0

وقتي در صحنه نبرد دعاي امام زمان (عج) را خواندم

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

وقتي در صحنه نبرد دعاي امام زمان (عج) را خواندم

اين خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحريک کرد. پيشنهاد کردم: من و برادر رحيم به منطقه کردستان برويم و تحقيق کنيم چرا اين جنايت به وجود آمده و بايد چکار کرد.
براي اين کار، دو نفري مأمور شديم.
استاندار پرسيد: چطور مي خواهيد برويد؟
گفتيم: نمي دانيم با چه کسي تماس بگيريم و صحبت کنيم تا ما را راه بدهند.
و جالب اين بود که خداوند توفيق داد تنها راه اقدام از طريق شهيد چمران باشد .
به آنجا که رسيديم، شهيد چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجيه کرد. گفت که در زمان واقعه پاوه، ضدانقلاب را تعقيب و تقريباً سرکوب کرديم. ولي تشکيلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بايستي قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بايستيم.
ايشان که در آن زمان، هم وزير دفاع بود و هم معاون نخست وزير، لباس چريکي پوشيده بود و چهل پنجاه نفر از پاسدارهاي داوطلب، با ايشان بودند. در پادگان سردشت، همه آنها باروحيه و بانشاط بودند. خودش هم يوزي به دست بود.
در آنجا، بعد از توجيهي که شديم، شروع کرديم به بررسي نحوه شهادت آن پنجاه ودونفر.
خبر رسيد که در يکي از دهکده هاي نزديک سردشت -فکر مي کنم شيندرا باشد که در نزديکي برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده. خلبان يک گروه مي خواست براي شناسايي برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتي که داوطلب باشيد، مي توانيد همراه اين گروه برويد.
يک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تير فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هليکوپتر شديم. هفت يا هشت نفر بوديم. ما را کنار اتاقکي که توي دره اي بود، پياده کردند. شروع به تفتيش کرديم. که صداي يک گلوله شنيدم. برگشتم و ديدم که از آن طرف، از فاصله دور تيراندازي مي شود.
به بچه ها اشاره کردم که برويم به طرف يال تا پناهگاه داشته باشيم.
خلبان فهميد که درگير شده ايم. رفت به شهيد چمران خبر داد. شدت درگيري بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتي ايستاده بوديم و تيراندازي هم نمي کرديم. فشنگمان کم بود.
بعدازظهر بود و نزديک تاريک شدن هوا. به خاطر مجروح شدن خلبان , توي عمليات وقفه افتاد و هليکوپترها برگشتند تا همه نيروها را سوار کنند و بروند. چون بين ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسي متوجه نشد که ما در اين صحنه جامانده ايم.
نه بيسيم داشتيم، نه نقشه و نه اصلاً مي دانستيم که در کجا هستيم. سازمان هم نداشتيم. هيچ کدام از چيزهايي که باعث مي شود يک واحد نظامي هدايت و رهبري شود، در کار نبود.
خداوند متعال در بنده هايش اعتماد به نفس قرار داده که در روحيه انسان خيلي مهم است؛ براي اينکه خودش را نبازد و تا آنجا که مي تواند، از قدرت و توان و فکر و انديشه خود، براي مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. مخصوصاً اگر عمل براي خدا باشد، اين موهبت بيشتر نصيب انسان مي شود.
در آنجا خودم را نباختم. مي دانستم که از نظر نظامي کارمان غلط بوده است. يعني نه سازماني داشتيم، نه وسائل ارتباطي، نه نقشه و نه قطب نما؛ هيچ چيز. به خاطر يک شناسايي کوتاه آمده بوديم و مي خواستيم که زود برگرديم. فکر نمي کرديم که چنين اتفاقي بيفتد.
برگشتم و به ستون گفتم: از همين يال بالا بکشيد. عجيب آنجا بود که در آن حال، همه از من اطاعت مي کردند.
بالاي قله گفتم: بچه ها، توجه کنيد, بنده سروان صيادشيرازي هستم و دوره هاي مختلف چترباز، رنجر و همه عمليات نظامي را ديده ام و همه تخصصها را دارم. من از اين لحظه فرمانده شما هستم. دقت کنيد که از اينجا به بعد بايد طبق اصول نظامي حرکت کنيم.
بعد گفتم: تا صبح هم که شده، بايد دفاع کنيم تا به کمکمان بيايند.
به محض بيان اين مطلب، دوباره در صحبتم تجديد نظر کردم. با چهل تير فشنگ نمي شد دفاع کرد. اينجا اولين جايي بود که در منطقه جنگي دعاي مقدس آقا امام زمان(عج) را خواندم.حال خوبي داشتم.
همين که اين دعا را خواندم، بلافاصله طرح عمليات توي ذهنم آمد. ناگهان تمام تاکتيک هايي که به صورت علمي خوانده بودم و هيچ وقت عملاً استفاده نکرده بودم، در ذهنم استنتاج شد. يعني از بين همه خواندنيها و دوره هايي که ديده بودم، ذهنم روشن شد که کجا بايد اينها را به کار بگيريم. آن هم تاکتيک عبور از منطقه خطر در شرايط محاصره دشمن بود.اين روش را همان جا به آنها آموزش دادم.
سکوت مرگباري را احساس ميکردم. تصور ما اين بود که ضدانقلاب ما را مي بيند و دارد به گروه نزديک مي شود تا ما را زنده بگيرد. منطقه پرعارضه بود؛ جنگل، تپه ماهور، ارتفاع، دره، رودخانه و همه نوع عوارض داشت.
بچه ها را به قله بلندي آورده بودم تا بر اطراف مسلط باشيم.
ولي اين تا موقعي که هوا روشن بود فايده داشت و به محض تاريک شدن هوا، حضور در بلندي ديگر معنا نداشت و نمي توانستيم از اين تسلط استفاده کنيم.
بچه ها را در عرض چند دقيقه آموزش دادم: طريقه عبور از محل خطر در شب، پياده رفتن، حفظ و نگهداري تفنگ به طوري که سروصدا نکند، خيزهاي صدمتري، توقف براي استراق سمع براي اينکه مطمئن شويم تا اينجا که آمده ايم، کسي نزديک ما نيست و کسي به طرف ما نمي آيد و ساير آموزشها. بعد گفتم: جاي درنگ نيست. بايد سريع از اينجا خارج شد.
به طرف دره سرازير شديم. بايد اول به پايين دره مي رفتيم و بعد حرکتمان را به طرف بالا ادامه مي داديم.
ولي از کدام طرف بايد مي رفتيم؟ قطب نما نداشتيم و به راهنما هم زياد اعتماد نداشتم.
ضدانقلاب متوجه شده بود که ما جا مانده ايم. تمام منطقه هم آلوده بود.. بايد مواظب مي بوديم که در دام نيفتيم.
حدود چهار ساعت راهپيمايي کرديم تا به نزديکي پل کلته رسيديم. راه از پل کلته به طرف سردشت امن بود در کنار پل کلته، پاسگاه ژاندارمري بود.
به خاطر اينکه دسته جمعي مي رفتيم، خطر اين وجود داشت که نيروهاي خودي ما را بزنند. گروه را توي دامنه خواباندم و با آن راهنماي کرد به طرف پاسگاه حرکت کرديم تا به آنها اطلاع بدهيم آمده ايم و ما را نزنند. وارد جاده شديم. از آنجا، راهنماي کرد گفت: من ديگر نمي آيم. اينها بدون اينکه ايست بدهند، مي زنند.
گفتم: خيلي خوب، شما اينجا باش.
تفنگ ژ ـ ث به دست، به طور عادي در جاده راه افتادم تا هرکس مرا ديد، بداند که عادي راه مي روم. زيرا اگر کسي بخواهد حمله کند، به صورت عادي توي جاده راه نمي رود.
به طرف پل رفتم ولي مي دانستم خطر زياد است. ناگهان صداي يک گلوله آمد. به فاصله بيست قدمي پل رسيده بودم.
نشانه گيري اش خوب نبود يا چيز ديگري بود که تير به من نخورد. خودم را روي زمين انداختم و داد زدم: نزنيد، من خودي هستم.
صدا آمد: خودي کيست؟
گفتم: من سروان صيادشيرازي هستم.
گفت: اسلحه ات را بگذار، دستت روي سرت باشد و به جلو بيا.
اسلحه را گذاشتم و به طرفشان رفتم. به دو قدمي آنها رسيده بودم که از بالاي برج، به طرف دامنه کوه -همان جايي که بچه ها بودند- رگباري گشوده شد. فهميدم که بچه ها را ديده اند. داد و بيداد من درآمد که: من اين همه راه آمدم و خودم را به خطر انداختم، لااقل شما ديگر نزنيد و آتش را قطع کنيد.
آتش را قطع کردند. نگران بودم که نکند بچه ها تير خورده باشند. يا جواب آتش را بدهند. الحمدلله هيچ کدام از بچه ها تير نخوردند. وقتي آمدند، گفتند: همه دور و بر ما داشت آبکش مي شد. ولي به ما نخورد. ما هم نزديم، چون شما گفته بوديد تيراندازي نکنيد.
به بچه ها گفتم: نماز شکر هم بخوانيد.
ساعت حدود يازده شب بود. با نماز مغرب و عشا که نخوانده بوديم، نماز شکر هم خوانديم. چون احساس مي کرديم که در اين صحنه خداوند نکته هايي را به ما نشان داد.
لطف خدا شامل حال ما شده بود که اتکا به نفس داشتيم.
نکته اي که جزو مسائل جنبي اين حادثه است آن بود که وقتي با چشم خود ديدم, شهيد چمران، وزير دفاع وقت، يوزي به دست در کنار ما مي جنگد، جنگيدن براي ما ساده تر شد. او که وزير دفاع بود و مي توانست اصلاً نيايد؛ در همان جا بماند و بگويد که برويد و اين کار را انجام دهيدپس ما که بايد بهتر از او مي جنگيديم. اين براي من خيلي معني داشت.
نکته بعدي -که از همه مهمتر است و زيربناي همه اينها بود- نقش دعا و توسل-مخصوصاً به پيشگاه امام زمان(عج) بود. فاصله بين دعا و آن طرحي که به ذهن من آمد، کمتر از يک لحظه بود. حتي فاصله هم نيفتاد. اين مدد الهي براي من آنقدر روشن بود که هيچ گاه اين موضوع از يادم نمي رود.1

___________________________
1. تلخيص گفتار دوم از کتاب ناگفته هاي جنگ: خاطرات شهيد امير صياد شيرازي, به کوشش احمد دهقان.

پدیدآونده :هدي مقدم

شنبه 23 دی 1396  8:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها