0

عملياتهاي دفاع مقدس > 63/12/20- بدر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عملياتهاي دفاع مقدس > 63/12/20- بدر


پس از عمليات خيبر و حضور موفقيت‌آميز جمهوري اسلامي ايران در منطقة هور، اين منطقه به صورت حساس‌ترين نقطه جبهه‌هاي نبرد درمي‌آيد و دشمن بعثي   به خاطر ناتواني در جنگهاي داخلي اقدام به ايجاد ديوارهاي دفاعي در اين منطقه مي‌كند. تعداد زيادي پاسگاه و سنگرهاي كمين با فا صله زياد از خطوط مقدم درست مي‌كند تا مانع نفوذ رزمندگان شود. همچنين در مقابل تمام آبراهها، سيمهاي خاردار و نبشي‌هاي آهني زيرآبي و روآبي كار مي‌گذارد و مقدار زيادي بشكه‌هاي آتشزا كه كنترل آن از خط مقدم است، در نيزارها و گذرگاهها قرار مي‌دهد تا در صورت لزوم، هورالهويزه را به صورت جهنمي از آتش درآورد.

 


دشمن پس از تكميل دژهاي دفاعي خود، آن را به خط دفاعي «بارلو» تشبيه و تيپهاي جديدي را در منطقه وارد مي‌كند و وظيفة دفاع از هور و شرق دجله را به آنها وامي‌گذارد.
خط دفاعي بارلوتوسط روسيه در جنگ دوم جهانی دژ مستحكمي در مقابل ارتش آلمان براي جلوگيري از نفوذ آنها به مسكو درست كرد كه اين نام از آنجا گرفته شده است.
صدام با نزديك شدن عمليات بدر، با التماس از مجامع جهاني درخواست مي‌كند كه ايران را تحريم تسليحاتي و اقتصادي نمايند.
عراق براي تزريق روحيه به ارتش خود و تظاهر به داشتن ابتكار عمل در منطقة هور و جزيره مينو، اقدام به عمليات مي‌كند كه با عكس‌العمل مناسب رزمندگان به عقب رانده مي‌شود. رژيم عراق اين تحرك خود را در بوق و كرنا مي‌كند و اعلام مي‌دارد كه علي رغم دسترسي به سنگرهاي كمين ايران، پيروزي درخشاني را در جزيره جنوبي مجنون كسب كرده است.
دشمن، همچنين منطقه سومار را مورد تهاجم قرار مي‌دهد كه از اين حمله هم طرفي نمي‌بندد؛ اما از رسانه‌هاي گروهي جهاني مي‌خواهد كه پيروزيهاي موهوم عراق را تبليغ كنند.
نيروهاي ايراني در اين زمان، در منطقه هور آماده مي‌گردند تا دگر بار پيروزي خيبر را تكرار نمايند. اين منطقه همچون منطقه عملياتي خيبر، به خاطر متناسب بودن با توانايي رزمي ايران و توان دشمن انتخاب شد و جان بر كفان اسلام (كه از موشكباران و بمباران دشمن بر مناطق مسكوني ايران به خشم آمده بودند) بي‌صبرانه منتظر شروع عمليات بودند.

عمليات بدر در ساعت 23 تاريخ 19/12/63 با رمز مقدس «يافاطمه‌الزهرا(س)» در منطقة هور شرق رودخانه دجله با اهداف انهدام وسيع نيروهاي دشمن و تصرف و تأمين هورالهويزه و كنترل جاده بصره ـ العماره و پاسخ به حملات دشمن به مناطق مسكوني ايران آغاز مي‌شود.
رزمندگان اسلام متشكل از ارتش جمهوري اسلامي ايران و سپاه پاسداران، تحت فرماندهي قرارگاه مركزي خاتم‌الانبيا(ص)، سوار بر قايق و بلم، كيلومترها راه را پشت سر مي‌گذارند و پس از عبور از تله‌هاي انفجاري، موانع ايذايي و ديگر موانع از سه محور دشمن را مورد حمله قرار مي‌دهند. سنگرهاي كمين و خطوط مقدم دشمن به شدت غافلگير مي‌شوند و رزمندگان اسلام آنها را محاصره و پس از انهدام آن مواضع به عمق دشمن نفوذ مي‌كنند.
در محور شمالي عمليات، پاسگاه ترابه و يگانهاي تحت امر آن، در محور مياني، جادة الحره معروف به خندق و در محور جنوبي، منطقة مقابل نهر ورطه مورد هجوم رزمندگان اسلام قرار مي‌گيرد كه پس از نبردي سخت، تعداد 700 تن از نفرات دشمن كشته و زخمي و 207 نفر نيز اسير و همچنين 3 فروند هلي‌كوپتر و 35 دستگاه تانك و نفربر دشمن توسط قواي اسلام منهمدم مي‌شوند و بدين ترتيب خطوط دفاعي نيروهاي عراقي در شرق دجله درهم مي‌شكند.
در دومين روز نبرد با پيشروي رزمندگان اسلام به سوي اهداف از پيش تعيين شده، تعداد ديگري از فريب‌خوردگان بعثي كشته و زخمي مي‌شوند و 100 تن ديگر از آنها به اسارت درمي‌آيند كه در پي آن نيروي هوايي و هوانيروز با پروازهاي اعجاب‌برانگيز به حمايت از رزمندگان برمي‌خيزند و نيز با هجومهاي پي در پي و بي‌امان زرهي دشمن، منطقه را انباشته از ادوات زرهي منهدم شدة آنها مي‌كنند.
با پياده شدن رزمندگان اسلام در شرق دجله و قدرت‌نمايي در منطقه، تعداد ديگري از بعثيان كشته و زخمي مي‌شوند و عده‌اي نيز به اسارت درمي‌آيند كه تعداد اسرا از ابتداي عمليات به 700 تن مي‌رسد. همچنين تعدادي تانك و نفربر عراقي منهدم مي‌شوند.
با خيز عالي رزمندگان اسلام، شرق دجله، پاسگاه ترابه و مقر فرماندهي و جاده خندق با حمايت كامل نيروي هوايي و هوانيروز به تصرف در مي‌آيند و در تاريخ 24 اسفند 63، پل جوبیر (بر رودخانه دجله) به دست تواناي رزمندگان اسلام منفجر مي‌شود كه با آتش سلاح سبك، رفت و آمد دشمن بر جادة بصره ـ العماره مختل مي‌شود و سربازان عراقي از رانندگان مي‌خواهند كه براي در امان ماندن از آتش بي‌امان قواي اسلام، از نقاط ديگر تردد كنند. گردان المهدي از لشكر 43 مهندسی قدردر زير بمباران هوايي و آتش توپخانة دشمن، با تلاشي اعجاب‌برانگيز، در مدت 24 ساعت از جزيرة مجنون جنوبي پلي به طول 10 كيلومتر نصب مي‌كند كه با اين پل، ارتباط رزمندگان با خطوط پشتيباني برقرار مي‌شود.
اسماعيل صديق، رزمنده شجاع اسلام در ميان انواع گلوله و حمله هوايي با ذكر الله اكبر و تلاوت آيات قرآن كريم در نصب اين پل مهم نقش عظيمي را ايفا مي‌كند.
قدرت‌نمايي جان بركفان اسلام، دوست و دشمن را وادار به اعتراف مي‌كند، به طوري كه خبرگزاري آسوشيتدپرس اعلام مي‌دارد كه غرش انفجار توپ در ناحيه قرنه و شهرك  عزيز به سرعت آتش مسلسل است.
رژيم مستأصل عراق، بار ديگر از سلاحهاي ممنوعه شيميايي استفاده مي‌كند. هواپيماهاي دشمن مواضع رزمندگان اسلام را با بمب فسفري، اعصاب، باران زرد و... مورد حمله قرار مي‌دهد كه با آمادگي قبلي رزمندگان، درصد زيادي از تهاجم ناجوانمردانة دشمن عقيم مي‌ماند، حتي با وزش باد مقدار زيادي از سموم شيميايي دشمن به سوي جبهه‌هاي آنها باز مي‌گردد.
در شب 25 اسفند آرايش دشمن از هم مي‌پاشد و يگانهاي تحت امر قرارگاهها ديوانه‌وار به هر سو شليك و آسمان منطقه عمليات برد را نورباران مي‌كنند. رزمندگان مستقر در شرق دجله، دامنة عمليات را گسترش مي‌دهند و ضربات ديگري بر ارتش عراق وارد مي‌‌آورند. در ادامه نبرد كه در روز انجام مي‌گيرد، دشمن متحمل تلفات و خسارات زيادي مي‌شود كه تعداد تانكها و نفربرهاي منهدم شده به 180 دستگاه مي‌رسد.
تا روز 26 اسفندماه 63 تعداد اسراي دشمن به 1100 تن مي‌رسد. دشمن مذبوحانه تدارك پاتك سنگيني را مي‌بيند و در زير آتش توپخانة خود اقدام به پيشروي مي‌كند كه پس از تحمل خسارات و تلفاتي وادار به عقب‌نشيني مي‌شود. تا عصر همان روز تعداد كشته و زخميهاي دشمن به 7500 تن افزايش مي‌يابد و بدين ترتيب منطقه هورالعظيم آزاد مي‌شود.
با تسلط بر شرق دجله و تثبيت موقعيت، تعدادي از لشكرها از جمله لشكر عاشورا به سمت غرب دجله يورش مي‌برند، كه به علت آتش سنگين توپخانه و حملات هوايي و شيميايي دشمن و همچنين نداشتن عقبة مناسب، پس از وارد آوردن تلفا ت و خسارات سنگين به عراقيها به شرق دجله باز مي‌گردند.
فرمانده اين لشكر، سردار بزرگ سپاه «مهدي باكري» بود كه پس از نشان دادن قابليتهاي زياد نظامي خود، در عمليات بدر به شهادت مي‌رسد. برادرش حميد هم كه معاون لشكر بود، در عمليات خيبر شهيد مي‌شود كه جنازه اين دو برادر در ميان آبهاي هور می ماند و به دست خانواده‌شان نمي‌رسد.
دشمن براي بيرون راندن رزمندگان از شرق دجله با وارد كردن تعداد زيادي تانك و نفربر از شمال منطقه عمليات، فشار سنگيني را متوجه رزمندگان اسلام مي‌كند و از آتش پرحجم توپخانه و حملة شيميايي بهره مي‌گيرد، اما پس از مقداري پيشروي، با ايثار و فداكاري رزمندگان و شليكهاي بي‌امان شكارچيان تانك، راه دشمن مسدود مي‌شود و منطقه عملياتي پر از اجساد سربازان عراق و لاشة تانكها مي‌شود.

سرانجام عمليات بدر پس از يك هفته نبرد سنگين و فراموش نشدني با تثبيت موضع ايران در شرق دجله خاتمه مي‌يابد و همچون عمليات خيبر ارادة آهنين و توانايي عظيم جمهوري اسلامي ايران را به منصة ظهور مي‌نشاند. در اين عمليات حماسه‌آفرين‌ قواي ايران موفق مي‌شوند پس از انهدام دژ «بارلو» در منطقه و رسيدن به شرق دجله از دژ عبور كنند و بيش از سه هزار تن از دشمن را به اسارت بگيرند.
نتايج عمليات
مناطق آزاد شده:
بخش وسيعي از مناطق مهم و نفت‌خيز مجنون.
چندين روستاي منطقه.
دهها پاسگاه دشمن در هورالهويزه.
جاده الحجرده (معروف به خندق).
تجهيزات منهدم شدة دشمن:
6 فروند هواپيما.
5 فروند هلي‌كوپتر.
250 دستگاه تانك و نفربر.
60 قبضه خمپاره‌انداز.
200 دستگاه انواع خودرو نظامي.
40 قبضه انواع توپ.
يگانهاي منهدم شدة دشمن:
تيپهاي 429، 93، 64، 65 و 66 نيروي مخصوص.
تيپهاي 10 زرهي و 5 مكانيزه از لشكر 1.
تيپ 51 از لشكر 1.
تيپ 27 مكانيزه.
لشكرهاي 30 و 6 زرهي.
تيپهاي 24 و 5 از لشكر 4.
تيپهاي 1 و 4 گارد رياست جمهوري.
5 گردان كماندويي.
غنايم:
مقدار زيادي انواع سلاح و مهمات و تجهيزات سبك و نيمه سنگين.
تعداد كشته و زخمي دشمن:
بيش از 15000 نفر.
تعداد اسرا:
3200 نفر.
منبع:کارنامه توصیفی عملیات هشت سال دفاع مقدس،نوشته ی علی سمیعی،نشر نمایندگی ولی فقیه درنیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی-
1376

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حماسه آزاده قهرمان محمد شهسواري

حماسه آزاده قهرمان محمد شهسواري

صدام حسين كه در برابر ابر قواي اسلام عاجز مي‌ماند و نمي‌تواند مناطق تصرف شده را بازپس گيرد، طي نامه‌اي، توسط طارق  عزيز از شوراي امنيت ملتمسانه درخواست مي‌كند كه يك آتش‌بس فوري ترتيب دهد و قول مي‌دهد كه با حضور نيروهاي سازمان ملل در مرزهاي ايران و عراق به تمام مقررات بين‌المللي احترام خواهد گذاشت. به دنبال درخواست عراق، شاه اردن هم با صدام هم‌آواز مي‌شود و از سران  عرب مي‌خواهد جنگ را خاتمه دهند.

 


«مرگ بر صدام، ضد اسلام» فرياد كوبنده محمد شهسواري، سرایداررزمنده‌اي از مدارس كهنوج بودكه به دنبال اسارت در اين عمليات در مقابل خبرنگاران خارجي، صلابت و استقامت تاريخي خود را به نمايش گذاشت و با اين حركت قهرمانانه، جهانيان را به اعجاب واداشت و توانست عزم و اراده قواي اسلام را در حالي كه دستهاي قدرتمندش توسط دشمن بسته شده بود، به جهان اعلام نمايد.

تغییر رویکردبه عمليات زنجيره‌اي ، نفوذي، محدود و محدود و نفوذي شیوه ای است که پس از عمليات بدر، جمهوري اسلامي ايران اتخاذ می کند.«عمليات گشتي ـ رزمي»به این شکل است که نيروها در اين گونه عمليات پس از كسب تجربه به مواضع اوليه خود باز مي‌گردند.
 «عمليات نفوذي»نیز نوعی عمليات است که با استعداد بيشتري از يگانهاي رزمي انجام مي‌شود و نيروها پس از انجام مأموريت به مواضع خود باز مي‌گردند.
«عمليات محدود»نیز با استعداد چند گردان يا تيپ انجام مي‌شود و نيروها پس از تصرف اهداف در مواضع جديد مستقر مي‌شوند.
«محدود و عمليات نفوذي»، عملیاتی است که يك گردان انجام مي‌شود.
مهمترين دليلي كه باعث انتخاب اين منطقه عملياتي مي‌شود، فراهم آوردن زمينة مناسب براي انجام عمليات بزرگ والفجر 8 است. رزمندگان اسلام در جهت ايجاد زمينه براي انجام عمليات «والفجر 8» و راه‌كار دشمن به اجراي چند عمليات تاكتيكي كوچك دست مي‌زنند.
براي رسيدن به اين مهم سلسله عمليات كوچك «قدس و عاشورا» توسط سپاه پاسداران و سلسله عمليات «ظفر» توسط ارتش جمهوري اسلامي ايران به اجرا در مي‌آيند كه اهداف آنها آزادسازي مناطقي از خاك ميهن اسلامي، ايجاد تحرك در جبهه‌ها، حفظ روحيه تعرضي، قرار دادن دشمن در حالت يأس و نوميدي، مختل كردن ماهواره‌هاي اطلاعاتي، فريب و گمراه كردن نيروهاي دشمن، پراكندن يگانهاي دشمن، جلوگيري از تمركز آنها در نقاط حساس، شناسايي مناطق عملياتي و نشان دادن عزم راسخ رزمندگان در تعقيب جنگ و مجازات متجاوز مي‌باشد.

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نتایج عملیات بدر وخیبر در دفاع مقدس



اقدامات ايران پس از والفجر مقدماتى و والفجر يك يعنى عمليات خيبر و بدر را مى توان مبدا تحول و دگرگونى در اقدامات نظامى ايران در سال هاى بعد دانست.
ظهور نبوغ نظامى در مقابل پيچيدگى هاى دشمن كه با حمايت منابع و كارشناسان خارجى، در زمين، تسليحات و شيوه نبرد با رزمندگان اسلام، تغييرات و توسعه قابل ملاحظه اى يافته بود، موجب شد، جنگ وارد مرحله جديدى شود كه متفاوت با شرايط قبلى آن بود. به عبارت ديگر، ابتكار عمل سپاه پاسداران در هورالهويزه و پيگيرى شكل جديدى از جنگ در برابر دشمن، عقب ماندگى جبهه خودى را در برابر پيچيده شدن جنگ پس از ورود به خاك عراق، جبران كرد و گونه اى خلاقيت نظامى را به نمايش گذاشت كه تاثيرات قابل ملاحظه اى در تصميم گيرى و برنامه ريزى نظامى- سياسى عراق داشت.

 

 

علاوه بر اين، در سطح منطقه و جهان، نيز امريكا و كشورهاى عربى در پى ابتكار عمل ايران در جنگ كه اشكال مختلف آن روشن و قابل پيش بينى نبود، دچار نگرانى شدند. در واقع، عمليات خيبر ضمن آن كه بن بست جنگ را گشود و عراق را به چاره انديشى دوباره براى جلوگيرى از موفقيت ايران وادار كرد، موجب بازنگرى درسياست هاى پيشين امريكا و توجه بيشتر اين كشور براى نزديك تر شدن به صحنه جنگ شد. و سرانجام، مى توان گفت، اين دوره، مبدا ابتكار عمل براى ادامه نبرد تا پايان جنگ بود كه آثار آن در عمليات هاى آينده به شكل هاى گوناگون ظاهر شد.

آثار نظامى عمليات هاى بدر و خيبر
در سال هاى ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ دستيابى به عملياتى پيروزمندانه به گونه اى كه حاميان منطقه اى و جهانى عراق، شرايط ايران را بپذيرند، به عنوان محور تلاش هاى نظامى جمهورى اسلامى قرار گرفت و از اين پس، عمليات هاى مختلف براى تحقق اين هدف سياسى انجام شد. عراق همچون گذشته درصدد مقابله با حملات ايران برآمد و از سوى ديگر، بسيار تلاش كرد تا با گشودن جبهه هاى جديد در خليج فارس و حمله به منابع نفتى و نفت كش ها و نيز شدت بخشيدن به جنگ شهرها، ايران را به مذاكره و پذيرش صلح، بدون دستيابى به حداقل حقوق سياسى- اقتصادى، وادار كند. شايد بتوان گفت: تلاش عراق براى وارد كردن طرف سوم به صحنه درگيرى و به عبارت ديگر، بين المللى كردن جنگ، از همين مقطع آغاز شد. اين سياست كه در اين مقطع از شدت كمترى برخوردار بود، به تدريج در مقاطع بعد افزايش يافت.

تغييرات در طرح هاى عملياتى
عمليات هاى خيبر و بدر در هورالهويزه موجب دگرگونى اساسى در سازمان رزم سپاه و طراحى عمليات هاى بعدى شد. مهمترين جنبه اين تغيير، شكل گيرى سازمان رزم، آموزش، تجهيزات و سلاح براى عمليات هاى آبى- خاكى بود. انجام عمليات آبى- خاكى كه از عمليات خيبر وارد جنگ شد و با عمليات بدر ادامه يافت، در عمليات هاى بعدى نيز يكى از جنبه هاى اصلى نبردها را شكل داد. قايق و غواص پديده هاى نوظهورى بودند كه با اين شكل جديد و در اين مقطع پا به عرصه جنگ گذاشتند و توانستند، دشمن را در عمليات هاى مختلف در داخل رودخانه ها، آب گرفتگى يا خليج فارس با مشكلات جدى مواجه سازند، پديده هايى كه تا پايان نبرد براى عراق حل نشدنى مى نمود. به لحاظ ديگر، اين دو پديده بار ديگر امكان حمله به جناحين و حمله به عقبه و دور زدن مواضع دشمن را ميسر ساختند كه درميان ساير تغييرات از اهميت بيشترى برخوردار بود. اين تغيير به همراه ساير تغييرات، جمهورى اسلامى را از برترى جديدى نسبت به دشمن برخوردار كردند. دراين سطح عراق بار ديگر پى برد، با تمام تمهيداتى كه به كار برده بود و تصور مى نمود حملات نظامى ايران كنترل شده است، خطر را به طور جدى تر و بيش از گذشته احساس مى كرد. به ويژه، دشمن اين بار دريافت كه ابتكار ايرانى ها پايان ناپذير مى نمايد. از اين رو، عراق يك بار ديگر به توسعه توان رزمى، به ويژه توسعه سازمان رزم پرداخت، زيرا با اضافه شدن منطقه وسيع هورالهويزه به خط هاى پدافندى، سازمان موجود قادر به دفاع از جبهه هاى حساس نبود، لذا سپاه جديدى را ايجاد كرد و مسووليت هورالهويزه را به آن سپرد. علاوه بر اين، آنها فعاليت بسيار زيادى را براى تشكيل موضع دفاعى و ايجاد موانع و استحكامات در منطقه هور آغاز كردند كه به لحاظ گستردگى منطقه توان قابل ملاحظه اى را مى طلبيد و تسلط كامل بر آن نيز به زودى ميسر نبود. و بالاخره، فرماندهان عراقى يك بار ديگر مواضع دفاعى خود را مورد بازنگرى و تجزيه و تحليل قرار دادند تا مبادا يك غفلت استراتژيك مانند هور، برترى ديگرى براى ايران به ارمغان آورد.

فعاليت مستقل ارتش و سپاه
از جنبه هاى ديگر در اين مقطع، مى توان به آغاز فصل جديدى اشاره كرد كه در آن سپاه و ارتش به انجام عمليات مستقل پرداختند با آن كه سپاه و ارتش در عمليات بدر يك بار ديگر به طور مشترك وارد عمل شدند اما انجام عمليات مستقل كه با عمليات خيبر آغاز شد، در پايان اين مقطع به عنوان محور اصلى در نقش ارتش و سپاه بر اقدامات آتى سايه افكند. و بالاخره، مى توان اظهار داشت كه در پايان اين مقطع، جنگ و سپاه با يك ديگر گره خورده و بار جنگ بيش از گذشته بر دوش سپاه گذاشته شد.

تشكيل قرارگاه خاتم الانبياء
با ورود حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى به عنوان فرمانده جنگ، از آغاز دور جديد تحولات نظامى، شاهد دخالت ايشان در مسايل و تصميم گيرى هاى نظامى هستيم. چرا كه براى پيشبرد استراتژى جديد كه بر محور ديپلماسى بود، به حضور مسوولان كشور در چنين سطحى در جنگ نياز داشت. همچنين، با توجه به جدايى ارتش و سپاه، آقاى هاشمى نقش هم آهنگ كننده اقدامات آتى را بر عهده گرفت و بالاخره، با وجود تمام اين مسايل، ايشان مايل بود، در اداره ميدان نبرد دخالت مستقيم داشته باشد.

افزايش حضور فرماندهان رده بالاى سپاه در اين مقطع
مسأله ديگرى كه بايد مورد توجه قرار گيرد، افزايش صدمات وارده به نيروهاى اصلى و ثابت سازمان رزم سپاه است. پس از آن كه جنگ وارد خاك عراق شد، به دليل شدت عمل دشمن، سخت شدن نبرد و لزوم حضور فرماندهان در صحنه هاى درگيرى، تلفات كادر يگان ها نيز افزايش يافت. در اين مقطع، به ويژه در عمليات هاى خيبر، بدر و والفجر ،۴ تعداد زيادى از فرماندهان سپاه، به شهادت رسيده و يا به سختى مجروح شدند. تنها، در عمليات هاى بدر و خيبر بيش از ۹ تن از فرماندهان ارشد از جمله: ابراهيم حاج همت، فرمانده لشكر ۲۷ حضرت رسول (ص)، عباس كريمى كه به جاى حاج همت، هدايت لشكر۲۷ را به عهده گرفته بود؛ اكبر زجاجى از معاونان لشكر ۲۷؛ مهدى باكرى، فرمانده و حميد باكرى و ياغچيان، جانشينان لشكر ۳۱ عاشورا، ستوده، جانشين تيپ ۳۳ المهدى، تجلائى از فرماندهان لشكر ۳۱ عاشورا، بهروز غلامى، فرمانده تيپ ۱۵ امام حسن (ع) و برخى ديگر از فرماندهان يگان هاى سپاه به شهادت رسيدند. اين فرماندهان همه در خط شهيد شدند: حاج همت هنگامى كه مى خواست با يك گروهان، خط را در جزيره مجنون حفظ كند، بر اثر تركش توپ شهيد شد. مهدى باكرى نيز پس از آن كه حاضر نشد بسيجى ها را در غرب دجله تنها بگذارد، بر اثر اصابت تير به شدت از ناحيه پيشانى مجروح شد.
هنگامى كه وى را براى انتقال به اورژانس به داخل قايق در رودخانه دجله آوردند، به دليل تسلط عراقى ها بر صحنه، بر اثر برخورد موشك آر.پى.جى قايق و جسدش سوخت و آب، خاكستر آن را به نقطه نامعلومى برد. سرداران ديگرى نيز تا مرز شهادت پيش رفتند اما سرنوشت آن ها جز اين نبود؛ براى نمونه، برادر حسين خرازى در عمليات خيبر زخمى شد. وقتى كه فرمانده جنگ و نماينده امام، آقاى هاشمى رفسنجانى حمله از محور طلائيه و باز كردن راه زمينى به جزيره را مرز بهشت و جهنم خواند، شهيد خرازى با لشكر خود- لشكر امام حسين (ع)- وارد عمل شد اما نزديك ظهر و در اوج درگيرى، به شدت مجروح شد، به گونه اى كه با بدن پر از تركش و يك دست قطع شده به بيمارستان انتقال يافت. او بالاخره به آرزوى خويش رسيد و در عمليات كربلاى ۵ به شهادت رسيد و در جوار حضرت حق آرام گرفت.

جمع بندى
در مجموع، مى توان گفت اين مقطع موجب شد كه از نظر روانى تصميم گيرى و طرح ريزى در اقدامات نظامى جمهورى اسلامى ايران از پيچيدگى خاصى برخوردار شود. اين مساله از نظر روانى مهم ترين تاثير را بر دشمن بر جاى گذاشت. در واقع، اين روند، (با تاكيد بر عمليات خيبر) همچون مقطع عمليات ثامن الائمه، مبدا تحول جديدى در جنگ بود. در عمليات ثامن الائمه (ع)، جسارت انتخاب منطقه وسيع كه قبل از آن سابقه نداشت، يك ابتكار عمل به شمار مى رفت و لذا، مبدا تحولات بعدى صحنه جنگ شد. آن عمليات، زمينه و خواستگاه استراتژى عملياتى جديدى و تاكتيك هاى ويژه بود كه در عمليات رمضان متوقف شد. در مقطع دوم نيز همين تحول به چشم مى خورد و عمليات خيبر خواستگاه و مبدا استراتژى عملياتى جديدى شد كه در يك روندى تكاملى رشد يافت. غافل گيرى، پيچيدگى مانور، مانور آبى- خاكى برجسته ترين نمودهاى عمليات هاى بعدى بودند كه از مقطع ناشى مى شوند.

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > حکایت آن غروب غمناک



« خاطره ای  از عمليات بدر - گردان انصارالرسول (ص)- گروهان هجرت»     
راوی و نویسنده: محسن تقوی پور
سلام برادر عزیزم،
- این نامه را من نه از سر دلتنگی که از سر درد، با تو می¬نویسم. آخر این ایّام بی تو بودن تو نمیدانی که چگونه گذشته است که اگر می¬دانستی مرا بی خبر نمی¬گذاشتی. نمی¬دانم یادت هست یا نه، آن روزها که خیلی به هم نزدیک شده بودیم تو آن¬قدر ادّعای وفا می¬کردی که پيشنهاد دادي با هم صيغه برادري بخوانيم و من که می¬دانستم این همه نزديكي  برای ما گران تمام خواهد شد تا مدت¬ها سر زیر بار ندادم ولی بالاخره با اصرار زیاد تو این کار انجام گرفت و ما با هم برادر شدیم.

 


- امروز که در فکرت بودم گفتم کاش می¬توانستم این همه درد را که در سینه دارم برای تو بنویسم و وقتی تصمیمم را گرفتم ابتدا روزهای دوری¬مان را شمردم دیدم به چهار عدد زیبا و آسمانی هفت رسیدم. آری،  امروزدرست هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت روز است که رفته¬ای و هنوز هیچ خبری ازتو نیست  و چون هفت، عددی مقدسی است فهمیدم که تو در آسمان هفتم زندگی می¬کنی و امروز گویا چهار آسمان پایین آمده¬ای و یا شاید به آسمان چهارم آمده¬ای تا حرفهای دل مرا بشنوی. همین قدر هم از تو ممنونم که هنوز مرا لایق همصحبتی خود میدانی!!!
امّا... حالا که برای شنیدن آمده¬ای بگذار لحظاتی خاطرات آن شب را با هم مرور کنیم، قبل از هر چیز می¬خواهم بگویم ای کاش آن روز که دستهای گرمت را بر شانه¬ام گذاشتی و با موسیقی زیبای کلامت، صدایم زدی هرگز رویم را به سوی تو برنگردانده بودم تا امروز اندوه رفتنت برایم اینقدر سنگین نباشد. می¬دانی کدام روز را می¬گویم؟ آری همان روز در آن شیار خاکی و عجیب، همان¬جا که من به سختی رفته بودم و تقریباً مطمئن بودم کسی نمی¬آید، ولی تو آمده بودی و انگار می¬دانستم که تو می¬آیی، چراکه آنروز وقتی سفرۀ دل سوخته¬ام را برایتان باز کردم و از وظیفه سنگین¬مان در برابر معبود سخن گفتم زلال قطرات اشکت را دیدم که به آرامی بر خاک نشست و تو آرام¬تر از آن دستت را بالا بردی و طوری که کسی نفهمد چشمان خیست را خشک کردی. آن روز تو دلداریم دادی و با این¬که خیلی از من کوچکتر بودی چه حرف¬های بزرگی ¬زدی! آه که هنوز گرمی فشار دستانت را در زیر بازوانم احساس می¬کنم، تو با زحمت مرا از جا بلند کردی و  التماسم ¬کردی که بس کنم و من که تشنه سخنان شیرینت بودم به التماست توجهی نمی¬کردم و تو بالاخره مرا ساکت کردی و با هم از آن شیار بالا آمدیم، تو آن شب به چادر ما آمدی، با آنکه هیچوقت نیامده بودی و تا مطمئن نشدی که من خوابیده¬ام به چادر خودتان نرفتی...
این صفحات زرّین مهر تو همیشه در مقابل دیدگان من بود و تو هر روز صفحه¬ای و صفحه¬ای بر آن¬ می¬افزودی تا اینکه  آن بعد از ظهرغمناک فرا رسید. آن روز تو آخرین برگ دفتر با هم بودنمان را ورق زدی و آن چنان داغ رفتنت را برای همیشه بر قلبم نهادی که تا دنیا دنیاست آن چند ساعت جانکاه از مقابل دیدگانم محو نمی¬شود. شاید فکر می¬کنی این کارت را هم    پسندیده¬ام؟ که اگر چنین بیندیشی هرگز از تو نمی¬گذرم...

- چه خاک¬های نرمی بود و چه نسیم سردی! رملهای جزيره مجنون پهنای صورتت را گرفته بودند و چشمان سیاهت را سیاه¬تر کرده بودند، من که صورت خودم را نمی¬دیدم. تو گفتی: «صورتت چقدر سیاه شده است!» و جواب شنیدی که: «قلبم از این هم سیاه¬تر است.» و تو چه جدّی پرخاشم کردی و چقدر ناراحت شدی. دستم را کشیدی، گفتم کجا؟ گفتی خصوصی است! و بچه¬ها چه نگاهی می¬کردند ما را! شاید باورشان نمی¬شد که ما این¬قدر زود با هم یکی شده باشیم.
پشت خاکریز که رسیدیم گفتی بنشین، و من نشستم. کف هر دو دستت را روی زانوانم گذاشتی و چشم در چشمم دوختی، آرام و زیبا، همانطور که همیشه حرف می¬زدی برایم حرف زدی، گریه کردی و مرا هم به گریه انداختی، آخر سر گفتم: «منظور تو از این حرف¬ها چیست» و تو باز هم نگفتی و ادامه دادی، اما مرا دلشوره¬ای گرفته بود، دستت را کشیدم و گفتم «نکند نوبت رفتن ما رسیده باشد؟» و تو هم که انگار تازه یادت افتاده باشد ناگهان از جا پریدی و هر دو از خاکریز بالا آمدیم، سوله از دور پیدا بود ولی گرد و خاک غلیظی که از دیشب شروع شده بود امکان دیدن بچه¬ها را نمی¬داد. تو تندتر از من می¬آمدی و در راه بالاخره حرفت را زدی، حرفی که این¬قدر برایش مقدمه چیده بودی... و تو خودت پاک بودی که مرا اینطور تصوّر می¬کردی، تو خودت لایق حرف¬های خودت بودی، همان¬وقت به تو گفتم که: «اشتباه گرفته¬ای، من نیستم آن¬که تو می¬گویی!» و تو خاضعانه درخواستت را تکرار می¬کردی. به بچه¬ها نزدیک شده بودیم که صدایت را بلند کردی و جواب نهایی را خواستی، من هم خیلی زود آب پاکی را بر دستانت ریختم و گفتم: «نه». و تو چه ساده و پاک بودی که از این حرف من ناراحت شدی.
بعداً پشت سوله برایت توضیح دادم که منظورم چه بود، نه اینکه من بروم و تو را شفاعت نکنم، نه، اولاً كه من اصلاً لایق رفتن نبودم ثانياً ما قرار تنها رفتن نداشتیم  ولی نمی¬دانم چرا تو از همان روز اول این قرار را نقض شده می¬پنداشتی و مرتّب تقاضایت را تکرار می¬کردی! دست آخر با عصبانیت گفتم: «من که قرار تنها رفتن ندارم، اگر تو قراری اینچنین داری لااقل این لطف را در حق من بکن که شفاعتم کنی» و تمام. دیگر هیچ نگفتم و تو هم با  چهره¬ای برافروخته برخاستی و به سوله رفتی.

- دیدار دوباره¬امان می¬دانی کجا حاصل شد، آری گرگ و میش صبح عملیات بود و من با این¬که سرم خیلی شلوغ بود ذهنم همواره به دنبال تو می¬گشت، می¬دانستم که دیشب تنها یک شهيد داده¬ایم و آن هم مطمئن بودم که تو نبوده¬ای ولی دلم همچنان شور می¬زد. آمادۀ نماز صبح شده بودم که خسرو(1) خبر سلامتی تو را آورد و گفت که در انتهای دژ مشغول کندن سنگر هستی و من که قلبم آرام گرفته بود به نماز ایستادم، آن هم درست در روی دژ!! تازه برای رکعت دوم قیام کرده بودم که افق نگاهم به سیلی از نیروهای زرهی دشمن افتاد که به سمت خاکریز ما می¬آیند، پاتک سنگین دشمن شروع شده بود، نمازم که به انتها رسید زمین اطرافم از شدت برخورد  گلوله¬ها سوراخ سوراخ شده بود.
ناخودآگاه به یاد تو افتادم، دوست داشتم پرواز کنم و خودم را به انتهای دژ برسانم ولی اهمیت بررسی خط در این موقعیت حساس مرا به ابتدای دژ کشاند، بچه¬ها را ¬گفتم که به حدّ راست بیایند و هر چه مهمات دارند با خود بیاورند و پیچ دژ را کاملاً بپوشانند تا دشمن از ما پهلو نگیرد. مثل مار زخمی به خود می¬پیچیدم، موقعیت سختی بود، بچه¬ها پس از عملیات سخت دیشب تازه    می¬خواستند در سنگرهایی که به زحمت کنده¬اند کمی بیاسایند ولی حالا باید ساعت¬ها با این پاتک لعنتی درگیر شوند! فکر تو و بچه¬هایی که در پیشانی نبرد بودند نیز یک لحظه آرامم     نمی¬گذاشت.
بی مهابا به سمت شما کشیده شدم. حسن(2) را گفتم پشت خاکریزهای مقطعی جلو برود و سیّد(3) را یاری دهد. مقداری از مهمات ما در آن سوی دژ جامانده بود و آن¬جا در زیر تیر مستقیم دشمن بود. همه درخواست گلولۀ آرپی¬جی می¬کردند و به جز این، همه چیز آن¬جا بود. تانکها تلاش می¬کردند به ما نزدیک شوند و ما با تمام قدرت ایستاده بودیم. تعدادی از بچه¬ها را به دنبال گلولۀ آرپی¬جی فرستادم ولی تا حدّ گردان راه بسیار خطرناکی بود و معلوم نبود بتوانند مهمات را تا اینجا بیاورند. چاره¬ای نبود، باید خودم دست به کار می¬شدم، فکر همه چیز را کرده بودم، یا این همه رگبار خصم که بر روی دژ متمرکز است سینه¬ام را خواهد شکافت و یا از آنسوی دژ گلوله¬ها را خواهم آورد. فرصت فکر کردن نبود، یک لحظه خودم را به روی دژ پرتاب کردم، گلوله¬ها همه خیس شده بودند و امیدی به عمل کردنشان نبود ولی بودنشان بچه¬ها را امیدوار می¬کرد. به این سمت دژ که باز گشتم انگار خدا جانی دوباره هدیه¬ام کرده بود، علی(4) را دیدم تنها کنار خاکریز نشسته است و به بیسیمش ور می¬رود، مرا که دید برخاست و با وحشت و اضطراب گفت: «تماسم با فرماندهی قطع شده است». گفتم: نگران نباش، تلاشت را بکن تا من برگردم. به سرعت خودم را به پشت خاکریزی که تو آنجا بودی رساندم. همه مقاومت می¬کردند. دشمن به صد متری ما رسیده بود و ما امکانات زیادی برای مقابله با او نداشتیم. حسن و سیّد در جلو مقاومت می¬کردند، فتحعلي(5) و فرشید(6) و تو هم اینجا را نگه داشته بودید. به فتحعلي گفتم تو با من بیا، شاید کار واجبی پیش آید، ولی او با التماس می¬گفت: برادر محسن بگذار بمانم «دوست دارم همین¬جا بمانم و در این مقاومت دلیرانه سهمی داشته باشم» و تو که دیدی او نمی¬آید خوشحال و خندان گفتی: «پس من با تو می¬آیم و هر کجا كه بگویی می¬روم.» گفتم: «نه، تو همین جا بمان و مواظب خودت باش.» آرام گفتی: «اگر این فکرها را می¬کردم که این جا نمی¬آمدم.» و چون فرصتی نبود با تو بحثی نکردم و تو به دنبال من آمدی.
خاکریز خیلی کوتاه بود و دشمن بسیار نزدیک، ما باید از فاصله دو خاکریز می¬گذشتیم و خود را به بچه¬های آن سمت می¬رساندیم. فتحعلي محکم و استوار دستگیرۀ تیربار را به راست و چپ می¬چرخاند و فرشید نوارها را پر می¬کرد، به فرشید گفتم همین جا بمانید و امانشان ندهید تا ما برگردیم.  آمادۀ رفتن بودیم که ناگهان زمین و زمان در هم پیچید و گلوی فتحعلي غرق در خون شد، فتحعلي از پشت بر زمین افتاد و ما یعنی من و تو تنها صدای خسته¬ی حنجره¬اش راشنیدیم و خون سرخی که از آن فوران می¬کرد...
تو گفتی: «حالا حتماً با تو می¬آیم تا جای خالی او را پر کنم»  و من با سر حرفت را تأیید کردم ولی گذشتن از فاصلۀ این دو خاکریز کار آسانی نبود و عبور از آن معجزه¬ای را می¬نمود که معلوم نبود اتفاق بیفتد. تو گفتی: « من می¬روم اگر به سلامت گذشتم تو بیا!» و من نظرم برعکس بود. در فاصله حرفهاي من و تو  ناگهان گلوله¬ی خمپاره¬ای درست در وسط شکاف به زمین خورد و ما هر دو در میان گرد و خاک حاصل از آن از شکاف گذشتیم. این سمت علی را دیدیم. گفت: «تماسم برقرار شده است امّا صدا بسیار ضعیف است» کنارش نشستم و گوشی را از او گرفتم، تو در جاده ایستاده بودی و منتظر من، جعفر(7) می¬گفت: «محسن(8) هر طور شده آنجا را نگه دارید که از ما پهلو نگیرند» و من هم همین فکر را می¬کردم، گفتم: «بدون مهمات نمی¬شود» کفت: « فقط به خدا توکل کنید و با هر چه دارید مقاومت کنید...»  ارتباط قطع شده بود و من به این می¬اندیشیدم که «حتماً امیر(9) را با ماشین مهمات گردان زده¬اند چرا که تا چند لحظه پیش نوید آمدن امیر را   می¬دادند.»
حرفم که تمام شد با تو به راه افتادیم. در ابتدای دژ سعید(10) را دیدیم که بالای سر اسماعیل(11) نشسته است و تلاش    می¬کند با او سخن بگوید، بر سرش داد زدم که برخیزد و پیش بچه¬های دسته برود تا جای خالی اسماعیل را پر کند. سعید که از فریاد من کمی جا خورده بود مانند همیشه آرام و متین برخاست و به سمت ما دوید، هنوز به سه چهار قدمی ما نرسیده بود که صدای جیغ تو را شنیدم و افتادن سعید را. تو را گفتم:«ساکت باش که این آخرین شهید ما نخواهد بود» و تو که گویا تازه سعید را دیده بودی در جا خشکت زد. خون، هم از پیشانی سعید جاری بود و هم از دست تو. تازه فهمیدم جیغی که زدی از سوزش دست خودت بود و صحنه به خاک افتادن سعید را تنها من دیده¬ام، کمی ترسیده بودی. گفتی: «دستم می¬سوزد، چکار کنم؟» داشتی عصبانیم می¬کردی، هم حق داشتی و هم نداشتی، آخر تو بیش از همه موقعیّت مرا درک می¬کردی و می¬فهمیدی که به خاطر تو نمی¬توانم مسئولیت ده¬ها نفر را رها کنم، و تو چه زود این واقعییت را پذیرفتی و آرام در کنار من نشستی. بچه¬ها یکی یکی شهید و مجروح می¬شدند، جعفر از پشت بیسیم با فریاد وضعیّت ما را می¬خواست، تو می¬گفتی: «باید چه¬کار کنیم» و من راهی جز مقاومت نمی¬دیدم.
لشگر در خطر محاصره قرار داشت و ما باید فدایی می¬شدیم تا این واقعه اتفاق نیفتد. تقریباً همه مجروح بودند، حمید(12) از دوپایش خون جاری بود و چهار دست و پا به سمت عقب می¬رفت، علی منتظر تصمیم من بود و تو فقط مرا نگاه می¬کردی. گفتم: «هم تو و هم علی به عقب بروید» علی به راه افتاد و تو ایستادی! و او که دید تو نرفتی او هم نرفت...
خاکریز جلو در معرض سقوط قرار داشت، حسن با چند نفر به سمت ما می¬دویدند، تانک¬ها جلوتر آمده بودند، از سیّد هیچ خبری نبود، طاهر(13) از خاکریز جلو پیش ما آمد، نگاهش که به آستین خون آلوده¬ی تو افتاد گفت: «بنشین تا زخم دستت را ببندم.» و هر دو نشستید.
ساعت 4 عصر بود، همه چیز غیر عادی شده بود، از دیشب تا به حال هیچکس چیزی نخورده بود، همه تشنه و گرسنه بودند، خستگی در چهرۀ همه هویدا بود، با خود می¬اندیشیدم «اگر نیرو و مهمات نرسد چه خواهد شد.» همه با چشمان خسته¬اشان با من حرف می¬زدند، باید چه¬ کار می¬کردم؟ در این معرکه گویا تنها من سالم مانده بودم و این برای خودم هم عجیب و از طرفي دردآور بود. برای چند ثانیه در افکار خودم غرق شده بودم که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد، بوی دود و خاک همه جا را فراگرفت، تکه¬های آتشین خمپاره¬ای که درست در میان ما به زمین خورده بود از مقابل چشمانمان عبور می¬کرد، سرم گیج می¬خورد، گرد و خاک که نشست طاهر را دیدم که غرق در خون به شهادت رسیده بود و آنطرف¬تر، تو، آرام و محجوب در امتداد شیب خاکریز به پشت خوابیده بودی. گفتم: «مجید(14) همینجا بمان تا من بیایم» و تو با چهره¬ای خندان و معصوم جواب مثبت دادی ولی هرگز تأکیدی برای همراهی با من نکردی!!!
به علی گفتم: «علی جان بیسیمت را بردار به جلو برویم، دیدم توجهی نمی¬کند، دوباره و سه باره گفتم، دیدم حرکت نمی¬کند گفتم شاید خسته است، بیسیم را از زیر دستش کشیدم، اما ناگهان او به حالت سجده بر زمین افتاد و هرگز برنخاست. هراسان به سمت حسن دویدم که شنیدم کسی به اسم صدایم می¬زند، به نظرم رسید صدای تو باشد ولی انگار صدای تو نبود، آخر تو هیچوقت مرا به اسم کوچک صدا نزده بودی!! به سرعت  برگشتم، و ناخودآگاه اول تو را نگریستم، خودت بودی، تنها برای یک لحظه نگاهم به بادگیر سبزت افتاد که سرخ شده بود، به سرعت خودم را به تو رساندم، چشمانم را به چشمان زیبایت دوختم، ولی گویا قدرتی برای باز نگه داشتن چشمانت نداشتی و آرام آرام آنها را برهم گذاشتی...  انگار دنیا را بر سرم خراب کردند، گفتم: « مجید جان، نگران نباش، اصلاً نگران نباش، همین الان زخمت را می¬بندم تا خونريزيت قطع شود و تو تنها با سر تشکرت را به من فهماندی و این تکان سرت امید زنده ماندنت را در من دوچندان کرد.
همه چیز تمام شده بود. نه مهمات داشتیم و نه نیرو، مزدوران برای خیز بعدی آماده می¬شدند.  من مانده بودم و چند بسیجی دریادل، فرمان عقب نشینی صادر شده بود ولی ما بدون اطلاع همچنان در میان تانک¬های دشمن مقاومت می¬کردیم. همه   گلوله¬های باقیمانده را بر سر مزدوران ریختیم. کسی از گردان خودش را به ما رساند و خبر داد که «برگردید.»
فرصت بسیار اندک بود، تانکها به تعقیب ما می¬آمدند، هوا سیاه شده بود، باران نم نم می¬بارید، کم کم احساس سرما می¬کردم، مغزم قفل شده بود، باید تو را با خودم به عقب می¬بردم،  به بالای سرت رسیدم، هراسان صدایت زدم: «مجید، مجید...» امّا جوابم را نمی¬دادی، بلندتر فریاد کشیدم: «مجـیـــــد» اما بازهم جوابي ندادي، فرياد كشيدم: حداقل با سرت اشاره اي بكن، باز هم ... به ناچار نشستم، صورتت را بین دو دستم فشردم، سرت داد زدم، تکانت دادم، صدایت کردم... ولی هرگز جوابم را ندادی. دستم را روی قلب پاکت گذاشتم، هیچ ضربانی نداشت، اندام زيبايت را در آغوش گرفتم، حس كردم بدنت سرد سرد است اما وقتي برخواستم سوزشي تمام مويرگهايم را فراگرفته بود . يكبار ديگر نگاهت كردم، آه كه چه آرام و خاموش روی خاک¬های سرد و نم¬دار کنار دژ خوابیده بودی، نسیمی آرام موهای صافت را روی پیشانی¬ات تکان می¬داد، دانه¬های باران روی بادگیر سرخت فرو  می¬ریخت و ترانه¬ای غمناک ساز می¬کرد... به پشت سرم نگاه کردم، تانک¬ها در چند قدمیمان بودند، دیگر فرصت تمام شده بود.
با تو خداحافظی کردم، کاری که هیچگاه فکرش را نمی¬کردم.
- حالا هم پس از اينهمه سال همچنان فکر خداحافظی با تو آزارم می¬دهد هرچند می¬دانم دقایقی است که تو را مشغول به خود کرده¬ام و از همنشینی دوستانت محروم، ولي از تو معذرت می¬خواهم، باور کن که قصد ناراحت کردنت را نداشتم، فقط می¬خواستم حرفهایی را که آن روز درپشت آن خاکریز با چشمانی گریان و قلبی سوخته با تمام وجود به زبان آوردی به یادت آورم شاید با وجود فاصله 7 آسمانی¬مان، بتوانم دلم را به قول شفاعت تو خوش دارم و از تو بخواهم که ما زمینی¬های دور شده از معنویت را دریابی و برایمان دعا کنی.    
 یا وجیهاً عندالله، اشفع لنا عندالله.
«روابط عمومي هيات رزمندگان گردان انصار الرسول(ص)»

پاورقی:
 
1-    فرمانده دسته یک از گروهان هجرت
2-    جانشین فرمانده دسته دو از گروهان هجرت
3-    جانشین گروهان هجرت
4-    بیسیم چی گروهان هجرت
5-    پیک گروهان هجرت
6-    مسوول امور شهدا و مجروحین گروهان هجرت
7-    فرمانده گردان انصارالرسول (ص)
8-    نویسنده ( فرمانده گروهان هجرت از گردان انصارالرسول(ص)
9-    مسوول تدارکات و تسلیحات گردان
10-    جانشین دسته سه گروهان هجرت
11-    فرمانده دسته سه گروهان هجرت
12-    جانشین سوم گروهان هجرت
13-    امدادگر گروهان هجرت
14-    شهيد سعيد رزمنده مخلص، مجيد زردانيان
               

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خاطرات > زیر آسمان هور



رسول نوری صفا وناصر علی بابایی ازلشکر مقدس 14 امام حسین (ع) :
تقدیم به : جانباز اصغر بابا صفری
یک پرواز و دو زیارت
در قرار گاه تاکتیک که برای عملیات آینده ، آماده می شد . قرآن تلاوت می کردیم . معاونت اطلاعات قرار گاه وارد سنگر عملیات شد و گفت : مژده : باید به مشهد مقدس و سپس به ملاقات حضرت امام برویم ، گفتم : کی ؟ گفت : فردا .
فردای آن روز به اتفاق برادران دیگر و فرماندهی قرار گاه ، به طرف دزفول حرکت کردیم .
فرماندهان و مسئولین قرارگاه ها و یگانهای عملیاتی ارتش و سپاه همگی در این برنامه شرکت داشتند .

 


در فرودگاه یک جمبوجت از نیروی  هوایی آماده پرواز بود . سوار هواپیما شدیم . بعد از ظهر به مشهد مقدس رسیدیم و به آستان قدس رضوی رفتبم . حضرت حجت الاسلام طبسی تولیت آستان قدس ، ضمن بیان خیر مقدم ف سخنرانی جذابی ایراد کردند و سپس در ناهار خوری حضرت رضا (ع) که بسیار با صفا بود و هرگز از یاد نمی برم – نهار را صرف کردیم .
شب برای نماز ، به حرم مطهر رفتیم . هر کس با حضرت راز و نیازی داشت شب عجیبی بود . آخر شب به اقامتگاه رفتیم . قرار بود یک ساعت زودتر از معمول ، در حرم را برای جمع فرماندهان باز کنند . همگی مشتاق آن ساعت  بودیم .
ساعت 3 بامداد به حرم مطهر امام هشتم وارد شدیم . فضایی عرفانی و ملکوتی به وجود آمده بود . صدای دعا و مناجات و توسل برادر آهنگران ، در فضا پیچید و فرماندهان جنگ در محضر امام رضا (ع) به زاری و ندبه و درخواستهای خود مشغول بودند . هر کس خلوتی داشت و رازی و نیازی .
گویی در آسمان را گشوده بودند و به بارگاه الهی پروازمان می دادند . هرکس به قدر وسع و ظرف وجودی خود گل عشق از باغ عترت می چید و در محبت خانه دل انبار می کرد .
در این فضای معنوی ، دریای صداقت موجی دیدنی داشت و دعا و نیایش همراه با گریه ها ، شنیدنی بود .
شبی بود که خود را در زمزم عشق غوطه ور می دیدیم و مست از می ناب اظهار بندگی به سرای یار ، بار یافته بودیم ، کسی قرار نداشت شبی که سافقی کوثر زلال ولایت را جرعه در کام ما خاکیان می ریخت . شبی که ای کاش سحر نداشت .
این زیبا ترین و شیرین ترین لحظات دوران من بود و ماندنی ترین خاطره عروج  و توفیقی بود که نصیب ما شد .
آنجا سردارانی به زاری نشسته بودند که چند روز بعد با خون خویش وضو ساختند و به عرش الهی عروج کردند و جاودانه شدند .
از جمله : شهید حجت الاسلام والمسلمین عبد اله میثمی  شهید غلامرضا آزادی ، شهید مهدی باکری ، شهید ابراهیم جعفر زاده ، شهید حاج حسین خرازی و ...
از مشهد مقدس با خاطره ای بسیار به طرف تهران  حرکت کردیم و اوایل صبح به جماران رسیدیم .
در اتاق حضرت امام ، به محضر این سلاله پاک رسول خدا و فرزند صدیقه کبری فاطمه زهرا (س) مشرف شدیم .
سیمای ملکوتی و نورانیت الهی حضرت امام ، همه را جذب کرده و چشمان همه غرق در اشک بود . پس از دست بوسی همه نشستند .
شهید محلاتی در کنار برادر محسن رضایی و صیاد شیرازی نشسته بود . پس از لحظاتی با جملات بسیار دلنشین و آرامش بخش جمع حاضر را مورد تفقد قرار دادند و فرمودند :
من هر شب به شماها دعا می کنم ، نگران نباشید . شما پیروزید .
روزی به یاد ماندنی بود و خدا را شکر گذارم که در آن جمع تاریخی حضور داشتم و در کنتر امام و یاران شهیدش از آن دریای فیاض الهی بهره گرفتم .
پس از مدتی جماران را به قصد دفتر ریاست جمهوری ترک کردیم . تا حضرت آیت اله خامنه ای را ملاقات کنیم . نماز و عصر را به امامت معظم له بجای آوردیم ، آقای هاشمی رفسنجانی هم در بین دو نماز به جمع ما ملحق شدند و گفتند : بنده تازه مطلع شدم که آقایان از جنوب تشریف آورده اند .
پس از صرف ناهاری ساده و مختصر ، در محضر بزرگان نظام ، در فضایی واقعا معنوی و پر بار ، به طرف فرودگاه حرکت کردیم .
هوای تهران برای پرواز هواپیما مساعد نبود ، همه برای رفتن به قرارگاه و آمادگی برای عملیات عجله داشتیم ، اما اعلام شد فعلا امکان پرواز نیست .
هیچ کس نمی دانست تا چند ساعت این مشکل ادامه دارد و این بر نگرانیها می افزود زیرا چند روز دیگر به عملیات بیشتر وقت نداشتیم .
یکبار سوار هواپیما شدیم و پس از مدتی دوباره پیاده شدیم و به سالن فرودگاه برگشتیم . پس از مدتی سوار هواپیما شدیم هوا همچنان نامساعد بود .
شهید بزرگوار عبد ا... میثمی پیشنهاد کرد که همه متوسل به ائمه شویم و بعد برادر آهنگران ، پشت بلند گوی هواپیما به خواندن دعا و توسل مشغول شد .
شاید در هیچ هواپیمایی سابقه نداشته است که دعای توسل خوانده شده باشد . اصلا تاریخ هواپیمایی دنیا به  یاد ندارد که فضای داخل یک هواپیما چنین با صفا و معنوی شود ؛ آن هم با جمع فرماندهانی که جز برای حق و عدالت نمی جنگند و همگی پیشتاز عشق به خدا و شهادت طلب و فدا کار باشند .
پس از بارش رحمت الهی بر این جمع ، خواسته آنان اجابت گردید . ناگهان تغییر مختصری در جو به وجود آمد و خلبان اعلام کرد با استفاده از این فرصت آماده پرواز هستیم .
همه خدا را سپاس گفتیم و پرنده آهنین بال در دل آسمان بیکران به پرواز در آمد و پس از ساعتی به سلامت در اهواز به زمین نشست . هر کس با شتاب به دنبال ماموریت خود رفت .
از آن جمع ، عزیزانی در این عملیات به دیدار معبود شتافتند و شرایط بندگی را تمام کردند ولی ما از کاروان عشق وا مانده ایم .
مدتی قبل از عملیات ، برادر گروهانهای امام موسی بن جعفر (ع) و امام حسین (ع) برای آموزش شنا ، به یکی از استانها اعزام شدند .
برای رعایت مسائل حفاظتی ناچار بودیم ، ماموریت اصلی یعنی آموزش شنا را در حاشیه امور دیگر انجام دهیم  اما با اولین جلسه آموزش با مشکل قابل توجهی رو به رو شدیم و آن مشکل این بود که نیروهای رزمنده که مقید به رعایت اصول اخلاقی بودند حاضر به پوشیدن مایوهای کوچک شنا نشدند و همگی با شورتهای بلند خانگی معروف به خشت مالی وارد استخر شدند . مربیان شنا هم  با این عمل که مخالف عرف کارشان بود ، مخالف بودند و پوشیدن مایو را الزامی دانسته و متقاعد نمی شدند .
به اتفاق فرمانده گردان امام حسین (ع) بازار آن شهر و حتی شهرهای  مجاور را جستجو کردیم تا اینکه نوعی شورت دو جداره که مورد نظر ما بود و احتمال می دادیم مربیان هم راضی خواهند شد خریداری کردیم . ولی متاسفانه مربیان باز در تحمل عقیده خود ، پافشاری می کردند و با این برخورد ، تصمیم گرفتیم آن شهر را ترک کرده و به دار خوین برگردیم .
برای مسئولین آن شهر این تصمیم بسیار گران بود و باعث خجالت  می شد ، لذا پیشنهاد کردند تلفنی با فرمانده لشکر امام حسین (ع) صحبت کنند .
موضوع را تلفنی به عرض رساندیم . اول تصور کردند که شوخی می کنیم . اما به محض اینکه گفتیم : قضیه جدی است ، گفتند : گوشی را به آن برادر مسئول بده . گوشی را دادم او سعی داشت قضیه را عادی و عکس العمل ما را حساسیتی بیش از حد جلو دهد .
اما شهید خرازی بعد از اندکی حوصله به او گفت : نماینده من فرمانده گردان است و هر چه او می گوید نظر من است . و در ادامه صحبت گفت :
اگر بناست به خاطر آموزش شنا خلاف شرع مقدس اسلام عمل شود . سریعا برگردید .
قاطعیت ایشان و برخورد جدی ما ، همع چیز را به نفع نظریه بچه ها تغییر داد و ماموریت آموزش شنا طبق خواسته ما که رعایت موازین شرعی و پایبندی و حفظ ارزشهای متعالی و اخلاقی اسلام بود، انجام گرفت .

شهید علی موحد دوست از فرماندهان رحمتکش و شجاع لشکر بود . او از بازماندگان قافله کردستان بود و بارها با فرماندهی صحیح نیروهای تحت امر خود ، توانسته بود به اهداف مهمی در عملیاتها نایل آید و نظر فرماندهان را به خود جلب کند .
منطقه عملیات بدر از جمله مناطقی بود که آماده سازی آن برای اجرای عملیات بسیار دشوار بود و کار طاقت فرسایی را می طلبید . فرمانده لشکر ، مسئولیت آماده سازی منطقه عملیات را به شهید موحد دوست واگذار کرد . مهمترین کار در این مرحله ، انتقال و نصب پلهای خیبری و ایجاد آبراههای جدید برای رسیدن به خط دشمن بود . روزهایی که برای سرکشی به داخل هور نی رفتیم ، حاج علی با دیگر دوستان خود ، از جمله حاج جواد ـآبکار ، سخت در گیر انتقال پلها به داخل آبراه ها بودند . در اجرای ماموریت خود ؛ شب و روزر برایشان یکسان بود . روزهای گرم و شبهای شرجی ، پشه های بسیار سمج و آتش خمپاره ها و توپخانه دشمن که هر لحظه انسان را به خاطر مصونیت از ترکشها به خیز وادار می کرد . نتوانست آنها را از کار بزرگی که برای تکمیل آن فرصت کمی داشتند . باز دارد . بالاخره تلاش آنها زمینه لازم را برای حمله به دشمن آماده ساخت .

  سید علی بنی لوحی :
تقدیم به جانباز جمشید زیتانی
قبل از عملیات ، شهید خرازی به من گفت : شما باید گردان یا زهرا (س) را آماده عملیات کنی . اول راضی نمی شدیم . به ایشان گفتم :
گردان نیرو و آنادگی لازم را ندارد ، بعد گفتم : اصلا یک گردان دیگری با نیروی جدید تشکیل دهید یا با ادغام دو گردان در یکدیگر این کار را صورت دهید .
شهید خرازی گفت : اصرار بی فایده است این گردان باید تشکیل شود و پا بر جا بماند . هر چند با تعداد انگشت شمار .
و سپس ادامه داد : گردان یا زهرا برکت این لشکر است و در هر صورت  باید ثابت و استوار بماند .

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مصاحبه > عمليات خيبر و بدر،جهشي براي مهندسي جنگ بود

مصاحبه > عمليات خيبر و بدر،جهشي براي مهندسي جنگ بود

سردار احمدي ميانجي:
در عمليات خيبر و بدر ما مجبور به خلاقيت و نو آوري هاي زيادي شديم تا با شرايط آبي-خاكي هماهنگ شويم و همين ما را خيلي جلو برد.بنابراين در عمليات خيبر و بدر مهندسي جنگ شكل و جهش خاصي گرفت و پرونده هاي بزرگي شروع شد.
 بعد از اينكه بني صدر از فرماندهي كل قوا عزل شد و از ايران فرار كرد، نيروهاي انقلاب كار را به دست گرفتند، ابتدا محاصرة آبادان شكسته و بعد بُستان آزاد شد سپس طي عمليات فتح المبين، سال 60 درمنطقة دزفول و شوش، رزمندگان منطقة بزرگي از سرزمين هاي ما را در قسمت شمالي آزاد كردند. يك ماه بعد در عمليات بيت المقدس از اهواز تا خرمشهر نيز آزاد شد.

 


سپس عمليات رمضان در ايستگاه حسينيه رخ داد اما با موفقيت مواجه نشد زيرا دشمن با پشتيباني استكبار جهاني، طرح مثلثي ها را با كمك اسرائيل و كارشناسان مختلف آمريكائي و روسي به اجرا در مي آورد.
تا اينجا نقش مهندسي جنگ ما در حد سنگر زدن بود، حتي زدن خاكريزبه مرورمعنا پيدا كرد. قبل از انقلاب در آئين نامه هاي ارتش، مهندسي چيزي فرعي بود و الان هم مهندسي بخشي از پشتيباني و لُجستيك مي باشد، البته بعد از جنگ در نيروي زميني تحولاتي به وجود آمد و به تبع اتفاقاتي كه رخ داد سازماني را به نام "تحول مهندسي " راه اندازي نمودند.
اگر اكنون هم به نيروي دريايي يا هوايي ارتش برويد مي بنيد كه در حد نگهداري است و كارهاي جزئي پشتيباني وجود دارد لذا در ابتداي جنگ مهندسي معناي به آن صورت نداشت و كم كم از سنگرسازي و خاكريز زدن و... شروع شد تا در بحث عمليات وارد شد و گروه تخريب و... به وجود آمدند.
در عمليات فتح المبين كار جديدي در مهندسي صورت گرفت و آن اين بود كه براي حمله و غافلگيري دشمن حدود 10 لشكر نياز بود اما ما 7 لشكر بيشتر نداشتيم براي همين از نقش مهندسي استفاده كرديم.

دکتر محسن رضائي می گوید:
 به آقاي غلامعلي رشيد (مسئول اطلاعات دزفول) گفتم كه زنداني هاي قاچاقچي داريم يا نه؟ گفت: بله، گفتم: چند نفر از اين قاچاقچي ها را بياوريد، قاچاقچي ها را به منطقه آورديم و از آنها پرسيديم: شما براي قاچاق چگونه به عراق مي رفتيد؟ آنها تنگة دليجان را نشان دادند و ما توسط قاچاقچي ها به شناسايي پرداختيم و به جاي 10 لشكر با 7 لشكر دشمن را غافلگير كرديم و در نتيجه عمليات فتح المبين با موفقيت انجام شد.
نقش مهندسي به ساخت سنگر و خاكريز و تخريب ارتباط مي يابد و به تاكتيك هم نياز دارد. بعد از اين، نقش مهندسي روزبه روز بيشتر مي شد خصوصاً بعد ازآنكه در عمليات رمضان دشمن طرح مثلثي ها و موانع را ايجاد نمود، مهندسي نقش خود را پيدا كرد. بعد از عمليات رمضان، عمليات هاي پراكنده اي انجام گرفت؛ عمليات والفجر مقدماتي را در فكه داشتيم. در بهمن و فروردين سال 61 عمليات هاي والفجر 1 را داشتيم كه عمدتاً به اندازه رمضان است اما باز هم موفقيت هاي بزرگي در اندازه فتح المبين و بيت المقدس نداشتيم. بايد از نقاط قوت و ضعف دشمن استفاده مي كرديم، نقاط قوت دشمن زرهي و تجهيزات و نيروي هوايي بود، نقاط ضعف دشمن هم بايد شناسايي مي شد تا بتوان برنامه ريزي نمود.

حدود 30 در 90 كيلومتر از طلائيه تا چذابه باتلاق و نيزار است، عمق آب از نقطه صفر شروع مي شد و حداكثر تا 2 متر مي رسيد، بعد هم نيزار شروع مي شد كه 6 كيلومتر آب و 6 كيلومتر نيزار بود.
ارتفاع نيزارها را تا 6 متربود؛ بعد از مطالعاتي كه كرديم، فهميديم ني ها جزايري در حدود يك كيلومتر يا 2 كيلومتر را تشكيل داده اند. به لحاظ مهندسي به اندازه گيري پرداختيم و مقاومت ني ها را براي خم كردن به هنگام عبور بررسي كرديم اما دشمن به لحاظ ويژگي هايي كه اين منطقه داشت، فكر نمي كرد كه كسي بتواند از اينجا عمليات كند، در جنگ هاي دنيا و دانشگاه هاي جنگ دنيا اين گونه تدريس مي شد كه در جايي كه مثل اروند يا هورالهويزه، آب است نمي توان عمليات كرد و اگر صورت بگيرد، يا شكست مي خورد و يا اگر كاري هم بكند بعد از مدتي كوتاه مجبور به عقب نشيني مي شود.
به همين علت براي عمليات خيبر اين منطقه انتخاب شد و كار اطلاعات آن و مخفي انجام مي شد. فقط چند نفر به اندازة تعداد انگشتان دست از اين عمليات خبر داشتند، خود آقاي رضائي روي اين لجن زارها مي رفتند و به بررسي مي پرداختند.
مهندسي جنگ از چگونه سنگر زدن و خاكريز زدن و ميادين مين و موانع شروع شد و به تاكتيك تبديل گرديد تا به اين عمليات ها رسيد. در اين عمليات رشد مهندسي را مي بينيد از نيزارها تا جزاير مجنون 13 كيلومتر بود كه بايد پل زده مي شد.
در برابر دشمني كه ماهواره و جاسوس و... داشت و از نظر اطلاعاتي پيشرفته بود بايد چه مي كرديم كه كسي متوجه نشود؟ اولاً افراد كمي از اين عمليات باخبر بودند و ما هم در عمليات والفجر 4 در مريوان وكرمانشاه بوديم و همزمان اين نقشه ها در پايين دنبال مي شد. در اينجا با رعايت مسائل حفاظتي بايد 13كيلومتر پل مي زديم كه در 2 جزيرة مجنون جنوبي حاجهمت و مهدي باكري شهيد شدند و قبل از آن هم حميد باكري در جزيرة جنوبي مقاومت كرد و شهيد شد.
عمليات از چند محور شروع مي شد؛ يكي از محور بالا و محوري كه به جزيرة مجنون جنوبي و شمالي وصل مي شد، يكي هم محور طلائيه كه اينها بايد نهايتاً به هم ملحق مي شدند.
رزمندگان از داخل كانال آب پيش مي رفتند و در خاك عراق پياده شدند، در آن جايي كه خشكي، تمام نقطة قوت و زرهي دشمن بود، عمليات بسيار سخت مي شد، دشمن پيش بيني كرده بود و حدود 400 تانك آنجا چيده بود، از طرف ديگر رزمندگان نتوانستند مسير را باز كنند و مجبور به بازگشت شدند. حضرت امام فرمود: جزاير مجنون بايد حفظ گردد.
جزاير مجنون، جزيره نيست بلكه منطقه اي داخل آب و نيزار است كه چاه هاي نفت عراق در آن وجود دارد كه اكنون شركت هاي خارجي درچاه هاي نفت آن كار مي كنند، آن موقع فرانسوي ها روي چاه هاي نفت آنجا كار مي كردند و در آب جاده هايي هم زده بودند.
لشكر عاشورا، شهيد باكري و لشكر 8 نجف اصفهان، شهيد كاظمي در اينجا مقاومت كردند كه پاتك دشمن شديداً شروع شد. نوك جزيرة جنوبي مورد هجوم تانك ها قرار گرفته بو د به طوري كه عراقي ها اين جاده ها را شكستند و فشار بسيار زيادي وارد كردند؛ ما بايد بولدوزر فراهم مي كرديم تا جلوي آب را بگيرد. حميد باكري و همت دراينجا شهيد شدند و رزمندگاني هم از 2 لشكري كه مقاومت مي كردند شهيد و اسير شدند. بالاخره جزيرة مجنون بعد از سه ماه مقاومت رزمندگان و پاتك هرشب دشمن تثبيت و حفظ گرديد.

اما در مهندسي اين عمليات تحول عجيبي به وجود آمد: اول اينكه در عمليات با تمام مشكلات كه كسي نبايد مي فهميد، كارخانجات اراك و تهران تصميم گرفتند اين پل 13 كيلومتري را بسازند كه معروف به پل خيبر شد كه 13 كيلومتر طول داشت. ما تا آن موقع پل معروف "پي. ام. پي " مي زديم كه ساخت روسيه است و بعداً خودمان در جنگ ساختيم بنابراين جنگ و مهندسي نقش متقابل ارائه كردند به طوريكه هم مهندسي به جنگ كمك بزرگي كرد، هم جنگ به رشد مهندسي چه از لحاظ نظامي و چه غيرنظاميكمك بسيار كرد.
هر قطعه از اين پل 7 متر با 7 تن وزن و 8 متر عرض مي باشد كه در عرض 2 ساعت مي شد روي رودخانه كارون زد و كاميون و تريلي و... با وزن 70-60 تن مي توانستند از آن عبور كند. اين پل ها براي كارون كه عرض رودخانه 200 متر مي باشد، مناسب است اما در اروند كه عرضش حدود يك كيلومتر مي باشد و سرعت آب 2 متر بر ثانيه است جواب نمي دهد. از قبل از انقلاب در ارتش پل هاي مذكور وجود داشت ولي ما نمي توانستيم آن ها را در منطقة هورالهويزه به كار ببريم چرا كه پل 13 كيلومتري مورد نياز بود.
پلي طراحي شد و كنار آن گوشواره مانندي بود كه قابليت باز و بسته شدن داشت. توليد اين پل هم براي دشمن و هم خودي سؤال بود و حدود بيست روز طول كشيد تا نصب شود زيرا شش كيلومتر اول كه آب بود راحت بود اما شش كيلومتر دوم چون نيزار بود ابتدا بايد با دستگاه هاي مختلف ني ها را مي بريدند سپس پل را نصب مي كردند.
سنگر ما ابتداي پل بود كه به آن سه راه شهداء مي گفتند و زيرآتش توپخانه بود. روزها نمي گذاشتيم كسي از روي پل عبور كند چون هواپيماها شديداً بمباران مي كردند، يكي از برادران باوجود منع ما به نزديك جزيره رفت اما هواپيماها بمباران كردند، او هم فكر كرد شيميايي است و روي آب پريد اما راكت واقعي بود كه نيروي انفجار در آن مانند تير عمل مي كند و خود آب پاهايش را قطع كرد اما از اول شب تا صبح (حدود چهارصد تويوتا در هر شب) براي پشتيباني يگان ها سلاح و مهمات به جزاير مجنون مي بردند.
اولين دستگاه سنگين سي و شش ساعت طول كشيد تا از اين پل عبور كند و به جزيرة مجنون برسد. ساخت پل خيبر در دنيا مانند يبازتاب گسترده اي داشت كه اين پل چگونه ساخته شده است؟
برادران جهادسازندگي كه نقش بسيار عالي در مهندسي جنگ داشتند حدود سه ماه جاده اي، كنار پل زدند هواپيماهاي عراقي مستقيماً روي دستگاه هاي مهندسي شليك مي كردند تا اين جاده ساخته نشود هر شب در نوك جزيرة جنوبي پاتك و حمله بود تا جزيره را پس بگيرند و از طرف ديگر هلي كوپترهاي عراقي دستگاه هاي مهندسي را مي زدند تا جاده زده نشود اما وقتي جاده به همت بچه ها ساخته شد عراق دست از پاتك زدن برداشت و جزاير مجنون حفظ شد.
وقتي بچه ها آن جاده را زدند و به اهواز برگشتند نزديك عيد بود؛ مردم به راحتي زندگي مي كردند و در پي خريد عيد بودند اما به ما حالتي مانند اصحاب كهف كه بعد از 300 سال وارد شهر شدند دست داد.
بعد از نصب جاده و پل امروزه جاده هاي بسياري در جادة مجنون زده اند و عملاً آن را خشك كرده اند اما هنوز طرف عراق مانند زمان جنگ ني زار وآب است.
اولين بحث براي ما در مهندسي اين بود كه چگونه در آب بجنگيم؟ بحث تحقيقات و مهندسي در جنگ به شدت شكل گرفت و بولدرزهايي ساخته شد كه مي توانند در آب حركت كند براي عبور دادن دستگاه ها از باتلاق در دنيا روش هاي زيادي وجود دارد و ما به بچه ها گفتيم فكر كنيد تا فرشي ارزان و سبك پيدا كنيم و از آن براي عبور از باتلاق استفاده كنيم. يكي از بچه ها گفت: كركره هاي مغازه ها براي اين كار مناسب است، برادران جهاد قطعات 30 سانتي آماده كردند كه آنها را داخل هم مي كردند تا در جاهاي باتلاقي مورد استفاده قرار دهند. بعد فكر كرديم كه چه كنيم.
روزي آقاي رضائي در قرارگاه، بچه هاي جهاد دانشگاهي، جهادسازندگي و وزارت خانه ها را صدا زد و گفت: اين قايق هاي موتوري كه از خارج مي خريم، پول هر كدام 10 هزار دلار است در گل گير مي كند و يا ني ها در پروانه قايق مي رود و موتورها مي سوزد، كاري كنيد كه بتوانيم از موتور پيكان استفاده كنيم.
ما قايق هايي از قاچاقچي ها گرفته بوديم به نام "ماترجت " كه عين موتور جت بود و به جاي اينكه سوخت و انرژي وارد آن شود و تبديل به حركت شود با موتور ديگري مي چرخيد و آب را از كف قايق مي مكيد و از انتهاي قايق بيرون مي داد يعني در آب نه ني به آن گير مي كرد و نه گِل. كم كم آن را آزمايش كرديم و شروع به ساخت آن كرديم (با موتورهاي قوي تر).
علاوه بر اين كار، در آن سال60 چرخ تويوتا را شني كرديم (كه تازه سال گذشته شنيدم در تركيه اين كار را انجام داده اند)كه باعث مي شود راحت از هر محلي عبور كند چه در رمل و چه در آب.
بنابراين در عمليات خيبر و بدر مهندسي جنگ شكل و جهش خاصي گرفت و پرونده هاي بزرگي شروع شد.
پل هاي PMP را ساختيم كه 3-2 تانك و يك بولدرز روي آن مي گذاشتيم. موتورهاي جت روي آن نصب كرديم و به راحتي از ني زارها عبور مي داديم. در سال 64 كه ما "هاوركرافت " را آماده كرديم، حدود 30 سال از ساخت آن در دنيا مي گذشت و هنوز هم جزء مسائل مهم نظامي و غيرنظامي است كه مي تواند تناژهاي بسيار بالا را تحمل كند .
اين كار كه در دنيا جزء پيشرفته ترين صنايع است در حال حاضر دركشور خودمان هم طراحي و هم ساخته آن را مي شود، نمونه هاي توليد شدة آن وجود دارد و معمولاً در نمايشگاه شيراز به نمايش در مي آيد. اين كارها ادامه يافت و اكنون پروژه هاي ديدني بسيار زياد ديگري نيز وجود دارد، از ساخت هواپيما تا صنايع نظامي.
بعد از جنگ نيز نقش مهندسي در سازندگي كشور حائز اهميت است. همين حركت ها و همين افراد كه در جنگ از ساده ترين كارهايي شروع كردند (جاده زدن) امروزه بزرگترين بندرهاي كشور را مي سازند و طولاني ترين ومهم ترين خطوط انتقال آب، نفت، گاز و بزرگترين سدها و تونل ها را مي سازند.
بچه هاي جنگ در حال ساخت تونلي به طول 30 كيلومتر از ميدان آزادي تا سد اميركبير هستند كه سال 70 از بالاي شهر لواسانات شروع شد و همچنين براي چند شهر مثل خمين و گلپايگان و قم 40 كيلومتر از بالاي رودخانة دز تونل زده مي شود به گلپايگان. سد كارون و كرخه را نيز آنها ساخته اند و يا در حال ساخت بزرگترين بندرها در بندرعباس و عسلويه هستند و آخرين كاري كه توسط برادران رزمنده و برادران جنگ در حال انجام آن هستند ساخت 2 پالايشگاه به قيمت 2 ميليارد است (فاز 15و16) است.

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  10:40 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها