پاسخ به:اشعار مولانا
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا از گریه کسی ندیده خاموش مرا در جان و دل و دید فراموش نه ای از بهر خـدا مکن فراموش مرا
مولوی
ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو
خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهادهام خوش آن قبله نظر را
دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن
در خانه دلم شد از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیدهام گهر را
مولانا
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند بستان
مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را
ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده بیرحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را
مولانا جلال الدین محمد
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
با آن که میرسانی آن باده بقا را
بی تو نمیگوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیدهای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را
ای نرگس پر خواب ربودی خواب وی لاله سیـراب ببردی آبم ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟
اندر دل من مها دل افروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی
گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهااش انبه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمهگاه و میخ او
بوی خون میآیدم از بیخ او
خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتست این منحوسبخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نه بنوروز و نه موسمهای عید
بینوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست
تا کنون از بهر یک گاو این لعین
میزند فرزند او را در زمین
او بخود برداشت پرده از گناه
ورنه میپوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را بخود بر میدرند
ظلم مستورست در اسرار جان
مینهد ظالم بپیش مردمان
که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بیدریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بیعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جستهاند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج میزند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوشدار
شب گشته بود و هرکس در خانه میدوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمیکنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست
نک طبل میزنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
میگفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست چنین من و ماست بیخبر از من و ما است
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها