت پاره آهن به آدم داد و آدم را آهنگری آموخت . آدم به آتش محتاج بود.خطاب آمد که سنگ بر دار و برآهن زن تا آتش از آن بیرون آید. جبرئیل آدم را آهنگری.درودگری آموخت تا آلات برزگری از چوب و آهن ساخت و به آدم برزگری و کار در مزرعه وکشت و زرع آموخت.


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:20 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

داستان فرزندان آدم

 

سالها آدم و حوا در کنار هم در روی زمین زندگی می کردند، آدم در زمین»سراندیب« قرارگرفت و حوا بیست یا چهل نوبت آبستن شد و در هر بطن پسر و دختری بود و آدم، دختر یک بطن را به پسر بطن دیگر می داد . طبق آنچه درکتاب قصه های قرآن)ترجمه سید رضا هاشمی (آمده است.قابیل و خواهرش لیوذا هابیل و خواهرش آدن با هم دوقلو و از یک بطن بودند 1قابیل کشاورز ی می کرد و هابیل دامداری، اکنون هر دو به حد بلوغ رسیده بودند و نیاز به همسر پیدا کردند و آدم که می خواست خواهران بطن مخالف را برای برادران به همسری درآورد چون خواهر قابیل زیباتر بود او مخالفت کرد و آدن) اقلیما(را به لیوزا(الیوز) ترجیح می داد و گفت:خواهرمن بهتراست در رحم با من آمده و او به من اولی است. - 1 درکتاب تاریخ انبیاء نوشته سید محمد مهدی موسوی اسم خواهر قابیل اقلیما آمده است و خواهر هابیل الیوز نام بود

آدم فرمود : حکم الهی به این صورت است، مرا در این امر اختیار نیست، قابیل گفت:ای پدر! تو هابیل را از من دوست تر می داری آن که خوبتر و زیباتر است به او می دهی آدم(ع) گفت:اگر سخن مرا باور نداری، قربانی کنید، قربانی هرکه قبول شد، هرچه به میل اوست دست یابد.هابیل از دام های خود، دامی پروار و سالم پیش کش کرد و قابیل دسته ا ی گندم کمرنگ و کم دانه را برای قربانی آورد . نشانه قبولی قربانی این بود8که صاعقه ای از آسمان فرود آید و آن را بسوزاند هر دو برادر هدیه های خود را بر سر سنگی بالای کوهنهادند و نظاره گر امر پروردگار شدند، صاعقه ای درگرفت و گوسفند هابیل را فرو گرفته، سوزاند، هابیل از قبولی قربانی اش تبسم نمود و به آسمان نگاه کرد، قابیل از غضب، دندان خشم خود را به هم می فشرد، شیطان او را وسوسه کرد، اگر هابیل را زنده بگذاری، با زنی که زیباترست و مورد علاقه توست ازدواج می کند، آنگاه صاحب فرزندانی می شود که به فرزندان تو فخر می فروشند. … قابیل نگاهی به هابیل نمود و گفت:به خدا سوگند ترا خواهم کشت.هابیل که از عقل سلیم برخوردار بود درمقام نصیجت برآمد و خواست روان سرکش بر ادر را آرا م کند، گفت:اگر تصمیم به کشتن من گرفتی و می خواهی دست به خون من آلوده کنی ولی من این کار را نمی کنم، چرا که من از خدا می ترسم و از معصیت او گریزانم، چه بهتر که تو با کشتن من، بار گناه من را تحمل کنی و از دوزخیان باشی که جزای ستمگران دوزخ است نصیحت های هابیل روح سرکش قابیل را آرام نکرد و او که مست جنون و خیال بود به کشتن هابیل دست خود را آلوده کرد.قابیل با سنگی بر سر هابیل کوفت و او در دم جان سپرد چون هابیل نخستین کشته روی زمین بود، قابیل نمی دانست چگونه کالبد بی جان او را پنهان سازد،9کم کم بوی ناخوشی ازآن برخاست، اینجا بود که خداوند کلاغ سیاهی را مأمور می دارد تا کلاغ دیگری را بکشد و سپس آن را درزمین دفن کند، اینچنین قابیل آموخت که برادرش را در دل خاک پنهان نماید. آدم چهل شبانه روز گریست و به درگاه خدا ناله کرد، سرانجام خدای بزرگ او را به فرزند د یگربه جای هابیل بشارت داد که نام او را هبه الله گذاشت) هبه الله لقب شیث می باشد (چون پیغمبری آدم تمام شد و ایام عمر او به آخر رسید خدا وحی نمود به او که:ای آدم!پیغمبری تو به سر رسید و روزهای عمر تو تمام شد، پس آن علمی که نزد توست از ایمان و نام بزرگ خدا و میراث علم وآثار پیغمبری، نزد پسر خود هبه الله بگذار.شیث به سفارش پدر، بر کوه رفت و دعا کرد تا خدا میوه نازل گرداند، او چنین کرد و جبرئیل را دید که با حوری می آید و طبقی در دست دارد از زر سرخ و درآن طبق، ده گونه طعام و میوه بهشتنهاده بود، و این حوری، نق اب برچهره داشت چون آدم(ع) به آن حوری نگاه کرد، جبرئیل عرض کرد ای آدم!حق تعالی، این حوری را به تو فرستاد تا به عقد شیث درآوری و قولی آن است که حوری میوه نزد آدم رسانید.

بازگشت ولی اصلح آنست که آدم(ع) حوری را به عقد شیث درآورد و آن حوری، عرب زبان بود و از شیث و حوری هر فرزندی که به بوجود می آمد10عرب زبان بودند وحضرت بهترین کائنات، محمد(ص) از شیث و آن حوری است.آدم شیث را به فرزندان خود خلیفه گردانید. پس چون آدم بیمار شد به آن بیماری که از دنیا رفت، هبه الله را طلبید و گفت :اگر جبرئیل یا دیگری از ملائکه بینی، سلام مرا به او برسان و بگو:پدرم ازتو هدیه می طلبد از میوه های بهشت.پس هبه الله به جبرئیل رسید و پیغام پدر خود را رسانید . جبرئیل گفت: که ای هبه اله پدرت به عالم قدس ارتحال نمود و من نازل نشدم مگر از برای نماز کردن بر او، پس چون جبرئیل به آن حضرت تعلیم نمود که چگونه او را غسل دهد، سپس او را غسل داد.چون وقت نماز شد هبه اله گفت : که ای جبرئیل پیش بایست و نماز کن به آدم، جبرئیل گفت:ای هبه اله خدا ما را امر کرد که سجده کنیم پدر تورا در بهشت، پس برما نیست که امامت کنیم احدی از فرزندان او را.پس هبه اله پیش ایستاد ونماز کرد برآدم و جبرئیل پشت سراو ایستاد باگروهی از ملائکه و بر او سی تکبیر گفت. پس خدا امر کرد حبرئیل را که بیست و پنج تکبیر را بردارد از فرزندان آدم، پس امروز سنت در میان ما پنج تکبیر است و رسول خدا)ص (بر اهل بدر هفت تکبیر و نه تکبیر هم گفت:و در حدیث آمده است که قبر آدم) ع (درحرم خداست و از حضرت رسول11اکرم ص روایت است که وفات حضرت آدم در روز جمعه بود.


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:21 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

حضرت ادریس)ع(

 

آورده اند که حضرت ادریس) ع(مردی فربه و گشاده سینه بود و موی سر بسیار داشت و آرام سخن می گفت: و هنگام راه رفتن گام های خود را نزدیک بهم بر می داشت برای این » ادریس« نام گرفت چون حکمت های خدا و سنت های اسلام را بسیار درس می گفت: و اینگونه مردم را به تفکر وا می داشت :این آسمانها و زمینها و این خلق عظیم و آفتاب وماه و ستارگان و ابر و باران و سایر مخلوقات را پروردگاری هست که تدبیر اینها می کند و به اصلاح می آورد و اینها را به قدرت خود، سپس سزاوار است که او را آنطور که شایسته قدرت اوست پرستش کنیم و همواره قوم خود را از قدرت و عذاب و عقاب خالق جهان می ترسانید. یکی پس از دیگری، دعوت او را اجابت نمودند تا به هفت، هفتاد و هفتصد و سپس هزار تن رسید. پس هفت تن را از میان خود اختیار کردند که دعا کنند و مابقی آمین گویند، پس دست ها بر زمین گذاشتند و بسیار دعا کردند، چیزی بر اینها ظاهر نشد، پس دست به سوی آسمان بلند کردند و دعا کردند، پس خدا وحی کرد بسوی ادریس و او را پیغمبر گردانید و پیوسته ایشان عبادت می کردند و شرک نمی ورزیدند تا خدا ادریس را بسوی آسمان بالا برد و آنها که از او متابعت می کردند، عده کمی بر دین پا برجا ماندند آنها هم به بدعت و اختلاف پرداختند تا اینکه خداوند نوح را مبعوث گردانید در بعضی روایات است که او اول کسی بود که به قلم چیزی نوشت و اول کسی بود که جامه دوخت و پوشید، بیشتر پوست می پوشیدند و چون خیاطی می کرد تسبیح وتهلیل و تکبیر خدا می کرد و از امام صادق)ع(روایت است که مسجد سهله خانه ادریس پیغمبر بود که درآنجا خیاطی می کرد و نماز می گذارد و هرکه درآنجا دعا کند حق تعالی حاجتش را برآورد و او را در قیامت به درجه ادریس بالا برد مطالب مربوط به داستان زندگی ادریس ازحیوه القلوب علامه مجلسی برداشت شده است.

 

قصه پادشاه جبار

 

در زمان ادریس پادشاه جباری بود که برای گردش از سرزمین ایشان گذشت سرزمین آبادی که ملک یکی از مؤمنان خالص بود می گذشت از آن زمین خوشش آمد و صاحب آنرا جویا شد و خواست با هر قدر مالی که شده آنرا خریداری کند ولی صاحب آن زمین نخواست آنرا بفروشد .پادشاه در غضب شد، او زنی داشت که به او علاقه می ورزید و درکارها با او مشورت می کرد، با او به شورا نشست، زن گفت:ای پادشاه کسی غم میخورد که قدرت بر انتقام نداشته باشد من تدبیری درباره او دارم ، پادشاه گفت :آن تدبیر را باز گو!زن گفت:جماعتی را از ازارقه) اصحاب خود(می فرستم به نزد او که او را نزد تو آورند و شهادت دهند که از دین تو خارج شده است آنوقت جایز است او را بکشی اینچنین کردند و آن مؤمن را به شهادت رساندند پس حق تعالی بر ادریس وحی نمود که نزد آن جبار برو و بگو که انتقام او را در قیامت از بکشم و در دنیا پادشاهی را از تو سلب کنم.پس حضرت نزد او رفت و او را دید که در مجلس نشسته و اصحابش بر دورش جمع شده اند، گفت:ای جبار!من رسول خدایم به سوی تو و رسالت را تمام اداء کرد.آن جبار گفت:بیرون رو از مجلس من ای ادریس که از دست من جان نخواهی برد. زن گفت :مترس کسی را می فرستم تا ادریس را بکشد و…ادریس با اصحاب خود از رافضیان مؤمن که در مجلس او با او انس داشتند وقتی این خبر را از ادریس شنیدند ترسیدند .آن زن نیز کسانی را برای کشتن ادریس فرستاد ولی ادریس را نیافتند و اصحاب نیز متفرق شدند و به ادریس گفتند:درحذر باش که این جبار اراده کشتن ترا دارد ادریس با جماعتی از آن شهر بیرون رفت و چون سحر شد مناجات کرد

وگفت: پروردگارا !مرا فرستادی به سوی جباری پس رسالت ترا رساندم و مرا تهدید به کشتن کرد، خدای تعالی وحی فرمود:از شهر بیرون رو و به کناری رو و مرا با او بگذار ادریس درخواست کرد که خداوند بر آنان باران نبارد.پس اینچنین خداوند با ادریس عهد را وفا داری نمود.ادریس با اصحاب خود که بیست نفر بودند به سوی غاری که در کوه بلندی بود، بیرون رفتند و آنجا پنهان شدند و حق تعالی ملکی را موکول گردانید که هر شام طعام او را می آورد و او روزها را روزه می داشت.حق تعالی پادشاهی آن جبار را سلب کرد و او را کشت و شهرش را خراب کرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن بر آن مؤمن و درآن شهر جبار دیگر پیدا شد .پس بیست سال پس از بیرو ن رفتن ادریس) ع( ماندند و چون باران برایشان نبارید به مشقت افتادند و حالشان بد شد و دانستند که از دعای ادریس بوده است پس تصمیم گرفتند تا توبه کنند و با تضرع و زاری درحالیکه پلاس پوشیدند و برروی خود خاکستر می ریختند و استغفار و گریه و تضرع می کردند، خداوند به ادریس وحی فرمود که سؤال باران نماید ادریس گفت:سؤال نمی کنم.پس حق تعالیسه شبانه روز طعام ر ا از ادریس منع کرد و او به جزع درآمد خداوند وحی کرد:ای ادریس سه شبانه روز طعام ترا حبس کردم به جزع آمدی پس چرا برای گرسنگی و مشقت اهل شهر خود در مدت بیست سال سؤال نکردی و بخل کردی پس گرسنگی را برتو چشاندم صبرت کم و جزعت ظاهر شد پس از غار پایین آی و طلب روزی نما پس او وارد شهر شد در یکی از خانه ها دودی مشاهده کرد به سوی آن خانه رفت و پیرزنی را دید که دو نان را تنگ گرفته و برآتش انداخته است گفت :ای زن!مرا طعام ده که از گرسنگی بی طاقت شده ام زن گفت:ای بنده خدا!نفرین ادریس برای ما زیادتی نگذاشته است که به دیگری بخورانیم.ادریس گفت :آنقدر طعام به من بده که جان خود را با آن نگاه دارم.زن گفت:یکی برای من و دیگری برای پسر من است هر کدام را به تو بدهم تلف خواهیم شد ادریس گفت:پسر تو طفل است، نیم قرص برای زندگی او کافی است و نیم قرص برای من کافی است که زنده بمانم پس زن سهم پسررا با ادریس تقسیم نمود، پسر که دید ادریس از گرده نان او می خورد اضطراب کرد تا مرد ، مادرش گفت : ای بنده خدا!فرزند مرا کشتی ، ادریس گفت :جزع مکن، من او را به اذن خدا زنده می گردانم، پس دو بازوی طفل را به دو دست خود گرفت و گفت:ای روحی که بیرون رفته ای از بدن این پسر!به اذن خدا برگرد به سوی او و منم ادریس پیغمبر، پس روح طفل برگشت ، پس چون آن زن سخن ادریس و معجزه اش را دید گفت :گواهی می دهم که تو ادریس پیغمبری و بیرون آمد و در میان شهر با صدای بلند بشارت داد که:خدا فرج حاصل نموده و ادریس به شهر درآمده. از ادریس خواستند تا دعا کند باران ببارد ادریس گفت:دعا نمی کنم تا بیاید این پادشاه جبار شما و جمیع اهل شهر با پای برهنه.چون آن جبار شنید مأمورانی نزد ادریس فرستاد و تا ایشان را نزد وی برند آن حضرت نفرین کرد بر ایشان و همگی که چهل نفر بودند مردند ، عده دیگر نیز آمدند و همین را خواستند ، ادریس آن چهل نفر را به آنها نشان داد و از آنها خواست که برگردند پس نزد جبار رفتند و از او التماس کردند تا پیاده و برهنه به نزد ادریس درآید.پس قبول فرمود که طلب باران نماید و آنقدر باران آمد که گمان کردند همگی غرق خواهند شد. و در سوره مریم آیه56 و57 آمده است که:یاد کن درکتاب ادریس زیرا که او پیامبر راستگو بود واو را در مکان بلند مرتبه ای بالا بردیم.و در احادیث آمده است که ملک الموت ایشان را تا بین آسمان چهارم و پنجم بالا برد. و از کامل ابن اثیر و تاریخ طبری آورده است که حیات ادریس در زمین سیصد سال بود و از او بهم رسید و چون به آسمان رفت او را«متوشلخ» خلیفه خود گردانید و متوشلخ صد و نوزده سال عمر را وصی خود گردانی و لمک پدر«لمک»یافت و پسرش حضرت نوح است.


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:25 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

ذوالقرنین

 

نام اصلی او عیاش بود، اول کسی بود که بعداز نوح پادشاه شد و مابین مشرق و مغرب را مالک شد1علیت اینکه او را دوالقرنین گفته اند بسیار ذکر کرده اند ولی مطابق از مجمع البیان آورده است، قرن به معنی قوت است، یعنی قوی و شجاع و صاحب اقتدار.

درقرآن داستان ذی القرنین اینچنین آمده است1بدرستی که ما تمکین داریم برای او در زمین و عطاکردیم به او از هر چیزی سببی یعنی علم و قدرت پس پیروی کرد سببی را تا رسید به محل غروب آفتاب، یافت آن را که فرو می رفت در چشمه ای لجن آلود یا گرم و یافت نزد آن قومی را.گفتیم:ای ذوالقرنین!آیا عذاب خواهی کرد به کشتن کسی را که از کفر برنگردد یا اخذ خواهی کرد درمیان ایشان نیکی را؟ گفت :اما کسی که ستم کند(و شرک آورد)پس او را عذاب خواهیم کرد، پس برمی گردد به سوی پروردگارش پس عذاب خواهد کرد او را عذابی نکر(غیرقابل باور ) واما کسی که ایمان بیاورد و اعمال شایسته کند پس او را جزای نیکو هست و بزودی خواهیم گفت :به او از امر خود آنچه آسان باشد براو . پس دنبال سببی را نمود تا به محل طلوع کردن آفتاب رسید، مردمی را یافت که از برای ایشان برای آفتاب بستری را که ایشان را بپوشا ند قرار ندادیم (از امام باقر(ع) روایت دارد که:منظور آنست که خانه ساختن نمی دانستند

پس پیروی کرد سببی(و راهی)را تا رسید به میان دو سد (کوه ارمنیه و آذربایجان، یا دوکوه درآخر شمال منتهای ترکستان 1) یافت آنجا گروهی را که سخن هایشان غریب بود(قابل فهم نبود، سخن نمی فهمیدند) گفتند: ای ذوالقرنین!بدرستی که یاجوج و ماجوج فساد در زمین(به کشتن و غارت مزارع)می کنند، آیا برای تو هزینه ای قرار دهیم تا بین ما وآنها سدی قرار دهی؟ ذوالقرنین پاسخ داد:آنچه پروردگار من مرا از آن تمکین داده است(ازمال و پادشاهی) بهتر است از آن خرجی که شما به من می دهید (احتیاجی به مال شما ندارم)، پس کمک کنید تا سدی بین شما وآنها بسازم، پاره های آهن را برایم بیاورید؛ سپس روی هم گذاشت آهن ها را درمیان دو کوه تا برابر کوهها شد، پس گفت:بدمید در کوره ها تا آنکه گردانید آنچه درآن می دمیدند به مثابه آتش، پس گفت:بیاورید مس گداخته تا برآهن ها بریزم، پس نتوانستند یاجوج و ماجوج که برآن سد بالا روند و درآن رخنه کنند.گفت:این رحمت پروردگار من است، پس چون بیاید وعده پروردگار من که ایشان بیرون آیند نزدیک قیام قیامت بگرداند این سد را مساوی زمین و وعده پرو ردگار من حق است . نقل از مجمع البیان


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:26 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

حضرت هود

 

قبیله عاد ، در سرزمین احقاف در جنوب شبه جزیره عربستان در میان راه یمن و عمان زندگی می کردند، دارای آب و هوایی ملائم و برکات زیادی که از زمین کسب می کردند و باغ های میوه و کشتزارهای حاصلخیزی بودند، اینان از نظر اندام قدی بلند و بازوان و هیکل قوی و بسیار تنومند داشتند.ولی با این اوصاف جای سپاسگزاری از خدای یکتا سراغ بت ها می رفتند و آنها را می پرستیدند . نعمت های زیاد آنها را به سرکشی واداشته و به افراد زیردست و ناتوان و کوچکترها ظلم و بی مهری روا می داشتند تفکر غلط و گمراهی این قوم بدانجا رسید که فساد اجتماعی همه جا را فراگرفت و فاصله طبقاتی و ظلم و استثمار بیداد می کرد خداوند هود را که از خاندانی شریف و بزرگوار و دارای حوصله زیاد و اخلاقی نیکو بود برآنان مبعوث کرد ، هود مردم را در اماکن مختلف جمع می کرد و برایشان سخن می گفت :و آنان را از پرستش بتان و ظلم و تعدی نهی می کرد و به پرستش خدای یگانه دعوت می کرد و لی پاسخ شان این بود که ترا سفاهت و کم عقلی فرا گرفته است .هود برای اتمام حجت، باز آنان را جمع می کرد و از عذاب خداوند می ترساند و با توکل بر خدا و صبر در مقابل سرکشی آنها با صبوری و دلسوزی به کارخود ادامه می داد ولی آنها از طریق باطل باز نگشتند و همچنان به عناد و شرک و بت پرستی و عبادت بر آنچه که با دست خود ساخته بودند اصرار می نمودند و به پیامبر گرانقدر خویش می گفتند :که ازخدایان ما بلایی به تو رسیده که اینچنین می کنی !اگر راست می گویی آن عذاب را برما فرود آور !ناگهان هود به درگاه خدا عرضه پروردگارم!این قوم نا باور مرا تکذیب می داشت کنند و دیگر در مقابل آنها دعوت و پیوستگی نصیحت بی فایده است و آنها از وعده عذاب هم نمی ترسند آری، این ثروتمندان و افرادی که در بلندی ها برای خود وخانواده شان قصرها بنا کرده بودند و د ر ناز و نعمت و آبادانی ولی با شرک و نادانی می زیستند، آخر کار عذاب خدا را هم بالای سرخویش باور نمی کردند، ابرهای سیاهی در آسمان ظاهر شد و سیاهی همه جا را فراگرفت .آنان باز فکر می کردند که بارانی می آید و باعث حاصلخیزی مزارع و پرآبی رودهایشان می شود تا اینکه باد شدیدی در گرفت و زیرپای ایشان را آنچنان از زمین خالی کرد و شن ها و سنگریزه ها را با آنها به سوی آسمان و سپس از هوا به دریا افکند، حق تعالی پیش از آن مورچه ها را برآنان مسلط کرده بود، آنقدر که در گوش چشم و دهان شان داخل می شد باری هفت شب و هشت روز اینان را عذاب شدید و تند باد فرا گرفت آنچنان که مدهوش و بی جان هر سو افتادند و قدرت و توان زندگی از دست دادند.


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:26 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان پیامبران : از آدم تا خاتم

 

صالح(ع)

 

حضرت صالح پسرثمود پسرعاد پسر ارم پسر سام پسرنوح)ع (بود. خداوند حضرت صالح را به رسالت نزد قوم ثمود فرستاد و حجت خدا را برآنان تمام کرد ولی طغیان نمودند و گفتند:ایمان نمی آوریم مگر آنکه از سنگ برای ما شترماده که ده ماهه آبستن باشد درآوری و آن سنگی بود که آنها آنرا تعظیم می کردند و نزد آن قربانیها می کشتند . پس خداوند بیرون آورد ناقه را از سنگ به نحوی که ایشان طلبیده بودند و وحی فرمود که :ای صالح ایشان را بگو که خدا مقرر کرده است برای این ناقه که یک روز آب مخصوص او باشد و یک روز مخصوص شما ، چون روز آب خوردن ناقه می شد همه آب را در آن روز می خورد ، پس آنرا می دوشیدند و کودک و بزرگی نبود مگر آنکه از شیرآن ناقه می خوردند.پس قوم طغیان نمودند و یکدیگر را گفتند :پی کنید این ناقه را و به راحت افتید از آن ما راضی نیستیم یک روز آب از آن او باشد . پس مرد سرخ روی کبود چشمی که فرزند زنا بود آوردند که پدر او معلوم نبود و او را قُدار می گفتند :و برای او مزدی قرار دادند ، برسر راه ناقه نشست و آن را با ضربت شمشیر کشت، چون ناقه بر پهلو به زمین افتاد، فرزندش گریخت و به کوه بالا رفت وسه مرتبه به سوی آسمان فریاد کرد ، پس قوم صالح آمدند احدی از ایشان نماند مگر آن که شریک شد با او در ضربت زدن و گوشتش را درمیان خود قسمت کردند.

چون حضرت صالح آن حال را مشاهده کرد گفت :ای قوم چه باعث شد که طغیان نمائید در حالیکه ناقه برای شما منفعت بود و حق تعالی فرمود :بگو به ایشان که من عذاب خود را بر ایشان می فرستم تا سه روز ، پس اگر توبه کردند و برگشتند ، توبه ایشان را قبول می کنم و عذاب را از ایشان منع می کنم و گرنه در روز سوم عذاب خویش را بر ایشان می فرستم ، اما آنان بر کفر و طغیانشان افزوده می شد صالح گفت :ای قوم، بدرستی که فردا صبح خواهید کرد و رو های شما زرد خواهد بود و روز دوم روهای شما سر خ خواهد بود و در روز سوم روهای شما سیاه خواهد شد .پس هر روز خود را به آن حال که صالح نشانه داده بود می دیدند ولی باز طاغیان ، قوم را از اطاعت صالح برحذر می داشتند.چون نصف شب شد جبرئیل نزد ایشان آمد و نعره ای زد که پرده گوشهای ایشان را درید و دلهای ایشان را شکا فت و جگرهایشان را پاره پاره کرد ، پس همگی از کودک و بزرگ در خانه های خویش مردند و هلاک شدند.پس حق تعالی برایشان با آن صدا آتشی از آسمان) صاعقه (فرستاد که همگی را سوزاند.و اینکه درقرآن کریم آمده است بر قوم عاد باد صرصر ( یعنی تند یا سرد ) در روز نحسی فرستادیم روایت است که منظور از این روز چهارشنبه آخر ماه است.


 
 
سه شنبه 26 دی 1396  2:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها