12ساله که بودم نزدیک اذون مادرگفت فرشون پاشوبرونون بخر
منم که بعدازچندروزروزه داری سرم گیج می خورد رفتم توصف وایستادم هنوز4نفرمونده بودکه نوبتم بشه ناگهان سرگیجه هاتشدیدیافت ومنجربه سقوط من به زمین شد
یکی ازشیشه های عینکم شکست وخودم شیشه هاروپاک کردم
شاطرکه اوضاع رواینطوری دیدگفت
بیاپسرجان نونتوبگیروبرو
منم خوشحال که از4نفرزودترنوبتم شده