امشب دل من هوس كرد شعري بگويد برايت
تا مثل آهوي وحشي فردا بيفتد به پايت
آيا مرا ميشناسي؟! شايد به خاطر نداري
ديوانهاي را كه گم شد در بين ديوانههايت
شايد مرا ديده باشي وقتي كه باران آتش
ميريخت بر گونههايم در زير چتر عبايت
مولاي من! من همانم كآنشب به دادم رسيدي
وقتي كه آتش گرفتم در مرقد باصفايت
باور كن امشب گدايت حاجت به چيزي ندارد
تنها نگاهي بيفكن تا او بميرد برايت
ديشب شنيدم كه يك دشت گلهاي پرپر شكفتند
با تندبادي كه پيچيد در كنج بستانسرايت
بگذار من تا قيامت بر غربت تو بگريم
پايان ندارد غريبي! اي جان عالم فدايت