0

شهید حقانی

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

شهید حقانی

بايد هر لحظه آماده باشيم!
بعد ازظهر بود، آمد خانه.[1] چايي و غذا درست كرده بودم. فرش كه نداشتيم، روي همين حصيرهاي بندرعباسي كه توي هال انداخته بوديم، مي نشستيم.
ديدم ايشان روي زمين خوابيده. متكا گذاشته بود. گفتم آقاي حقّاني چرا روي زمين مي خوابي؟ پاشو يه پتو بنداز! گفت: منو لوس بار نيار، بدن من نرمه، يه دفعه منو مي برند براي شكنجه و اون موقع تحملم كم مي شه. گفتم: باز شروع كردي؟ گفت: واقعيّته. بايد هر لحظه آماده باشيم. همين را داشتم مي گفتم كه در حياط را زدند. رفتم در را باز كردم. گفتند: منزل آقاي غلامحسين حقاني اينجاست؟ گفتم بله. گفتند: هست؟ گفتم بله. آمدم داخل بگم كه حاج آقا كارت دارند، ناگهان پنج نفر از اين سبيل كلفت هاي وحشتناك كه آدم از شون مي ترسيد، آمدند تو. خانه را گشتند و دو سه تا چيز به قول خودشون پيدا كردند و ايشان را بردند.

الآن من مامانتونم
(شهيد حقّاني) خيلي با محبت بود. وقتي كه بود با خوش اخلاقي، با متانت خود انسان را آرام مي كرد. غم و غصه را مي برد. حتي شده بود من بداخلاقي مي كردم، ولي او هيچ وقت حتي يك داد هم نكشيد... سر زبون همه بود. مي گفتند: ببينيد فلاني با زنش چطوره... گاهي دو ماه نبود، وقتي مي آمد با كارها و با خوبي هايش، جبران مي كرد. مسافرت مي رفتيم مشهد. وقتي به مشهد مي رسيديم، مي گفت: بچه ها مال منه. شما كار نداشته باش. بچه ها را مراقبت مي كرد. مي گفت: تا حالا تو بچه ها را نگه مي داشتي، حالا من مي خواهم نگه دارم. شوخي مي كرد و مي گفت: الآن من مامانتونم، اون مامانتون نيستش. به بچه ها مي گفت: هر كاري دارين الآن به من بگيد، مامانتون به اندازة كافي زحمت كشيده.

يك بسيجي، يك . . .
كلافه شده بودم، هوا سرد بود و من تنها. ماشين هم يا نبود يا اگر بود، رد مي شد و اعتنايي نمي كرد. ماشين ديگري از دور پيدا شد. دست بلند نكردم تا بايستد. نه حالش را داشتم و نه اميدي به ايستادنش. كنار پايم ترمز كرد. سوار كه شدم اول خيره شدم به راننده. گفتم شايد آشنا بوده كه ايستاده است. اما آشنا نبود. لبخند زد: هوا سرده، نه؟ دست هايم را بغل كردم. خيلي! اُوِركتش را درآورد و انداخت روي شانه ام. نتوانستم جلوي فضولي ام را بگيرم. شما مرا مي شناسيد؟! گفت: آره! از كجا مي شناسيد؟ از لباس هايت. تو هم مثل من بسيجي هستي. باز هم پرسيدم: چرا من را سوار كرديد؟ مگه منتظر نبودي كسي سوارت كند؟ چرا، ولي كسي اين كار را نكرد. البته بجز شما! من هم وظيفه ام را انجام دادم. گفتم: ولي من حتي دست هم تكان ندادم!
لبخندي زد و گفت: روزي يك روحاني در مسجد لشكر گفت: شما كه هر روز صبح دعاي عهد مي خوانيد و پايان همة نمازها دعاي فرج، جمكران هم مي رويد تا امام زمان4 را ببينيد، شايد كنار همين جاده هايي كه رد مي شويد، در لباس همين بسيجي ها، امام زمان4 منتظر شما باشد و بي توجه رد شويد... از آن به بعد هر وقت يك بسيجي را كنار جاده مي بينم، ياد امام زمان4 مي افتم.[2]
کربلا را براي سالهاي بعد مي خواهيم
ساكش را بست و مقابل در ايستاد، نگاهي به قامتش انداختم، دلم لرزيد، نمي خواستم بار ديگر از او جدا شوم؛
گفتم: محسن[3] جان! تو دوباره از خطر نجات يافتي، من خيلي دلم شور مي زند، اين دفعه ديگر نرو. با اين وضعيت که نمي تواني کربلا را آزاد کني!
محسن آرام پاسخ داد: مادرجان! ناراحت نباش، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.
ما کربلا را براي خودمان نمي خواهيم، کربلا را براي سالهاي بعد مي خواهيم. ما براي خودمان فعاليت و مبارزه نمي کنيم، براي نسل هاي بعدي اين مملکت مي جنگيم.
حكمتي در گم شدن، عنايتي در پيدا شدن
صداي زوزه باد، نيمه هاي شب در فضا پيچيد. همه نيروها اميدشان به گردان حبيب بن مظاهر بود، اما گردان در تاريكي شب ناپديد شد. سرنوشت كل عمليات به خطر افتاده بود. حاج احمد متوسليان آرام و قرار نداشت.
وحشت عجيبي تمام وجود محسن وزوايي را فراگرفته بود، ناگهان محسن به گوشه اي رفت و قامت نماز بست و زير لب زمزمه نمود:
خدايا، اگر مي داني نيت هاي ما خالص و فقط براي توست ياريمان كن! راه را نشانمان بده! خدايا تو براي موسي دريا را شكافتي و به امر تو عنكبوتي در مقابل غاري كه حضرت محمد6 در آن پنهان شده بود، تار تنيد. خدايا! به حق امام زمان4، به حق نيايش خميني1، به حق حسين7، قسمَت مي دهيم، ما بندگان حقير را از اين درماندگي نجات بده.
سپس برخاست. بچه ها را صدا زد و خود به راه افتاد. همه مطمئن از تصميم او آماده شدند. ساعتي بعد گردان حبيب مقابل تپه تانك بود.
جالب آنجا بود كه تمام نيروهاي عراقي در كمال آرامش داشتند استراحت مي كردند و در حالي به اسارت در مي آمدند كه نه تنها در وضعيت جنگي نبودند بلكه با زيرشلواري و ركابي خوابيده بودند!
بعدها وقتي بيشتر پرس و جو شد، معلوم شد كه عمليات لو رفته بوده. عراقي ها تا ساعت سه، منتظر بودند تا نيروهاي ايراني رو قتل عام كنند. گم شدن گردان محسن خودش يه عنايت بوده و وقتي صبر عراقي ها به سر مي آيد، به گمان اينكه ايراني ها موضوع رو فهميده اند و عمليات را لغو كرده اند، با خيال راحت مي روند استراحت كنند و البته همين عنايت بزرگ بود كه باعث پيروزي عمليات مهم فتح المبين شد؛ عملياتي كه اگر پيروز نمي شد، سرنوشت خرمشهر همچنان در هاله اي از تاريكي مي ماند و نهايتاً سرنوشت جنگ را به شرايط ناگواري سوق مي داد.[4]

___________________
[1] . ايشان شهيد حجت الاسلام غلامحسين حقّاني متولد 1320 در قم است كه سال 1360 در انفجار دفتر حزب جمهوري به شهادت رسيد. مؤسسه در راه حق را او تأسيس كرده است. چند بار در طول مبارزاتش با رژيم پهلوي دستگير و شكنجه شد و يك بار هم تا مرز اعدام پيش رفت. شهيد حقاني بعد از انقلاب از سوي مردم بندر عباس به مجلس شوراي اسلامي راه يافت و به دستور امام; يكي از پنج عضو شوراي عالي تبليغات اسلامي شد. آنچه فرا روي شماست، حاصل گفت وگوي امتداد با مادر و همسر شهيد حقاني است. (ماهنامه امتداد، شماره 21)
[2] . مكاتبه و انديشه، شماره 24، تهيه: سيده عذرا موسوي.

سه شنبه 19 دی 1396  10:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها