0

تا مي‌تونيد به تانك‌ها نزديك شويد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تا مي‌تونيد به تانك‌ها نزديك شويد

89/10/22 - 00:09
شماره:8910211523
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «احمد دهقان»/1
تا مي‌تونيد به تانك‌ها نزديك شويد

خبرگزاري فارس: برادر بخشي معاون گردان سر رسيد.در ميان ستون آهسته نام مرا صدا كرد. جلو رفتم.او با همان لحن هميشگي‌اش گفت: "كار امشب گردان به شما بستگي داره. سعي كنين تا اونجا كه مي‌تونيد به تانك‌ها نزديك بشيد و بعد شليك كنيد.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي احمد دهقان از نبرد كربلاي 5 است. آقاي دهقان در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود. او با پايان جنگ ، قلم به دست گرفت و از نويسندگان توانمند حوزه ادبيات دفاع مقدس شد:

بعد از عمليات بدر بود كه من براي اولين بار به گردان مالك آمده بودم و از همان ابتدا هم، در دسته يكم گروهان بهشتي مشغول شدم اول آر.پي. جي زن و بعد هم معاون دسته. حدود سه ماه قبل، وقتي كه گردان از عمليات كربلاي يك برگشت، من هم تسويه حساب كرده و به تهران رفتم. تا اين كه بچه‌ها تلفني خبر دادند كه عمليات نزديك است. با اين خبر، بلافاصله اعزام گرفته و به منطقه برگشتم.
در روزهاي اول چون وضعيت‌ام مشخص نبود، به عنوان نيروي آزاد گروهان بهشتي كار شدم. اين را از خدا مي‌خواستم. به قول معروف كور از خدا چي مي‌خواد؟ يك عينك دودي!... كي حال رزم شبانه و صبحگاه و پياده روي را داشت؟!
تقريبا با همه بچه‌هاي مسئول دسته و گروهان، همچنين نيروهاي قديمي آشنا بودم. تك تك آن ها را دو - سه سالي بود كه مي‌شناختم. در عمليات‌ها، با هر كدام لااقل چند شب را پشت سر گذاشته بودم. مسئول گروهان آقاي يحيي بود و معاوني‌اش حسين حكيمي و احمد كريم زاده و پيك‌ها هم حيدر اسدي و مهدي آقا جاني بودند. فرمانده دسته يك علي بيگلري بود، دسته دو حسين لطيفيان و دسته سوم نيز حميد كيهاني .
چند روزي از آمدن من به منطقه نگذشته بود كه سعيد سعيدي هم آمد و چون او را به دسته يك معرفي كردند، ما هم جزء نيروي دسته يك شديم. اولين روزي كه از پادگان دوكوهه به كرخه رسيديم شب هفتم ماه بود و من، با تجربه‌اي كه داشتم پيش خودم فكر كردم كه لااقل بايد چندين روز تا عمليات باقي مانده باشد، چون عمليات‌ها، اكثرا در شب‌هاي انجام مي‌شد كه مهتاب نباشد.
روز سوم - چهارمي كه در كرخه بوديم، از طرف گروهان اعلام شد كه جهت چادر زدن در اردوگاه جديد براي رفتن به منطقه آماده باشيد، از هر دسته پنج نفر. آقاي يحيي هم براي شناسايي جلو رفت.
ارودگاه كارون براي زدن چادر انتخاب شده بود و قرار شد كه از دسته يك، من و چهار نفر ديگر برويم. صبح روز بعد بچه‌ها شروع به جمع آوري چادرها كردند و تقريبا قبل از ساعت 9 صبح، ديگر چادري سرپا نبود. بچه‌ها مشغول بيرون آوردن ميله چادرها بودند كه يك دفعه سر و كله حاج حميد پيدا شد. حاج حميد از نيروهاي قديمي گردان بود كه در عمليات پدافندي كربلاي يك، تركشي به چشم‌اش مي‌خورد و در بيمارستان تهران يك چشم او را در مي‌آورند و يك روز بعد از مرخص شدن از بيمارستان، بلافاصله به منطقه برمي‌گردد. قبل از مجروح شدن، حاج حميد مسئول دسته دوم گروهان بهشتي بود. بعد از سلام و عليك و روبوسي به سراغ بچه‌هاي دسته خودش رفت. آنها هم با ديدن حاج حميد كلي خوشحال شدند. بالاخره همه چادرها جمع شد. كاميون‌ها جلوي هر دسته كه مي‌رسيدند، بچه‌ها وسايل خود را به ترتيب در آنها مي‌چيدند و روي آن برزنت مي‌كشيدند تا هنگام تخليه كردن در مقصد، وسائل دسته‌ها با هم قاطي نشوند. حدود ساعت ده صبح بود كه بچه‌ها سوار اتوبوس ها شدند و حركت كردند. قرار شد كه بقيه بچه‌ها هم موقع شب حركت كنند و بيايند.
ساعت يك بعد از ظهر به دژباني اهواز - خرمشهر رسيديم، اما چون ماشين‌ها استتار نشده بودند از آنجا به بعد به ما اجازه حركت ندادند. گفتند كه بايد تا شب صبر كنيد. به ناچار قرار شد كه محمود صانعي مسئول ادوات گردان - براي راهنمايي كاميون‌ها، همراه آنها برود و بعد از تخليه بارها، كاميوني‌ را براي انتقال ما برگرداند، چرا كه مي‌خواستيم قبل از شب به ارودگاه رسيده و چادر بزنيم.
كاميون‌ها كه رفتند، همانجا نماز ظهر را خوانديم و با كنسروهايي كه داشتيم ناهار خورديم. بعد از آن، بچه‌ها مشغول بازي فوتبال شدند. من هم براي رفع خستگي داخل يكي از اتوبوس‌ها شده و خوابيدم. ساعت شش بعد از ظهر بود با از راه رسيدن محمود صانعي با يكي از كاميون‌ها، در جاده اهواز - خرمشهر براه افتاديم. چهره آشناي جاده پيش روي ما بود و چه خاطراتي كه از آن داشتيم! براي عمليات بدر از همين جاده رفته بوديم؛ براي عمليات و الفجر 8 هم همين طور.
به پادگان حميد كه رسيديم، امام زاده‌اي كه نشانه آنجا بود در سمت راست جاده نمايان شد و اين به معني اين بود كه ديگر بايد از جاده اهواز - خرمشهر جدا شده و به طرف جاده دار خوين برويم. ديگر هوا تاريك و سرد شده بود و بچه‌ها، پتوهايي را كه همراه داشتند روي پاهايشان كشيده بودند. تقريبا ساعت هشت شب بود كه به مقصد رسيديم.
ارودگاه در ميان نخل‌هاي و در سمت چپ جاده‌ قرار داشت. همين كه كاميون‌ها به سمت چپ پيچيدند، سر و صداي آقا يحيي بلند شد. از ماشين پياده شديم. هوا تاريك بود. نمي‌شد جايي را ديد. به سمت صداي آقا يحيي رفته و بعد از سلام و عليك پرسيدم: آقاي يحيي چه كار كنيم؟
گفت: بچه‌هاي سيد الشهدا بار كاميون‌ها رو خالي كردن برويد توي چادر اونها نماز رو بخوانيد، شام رو بخوريد تا ببينيم چي مي‌شه!
چادرها در ميان نخل‌ها قرار داشت. ما وسائل مان را در چادر بچه‌هاي دسته دوم گروهان سيد الشهد گذاشتيم. چند فانوس به ميله‌هاي چادر آويزان بود، اما در روشنايي كم آن هيچ كس ديده نمي‌شد پنج شنبه شب بود و بچه‌هاي چادر براي دعاي كميل بيرون رفته بودند. نماز را كه خوانديم يكي از بچه‌ها رفت و از چادر تداركات گردان چند كنسرو گرفت. شروع كرديم به خوردن.
بعد از شام پيش آقاي يحيي رفتم. پرسيدم. چه خبر؟ گفت: امشب عملياته!
يكه خوردم. اصلا باور نمي‌كردم.
گفتم: شوخي مي‌كني؟
گفت: نه باور كن. قراره يه ساعت ديگه كار از شلمچه شروع بشه. ما هم امروز صبح براي شناسايي منطقه به اون جا رفته بوديم و تازه برگشتيم.
بعد از مدتي صحبت با آقاي يحيي پيش بچه‌هاي دسته يك برگشتم. همگي هما جا، گوشه چادر نشسته بودند. جريان را برايشان تعريف كرده و اضافه كردم كه اگر امشب عمليات شروع بشود، احتمالا ما هم بايد براي فردا و يا پس فردا شب آماده باشيم. اگر امشب چادرها، را نزنيم، به كارهاي ضروري فردا، يعني آمادگي‌ها قبل از عمليات نمي‌رسيم. در ضمن نيروهاي جديد هم از كرخه خواهند آمد. بچه‌هاي ما و دو دسته ديگر، همگي قبول كردند و پيش آقا يحيي هم قبول كرد و قرار شد كه هر دسته فقط چادرهايش را بزند و بقيه وسائل بماند تا وقتي كه هوا روشن شود. با آقا يحيي رفتيم و محل استقرار چادرها را ديديم. آنجا را قبلا به وسيله گريدر صاف كرده بودند و در اطراف آن، دو رديف نخل به چشم مي‌خورد.
شب سيزدهم ماه بود و هوا كاملا روشن. مراسم دعاي كميل در چادر توپخانه لشكر كه مجاور چادرهاي گردان بود ادامه داشت. اتفاقا كسي كه دعا را مي‌خواند صدايش شبيه آهنگرانب ود و تا به آخر هم ما تصور مي‌كرديم كه او خود آهنگران است. در بين دعا با آه و ناله مي‌گفت كه امشب شب عمليات است. بچه‌ها را دعا كنيد كه بتوانند خط را بشكنند و از امام زمان (عج) بخواهيد كه كمك‌شان كنند.
ساعت 30/9 بود، چند فانوس به نخل‌ها آويزان كرده و مشغول زدن چادرها شديم. با اين اميد كه بچه‌ها كه از راه مي‌رسند بتوانند در آن‌ها استراحت كنند. ساعت به 12:30 رسيد و هنوز خيلي از كارها باقي مانده بود كه از انتهاي جاده، نور چراغ اتوبوسها نمايان شد. از ميان نخلها گذشتم و هنوز به محل توقف ماشينها نرسيده، اتوبوس بچه‌هاي دسته يك را پيدا كردم. علي بيگلري جلوي اتوبوس ايستاده بود. بعد از احوال پرسي برايش توضيح دادم كه هنوز كار چادر تمام نشده و او هم به بچه‌ها گفت كه در اتوبوس بخوابند. بچه ها هم از خدا خواسته به راننده گفتند كه چراغ‌هاي داخل اتوبوس را خاموش كند و بعد همگي خوابيدند. دوباره به محل چادرها برگشتم. چادر دسته 3 كارش تمام شده بود اما چادر دسته دو و دسته يك كه ما بوديم هنوز مقداري كار داشت. بيگلري و محمود هادي كه معاون دسته يك بود به همراه چند نفر از بچه‌ها آمدند و با كمك هم بقيه كارها را تمام كرديم و زيراندازها را انداختيم. هادي به طرف اتوبوسها رفت كه بچه ها را صدا كند و من هم از ترس آقا يحيي پاورچين رفتم و دو تا چراغ والور آوردم و داخل چادر روشن كردم. بعد از چند دقيقه بچه‌ها آمدند. هركس چيزي مي‌گفت و وقتي از يكديگر شنيدند كه امشب عمليات است شوخي‌ها هم شروع شد.
هواي بيرون سرد بود و همه بچه‌ها داخل چادر جمع شده بودند. چيزي نگذشت كه آهسته آهسته كيسه خواب ها باز شد و پلك ها بسته! من و چند نفر از بچه‌ها چند دقيقه‌اي را جلوي چادر نشسته و صحبت كرديم و بعد از مدتي هم خوابيديم.
نزديك صبح، با سر و صداي بچه‌ها كه براي نماز صبح بلند شده بودند بيدار شدم. نماز را به جماعت خوانديم و بعد از آن بچه‌ها دوباره خوابيدند. هنوز چشمانم گرم نشده بود كه صداي پيك گروهان بلند شد. حيدر اسدي بود كه بيگلري را صدا مي‌كرد. هنوز علي بيگلري بلند نشده بود كه مرا هم صدا زد. ظاهرا ما را براي توجيه عمليات مي‌خواستند. راستش هيچ وقت تا اين اندازه از اسم خودم بدم نيامده بود. ناچار بلند شدم و با حسرت نگاهي به كيسه خواب انداختم. بيرون چادر از شدت سرما مي لرزيديم. مسئولين دسته‌ها و مسئول و معاونين گروهان هم آمده بودند. تقريبا بيست متري جلوي چادر دسته روي پلاستيكي نشستيم و آقا يحيي توجيه كار را شروع كرد.
كالك عمليات در وسط قرار داشت و همگي دور آن حلقه زده بوديم. آقا يحيي راجع به مأموريت گردان و منطقه‌اي كه بايد عمل كند، توضيح مي‌داد. لطيفيان مسئول دسته دو كه نزديك من نشسته بود آهسته گفت:
-آخ آخ بلايي به سرمون بياد كه به كالباس بگيم كل عباس!
من هم خنديدم و گفتم:
- به كريستف كلمب هم بگيم كريم پوست كلفت!!
و آهسته شروع كرديم به خنديدن. آقا يحيي بعد از صحبت در مورد كارگردان، راجع به وظايف گروهان توضيحاتي داد. قبلا قرار بود كه در عمليات كربلاي چهار گروهان بهشتي يك تيم ويژه آرپي‌چي زن تشكيل دهد. يعني از هر دسته يكي از آرپي‌چي زن‌هاي خوب انتخاب شوند و مصطفي رحيمي هم كه از نيروهاي ازاد گروهان بود آرپي‌چي بگيرد و يك تيربارچي هم از گروهان انتخاب شود و نهايتا اين چهار آرپي‌چي زن و يك تيربارچي تيم ويژه را تشكيل بدهند و من هم مسئول اين تيم باشم.
طرح به اين صورت بود كه هنگام عمليات تيم ويژه جلوي ستون حركت مي‌كرد و اگر خطري براي آن پيش مي‌آمد اين تيم درگير مي شد تا گروهان بدون هيچ تلفاتي به حركت خود ادامه دهد. آقا يحيي ضمن توجيه نقشه اضافه كرد كه باتوجه به شرايط كار دسته‌ها آمادگي داشته باشند كه اگر لازم شد هركدام يك آرپي‌چي زن براي تشكيل تيم ويژه معرفي كنند. وقتي آقا يحيي از تيم ويژه صحبت مي‌كرد علي بيگلري كه روبه روي من نشسته بود دست هايش را تكان داد و گفت: دخلت اومده! با شنيدن اين حرف بچه‌ها زدند زير خنده و اقا يحيي هم در ادامه حرف بيگلري گفت:
- احمدجان غصه نخور! من از پشت هوات رو دارم.
كه باز هم خنده بچه‌ها بلند شد.
چون هوا خيلي سرد بود كار توجيه را زودتر تمام كرده و به چادرها برگشتيم. بيگلري بچه‌هاي دسته را جمع كرد و براي آنها طبق همان نقشه‌اي كه آقايحيي گفته بود توضيحاتي داد و بچه‌ها را كاملا توجيه كرد. بعد از آن نقشه را براي توجيه به دسته ديگر داد.
تقريبا ساعت 9 بود كه مهمات را آوردند. بچه‌ها مشغول جا زدن فشنگها شدند. آرپي‌چي زن ها و كمك ها، هركدام سه گلوله در كوله‌هايشان جا دادند و تيربارچي‌ها هم مشغول پركردن نوار فشنگ شدند. راديو مارش حمله را پخش مي‌كرد. بچه‌ها هيجان زده شده بودند.
هركس لباس‌هاي نو اضافه‌اي را كه آورده بود مي‌پوشيد و كارهايش را انجام مي‌داد. من هم خشاب‌هايم را محكم كردم. لباسها را عوض كرده و پيراهني كره‌اي كه اكثرا آن را در عملياتها مي‌پوشيدم به تن كردم. چون مسئوليتي نداشتم كارهايم به مراتب كمتر از ديگران بود يكي دو بار به چادر اركان رفتم. آقايحيي در حالي كه نيشخند مي‌زد گفت: چطوري پهلوون؟
گفتم: اگه شما كاري با ما نداشته باشي الحمدالله خوبيم.
گفت: امشب تو و مصطفي پر!
مصطفي هم توي چادر بود و هر دو شروع كرديم به خنديدن.
ديگر ظهر شده بود. نماز را خوانديم و سفره پهن شد. برادرها با يك صلوات دعاي سفره را شروع كنند:
اللهم صل علي محمد و آل محمد. بسم الله الرحمن الرحيم. اللهم ارزقنا رزقا حلالا طيبا واسعا. برحمتك يا ارحمن الراحمين.
از سر سفره هركس به نوبت دعايي خواند: خدايا پاي ما را در صراط ملغزان. الهي آمين... خداي ما را با شهدا محشور بگردان. الهي آمين... خدايا امام را نگهدار. الهي آمين. خدايا....
بعد ازخوردن نهار كاميونها آمدند. بچه‌ها وسايل اضافه شان را داخل كيسه‌هاي انفرادي گذاشته و آنها را درون چادر روي هم چيدند. در اين فاصله كيسه‌هاي امداد را آوردند و هركس يكي را برداشت و در تجهيزات خود جاي داد. بعضي‌ها به شوخي مي‌گفتند: فقط يه فرقون كم داريم كه با اون تجهيزات رو ببريم.
به جاي سرنيزه هم بيلچه دادند. خلاصه تا وقت حركت براي بستن چيز ديگر جايي در فانسقه باقي نمانده. نزديك عصر بچه‌ها سوار كاميونها شدند. هركس كه بالا مي رفت اسلحه نفر بعدي را مي‌گرفت تا او هم بالا بيايد.
در اين حال و هوا به سراغ چادر رفتم. خالي خالي بود. فقط در وسط آن مقداري وسايل چيده بودند قبلا بارها و بارها اين صحنه برايم تكرار شده بود. براي آخرين بار نگاهي به چادر خالي شده انداختم و بيرون آمدم. بچه‌هايش مي رفتند و من مطمئن بودم كه بعداز عمليات ديگر عده‌اي از آنها هرگز به اين چادر برنمي‌گردند.
آقا يحيي با بيسيم‌چي‌ها و پيك‌هايش در پايين كاميونها بود و مرتب امر و نهي مي‌كرد. سوار كاميون شده و جايي را براي ايستادن پيدا كردم. چند دقيقه‌ايي كه گذشت حيدر اسدي به ماشينها دستور حركت داد. كاميونها از ميان نخلها گذشته و به ستون يك حركت كردند.
يكي از بچه‌ها با صداي بلند گفت: برادرا با يك صلوات بلند آيت الكرسي رو بخونن و فرياد بچه ها بلند كه: اللهم صل علي محمد و آل محمد... حال و هواي عجيبي بود. عده‌اي به ديواره آهني كاميون تكيه داده و به جاده خيره شده بودند. بعضي هم روي ركاب بالاي سقف راننده پشت به مسير حركت كاميون نشسته بودند تا باد به صورتشان نخورد.
كم كم شوخي ها شروع شد: " انشاءالله بشكنه دستت گردن صدام رو صلوات بفرست! "
يكي ديگر فرياد زد: "حق پدر صلوات فرست رو بيامرزه... " كه بچه‌ها امان نداده و فرياد زدند: "الهي آمين " و بعد با صداي بلند خنديدند. يكي هم از ته كاميون فرياد زد: "كي يه پيم نارنجك پيدا كرده؟! " بعد همه با صداي بلند شروع به شمردن كردند: "هزار و يك، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار... " در آن لحظات احساس نزديكي بيشتري در ميان بچه‌ها به چشم مي‌خورد.
بعد از مدتي سروصدا كمتر شد. چون هوا سرد بود، بچه‌ها كيسه خواب‌هايي را كه همراه خود آورده بودند باز كرده و همان طور نشسته داخل آن رفتند. تقريبا بيست كيلومتري در جاده دارخوين پيش رفته بوديم كه به سمت غرب، يعني جاده امام حسين پيچيديم. خورشيد سرخ شده بود و هرلحظه بيشتر پائين مي‌رفت. من همان‌طور كه ايستاده بودم، آن قدر به آن خيره ماندم تا كاملا غروب كرد.
در همين حال يكي از بچه‌ها جائي برايم باز كرد و نشستم. چيزي نگذشت كه خوابم برد. حدود يك ساعت بعد در اثر حركت‌هاي كاميون بيدار شدم. به جاده اهواز - خرمشهر رسيده بوديم و كاميون‌ها به طرف خرمشهر مي‌رفتند، چند دقيقه اي نگذشته بود كه به سمت راست پيچيديم. ديگر گلوله‌هاي توپخانه دشمن به اين نقطه مي‌رسيدند و حتي گاهي گلوله‌ها در كنار ماشين به زمين مي‌خوردند. چند كيلومتر ديگر كه جلو رفتيم پياده شديم.
در كنار جاده دژي بود كه تقريبا به فاصله هر ده متر، ديوار آن را شكافته بودند تا سنگر بزنند، اما به علت شروع عمليات و كمي وقت، لشكر نتوانسته بود اين كار را تمام كند. قرار بر اين شد كه هر دسته در يكي از اين شكاف‌ها مستقر شود. بعد از استقرار نماز را خوانديم و بچه‌ها خوابيدند. من هم در همان جا با مروي، هادي و سعيدي خوابيديم. البته چون سعيدي كيسه خواب نداشت قرار شد هر دو از يك كيسه استفاده كنيم. آن را مثل پتو روي خودمان انداختيم و پاهايمان را داخل آن كرديم.
تانك‌ها و ماشين‌ها از جاده‌اي كه در نزديكي ما بود به سرعت مي‌گذشتند و جلو مي‌رفتند. هوا سرد بود و امان نمي‌داد. سعي كردم هرطور كه شده بخوابم تا براي روزهاي دشوار آينده آماده باشم. كم‌كم چشم‌هايم گرم شد و خوابم برد. نيمه‌هاي شب از سروصداي ماشين‌هايي كه عبور مي‌كردند بيدار شدم. روي من و سعيدي پتوي ديگري افتاده بود، بعداً‌ فهميدم كه آن پتوها را تداركات گردان تهيه كرده بود و چون هيچ كس بيدار نبود چند نفر آمده و آن ها را روي بچه‌ها انداخته بودند. دوباره خوابم برد. نزديك صبح با صداي بچه‌ها بيدار شدم. و در حالي كه از سرما مي‌لرزيدم نمازم را خواندم. در همين حين بچه‌هاي گروهان سيد‌الشهدا و روح‌الله جلو رفتند و ما هم به انتظار نشستيم. با روشن شدن هوا سروكله هواپيماهاي عراقي هم پيدا شد و بعد از چند مانور شروع به بمباران جاده و اطراف آن كردند. حيدر آمد و خبر داد: "آقا يحيي گفته، توي دشت پخش بشيد. "
بچه‌ها بلافاصله در كانالي كه نزديك جاده بود سنگر گرفتند. هواپيماها دست‌بردار نبودند و هر بار كه به آسمان نگاه مي‌كرديم چند فروند از آن ها را بالاي سرمان مي‌ديديم. ناگهان بوي سير در هوا پخش شد و بچه‌ها فرياد زدند: "گاز... گاز! " چند لحظه صبر كردم كه ببينم تمام مي‌شود يا نه،‌اما اين تو بميري با اون تو بميري تومني 9 زار فرق داشت. ماسكم را زدم و توي كانال پريدم. كمي بعد وقتي خودم را به مروي رساندم. بچه‌ها ماسك‌ها را برداشته بودند. مثل اينكه خطر رفع شده بود.
يكي دو ساعتي كه گذشت تويوتاها آمدند و كنار جاده به صف شدند. بچه‌ها - هر كس در دسته خودش - به ستوان يك رفتند تا سوار شوند. آقا يحيي به من گفت: "بيا تو ماشين جلويي "
آقا يحيي و بيسيم‌چي‌ها و پيك‌هاي گروهان داخل آن تويوتا بودند. علي بيگلري هم آمد. حركت كرديم. بعد از مدتي به يك جاده رسيديم كه اطراف آن را تا چشم كار مي‌كرد آب گرفته بود. از خط قبل از عمليات خودمان گذشته و به كميته‌هاي دشمن رسيديم. از سيم‌هاي خاردار هم عبور كرديم. در آن جا سنگرهاي سوخته، تجهيزات و وسايل منهدم شده فراوان بود. مقداري كه پيش رفتيم به منطقه‌اي معروف به پنج ضلعي رسيديم. از آن جا به بعد ديگر مثل بازار شام بود؛ نيروها، تانك‌ها و تجهيزات در همه جا پراكنده بودند.
جنازه‌هاي عراقي در وسط جاده افتاده و تعداد زيادي پوتين در اطراف آنها تلنبار شده بود. گلوله‌هاي خمپاره مرتب در اطراف تويوتاها منفجر مي‌شدند. كمي جلوتر ديگر جاده زير آب رفته و تقريبا بسته شده بود. همه منتظر بودند چه مي‌شود كه چند خمپاره درست بغل ماشين‌ها به زمين خوردند. در يك لحظه همه خم شدند. يك نفر از كساني كه كنار جاده بود صورتش مجروح و خون‌آلود شد. آتش بيشتر شده بود كه گفتند پياده شويد. بچه‌ها فورا پائين آمدند و به ستون، در دژي كه كنار جاده بود ايستادند. هنوز خمپاره مي‌باريد. مقداري جلوتر در سمت راست جاده دژي بود كه تا وسط آب پيش مي‌رفت.
بالاخره دستور حركت آمد. دسته 3 حركت كرد و پشت سر آن دسته يك و بعد هم دسته دو. كمي جلوتر جاده كاملا زير آب رفته بود و به همين خاطر دو خشايار را كنار هم گذاشته بودند تا افراد از روي آنها عبور كنند. من جلوي ستون بودم و براي اينكه به بچه‌ها كمك كنم، رفتم بالاي خشايار اولي. وقتي بچه‌هاي دسته يك رد شدند و اولين نفر دسته دوم بالا آمد تا دست بچه‌ها را بگيرد من هم از روي خشايار گذشتم و با عجله خود را به سر ستون رساندم. گلوله‌هاي خمپاره پي‌درپي در كنار جاده و توي آب فرود مي‌آمدند و گاهي كه فاصله خيلي نزديك مي‌شد بچه‌ها مي‌خيزيدند. هنوز - دويست - سيصد متر نرفته بوديم كه تيربارها به كار افتادند. ناچار بچه‌ها با آن همه تجهيزات شروع به دويدن كردند. چند خمپاره زوزه‌كشان فرود آمد. باز همه خيزيدند. كمي جلوتر عمود بر جاده‌اي كه در آن جلو مي‌رفتيم دژي نمايان شد. بچه‌هاي گروهان سيد‌الشهدا و روح‌الله در دل اين دژ سنگرها كنده بودند. از كنار هر كدام كه رد مي‌شديم بچه‌هاي داخل سنگر با يك "خسته نباشيد " از ما استقبال مي‌كردند.
كناره دژ راهي بود باتلاقي كه پاي بچه‌ها مدام درون آن فرو مي‌رفت. شدت آتش دشمن به حدي رسيده بود كه مي‌بايست هرچند متر يك بار با صداي سوت خمپاره مي‌نشستيم. در همين حين دستور رسيد كه در كنار دژ سنگر بكنيم. اين دژ ديواره شرقي كانال ماهي محسوب مي‌شد. من و مروي با كمك هم مشغول كندن سنگر شديم. براي اين كه كناره دژ با موج‌هاي آب شسته نشود عراقي‌ها از سيم توري استفاده كرده بودند و اين مسئله كار كندن را مشكل مي‌كرد. خوشبختانه يك سر نيزه كلاشينكف همراهم بود كه با آن توانستيم سيم‌ها را ببريم.
حفر سنگر حدود يك ساعت طول كشيد. در اين فاصله مجيد نوروزي(شهيد مجيد نوروزي كه در عمليات بيت‌المقدس -7 به شهادت رسيد.)، عباس حسين جاني(شهيد عباس حسين‌جاني چند روز بعد به دو برادر شهيدش ملحق شد) هم هركدام يك سنگر در كنار ما زدند. خمپاره‌ها مرتب در آب فرود مي‌آمدند و با انفجارشان آتشفشاني از آب مي‌ساختند. مجيد نوروزي مشغول تكميل كردن سنگر انفراديش بود كه خمپاره‌اي رو به روي او منفجر شد و تركش به پيشاني‌اش خورد. نوار باريكي از خون از كنار صورتش سرازير شد. مروي فورا محل زخم را بست. با كمك هم چند گوني آورديم و سنگرش را تكميل كرديم.
نزديك ظهر بود كه يكي از بچه‌ها آمد و به هر چهار نفر يك كيسه مشمايي برنج داد. ما چهار نفر هم يك كيسه برداشتيم. مجيد گفت: "من فعلا غذا نمي‌خورم "
به مسعود گفتم: پس به حسين‌جاني بگو بياد اينجا كه ناهار رو با هم بخوريم. "
آن طور كه شنيده بودم اين اولين بار بود كه حسين جاني به منطقه مي‌آمد و چون در سنگرش تنها بود به همين دليل فكر كردم كه بهتر است غذا را با او بخوريم. بعد از ناهار حسين جاني گفت: "ديگه سنگر تنهايي نمي‌زنم چون وقتي آدم تنهاس روحيه‌اش كسل مي‌شه ولي وقتي دو نفري باشن با هم حرف مي‌زنن و شوخي مي‌كنن. "
پشت دژي كه ما مستقر بوديم لشكر انصارالحسين خط داشت و از آن جا با دشمن درگير بود. به همين خاطر مدام تردد داشتند و نيرو مي‌بردند. بچه‌هايشان با عجله گوني‌هاي پر از مهمات را به جلو مي‌بردند و مجروحين را به عقب بر مي‌گرداندند.
هنوز چيزي از خوردن ناهار نگذشته بود كه بيگلري آمد. كمي با او شوخي كرديم، اما حال و حوصله درستي نداشت پرسيدم: "چي شده "؟
گفت: "حميد كيهاني شهيد شد! "
گفتم: "چطوري؟ "
گفت: "توي سنگر نشسته بود كه يك خمپاره جلوش منفجر مي‌شه و تركش مي‌خوره توي صورتش. "
حسابي دمق شدم. حميد كيهاني مسئول دسته سه بود. او را از عمليات بدر مي‌شناختم. بعد از بدر چند نفري از گردان كميل به مالك آمديم. دو - سه سالي از آن زمان مي‌ گذشت.
ياد خط جاده‌ام ام القصر (والفجر - 8) افتادم. چه روزهايي را با هم داشتيم!
چند دقيقه بعد بيگلري رفت تا به بچه‌هاي ديگر سر بزند.
من و مروي سعي مي‌كرديم بخوابيم، اما مگر سرما امان مي‌داد؟ سرمايي كه تا مغز استخوان آدم نفوذ مي‌كرد. تصميم گرفتيم طوري بخوابيم كه كاملا به هم چسبيده باشيم. چپيه‌ام را روي هر دوي مان انداختم تا شايد با حرارت نفس‌ها گرم شويم. ديگر صداي خمپاره‌ هم نمي‌توانست ما را بيدار نگه دارد. چند دقيقه‌اي كه گذشت با همان مختصر گرماي نفس‌هايمان خوابيديم.
وقتي بيدار شديم هوا رو به تاريكي مي‌رفت و دشمن همچنان منطقه را زير آتش داشت. موقع نماز بود كه سر و كله حيدر اسدي، پيك گروهان پيدا شد. اعلام كرد كه براي حركت آماده باشيم. بلافاصله تجهيزات را بستيم و در همان حال با پوتين نماز را خوانديم. نيم ساعتي گذشته بود كه بيگلري آمد. پرسيدم: "چه خبر؟ "
گفت: "مي‌ريم دژ جلو. قراره امشب كار كنيم. " و بعد با بچه‌ها گفت كه پايين دژ به ستون آماده رفتن شوند.
آتش عراق كمتر شده بود. بچه‌ها، فورا در پايين دژ جمع شدند. هر كس در جاي سازماني‌اش ايستاد. من هم خود را به جلوي ستون دسته يك رسانده و به سمت همان چهارراهي كه آمده بوديم حركت كرديم. هوا كاملا تاريك شده بود. سنگرهاي كنار درياچه پر از نيرو بود و بچه‌هاي داخل آن با صدايي آهتسه مي گفتند: "خدا نگهدار، خدا به همراهتون " به چهارراه رسيديم آقا يحيي هم آنجا بود. هر سه دسته كه رسيدند به سمت راست پيچيديم و در جاده‌ايي كه دو طرف آن را آب گرفته بود جلو رفتيم. در همين حين صداي چند ته قبضه آمد و خمپاره‌ها زوزه كشان در كنار جاده فرود آمدند. نور حاصل از انفجار در يك آن همه جا را روشن كرد. بچه‌ها خوابيدند و براي چند لحظه هيچ كس حركتي نكرد. در واقع منتظر گلوله‌هاي بعدي بوديم. چند دقيقه‌اي كه گذشت آقا يحيي گفت: "ستون رو از كنار جاده حركت بده "!
سكوت سنگيني همه جا را فرا گرفته بود و هر چند لحظه يك بار صداي چند گلوله اين سكوت را مي‌شكست. فاصله دژي كه از ظهر در آن مستقر بوديم تا دژ جلويي حدود 1200 متر بود و اين مسافت همان عرض كانال ماهي محسوب مي‌ شد.
يعني ما از طريق اين جاده از كناره شرقي كانال به كناره غربي آن مي‌رفتيم. دويست - سيصد متر نرفته بوديم كه يك تيربار از مقابل دژ، جاده را زير آتش گرفت. تيرهاي رسام در كنار ستون به زمين نشستند. ما به آهستگي به حركت خود ادامه داديم تا اين كه به دژ جلويي رسيديم. چند تويوتاي سوراخ شده در آن جا افتاده و هنوز يكي - دوتاي آنها شعله ور بودند. چند نفر از دور فرياد زدند: "برادرا اينجا نياستيد! مي‌زنن " ما به سمت چپ پيچيديم و در منطقه حائل بين دژ و آب گرفتگي شروع به حركت كرديم. بچه‌هايي كه در سنگر بودند مرتب مي‌پرسيدند: "برادر مال كدوم گرداني؟ " بعضي‌ها مي‌گفتند مالك و بعضي ديگر به شوخي مي‌گفتند: "گفتن نگيد! " آقا يحيي گفت: "حدود 200 متر برو جلو و وقتي مطمئن شدي همه ستون وارد دژ شدن، همون جا بايست. قرار شده بچه‌ها برن و كنار نيروهايي كه در سنگرهاي نزديك دژ هستن بشينن! اونايي هم كه جا ندارن سنگر بكنن تا وضع مشخص بشه. "
بچه‌هاي داخل سنگرها كه از گردان حبيب بودند، از صبح وارد خط شده و تا غروب جنگ سختي را پشت سر گذاشته بودند. بچه‌هاي گردان از ته دژ، شهدا و مجروحيني را كه از صبح در خط مانده بودند دست به دست به سر جاده مي‌رساندند و از آن جا به عقب تخليه مي‌كردند. البته به علت پاتلاقي بودن راه تخليه شهدا و مجروحين به كندي انجام مي‌گرفت.
نيم ساعتي آن جا بوديم، ولي هنوز وضعيتمان مشخص نبود. ابتدا قرار بود كه از طرف نهر جاسم عمل كنيم ولي حالا به اين طرف آمده بوديم و هنوز طرح مانوري مشخص براي عمليات نداشتيم. بالاي دژ - تقريبا در وسط آن - كانالي بود كه بچه‌هاي گروهان سيدالشهدا و روح‌الله پيش از ما در آن مستقر شده بودند. در گوشه كانال، مقر فرماندهي لشكر واقع بود و "حاج كوثري " فرمانده لشكر به همراه فرمانده گردان‌ها و واحدها در آن مستقر بودند. برادر اكبري فرمانده گردان پيش فرمانده لشكر رفت و چند دقيقه بعد آقا يحيي را صدا كرد. نيم ساعتي گذشت. صداي پيك گروهان بلند شد كه من و مسئولين دسته‌هارا صدا مي‌‌كرد. به آريالا يحي كه رسيدم دستي به پشتم زد و گفت: "چطوري پهلوون؟ " فهميدم گاوم زائيده! وقتي مسئولين هر سه دسته آمدند، آقا يحيي در حالي كه سعي مي‌كرد چراغ قوه را طوري نگه دارد كه نقشه روي پايش را ببينم، شروع به صحبت كرد:
- بسم‌الله الرحمن الرحيم - برادرا طور بشينن كه نور چراغ بيرون نره
وقتي بچه‌ها جابه‌جا شدند در حالي كه انگشت‌اش خطوط نقشه را نشان مِي‌داد گفت:
اين دژيه كه از ظهر تا يك ساعت پيش اون جا بوديم. اين همه جاده‌ايه كه تا اينجا اومديم. اين هم همين دژيه كه روي اون هستيم. صد متر جلوتر از اين دژ، خاكريزهاي مقطعي قرار دارن. الان داخل چند تا از اونها بچه‌هاي گردان حبيب هستن. از صبح تا به حال عراق چند بار روي اين گردان پاتك كرده ولي موفق نبوده، هر چند كه بچه‌هاي حبيب شهيد و زخمي زياد دادن. با تاريك شدن هوا، عراق هشتاد تانكي رو كه از صبح پاتك مي‌كردن حدود ششصد متر عقب‌تر از خاكريزهاي مقطعي به صورت دشتبان آرايش داده و چون خاكريزي ندارن همين طور تو دشت باز موندن. تا صبح دوباره كار كنن كاري كه بايد انجام بشه اينه كه گردان دشت رو پاك كنه و از اين خط سياه كه جاده شلمچه - خرمشهر و با دژ ما حدود سه كيلومتر فاصله داره عبور كنه و روي اين خط قهوه‌اي كه يك دژ بلنده مستقر بشه. حركت گردان هم به اين شكل عمليه كه گروهان روح‌الله و ما هر كدوم يك تيم ويژه تشكيل بديم. اين دو تيم پيشاپيش گردان حركت مي‌كنن و بعد به ترتيب گروهان روح‌الله، بهشتي و سيدالشهدا، تيم‌هاي ويژه دو گروهان بايد به سينه تانك‌ها بزنن و راهي براي حركت گردان باز كنن. موقع شروع كار تيم ويژه، گروهان روح‌الله بايد تانك هاي سمت راست رو پاك كنه و تيم ويژه گروهان ما هم سمت چپ رو.
آقاي يحيي بعد از مكث كوتاهي گفت:
هر طور شده بايد يه راه نفوذ باز بشه تا گردان بتونه خودش رو به دژ برسونه. در ضمن قراره از سمت راست لشكر 25 بياد، از سمت چپ هم لشكر سيدالشهدا.
پس از ردوبدل شدن چند سؤال، مسئولين دسته‌ها رفتند تا افرادشان را توجيه كنند و آر.پي.جي‌زن هايشان را سريعاً بفرستند. قرار شد كه حيدري ( شهيد حيدري همان شب پس از سال ها حضور در جبهه به شهادت رسيد) هم بيايد. او تيربارچي دسته سه و از بچه‌هاي قديمي گردان بود. از هر دسته يك آر.پي.جي‌زن و دو نفر كمك آمدند. مصطفي هم دو نفر كمك آر.پي.جي انتخاب كرد كه جمعاً چهار آر.پي.جي‌زن شدند و يك تيربارچي. لطفي ( شهيد لطفي نيز در عمليات الغدير به شهادت رسيد) هم به عنوان بيسيم‌چي آمد. در همين حين سروصداي "حاج نصرت اكبري " فرمانده گردان بلند شد: "زود باشيد حركت كنيد يگانهاي بغلي حركت كردند. "
وقتي بچه‌هاي تيم ويژه آمدند بلافاصله مشغول توجيه آن‌ها شدم:
- بسم الله الرحمن الرحيم. برادرا توجه كنن كهكار رو بگم و زود حركت كنيم. كار امشب گردان بستگي به كار شما داره. اگه خوب كار كنين گردان با كمترين شهيد مي‌تونه حركت كنه و گرنه ممكنه علاوه بر تلفات، يك قدم هم جلو نره. خلاصه، امشب همه بايد از خودشون بگذرن. در ضمن آر.پي.‌جي‌زن‌ها ضامن موشكهاشون رو بكشن و تا من نگفتم كسي شليك نكنه. كمك‌ها مواظب آر.پي‌.جي. زن‌ها باشن و اگه اتفاقي افتاد آر.پي.جي رو بردارن و به كار ادامه بدن.
بعد از صحبت و مشخص كردن جاي افراد حركت كرديم. از راه قبلي به چهارراه - كه بعداً چهارراه شهادت نام گرفت - برگشتيم و از آنجا به طرف چپ پيچيديم. بقيه راه ديگر خشكي بود. صدمتري كه جلو رفتيم به يك خاكريز رسيديم. تيم ويژه گروهان روح‌الله هم آن‌جا بود. پشت خاكريز مقطعي، بچه‌هاي گردان حبيب توي سنگرها نشسته بودند و هر كس مي‌خواست به نوعي به ما روحيه بدهد. يكي مي‌گفت: از صبح پدرشان را درآورديم. ديگري مي‌گفت: خانم زهرا (ص) كمكتان مي‌كند... خدا پشت و پناهتان... انتقام شهدا را بگيريد. خلاصه هر كس چيزي مي‌گفت بچه‌ها را همان جا نشاندم.
چيزي نگذشت كه برادر بخشي معاون گردان سر رسيد. چپيه سياه رنگي به سربسته بود. در ميان ستون آهسته نام مرا صدا كرد. جلو رفتم. در نور مهتاب مرا ديد و در بغل گرفت. بعد از سلام و عليك پرسيد: "به كار توجيه هستي "؟
جواب مثبت دادم. او با همان لحن هميشگي‌اش گفت: "كار امشب گردان به شما بستگي داره. سعي كنين تا اونجا كه مي‌تونيد به تانك‌ها نزديك بشيد و بعد شليك كنيد. همراهت قطب‌نما داري؟ "
گفتم: "نه! "
گفت: "از ستاره‌ ملاقه‌اي كمك بگير. خوبه كه تو آسمونه. بعد از اين كه كارتون تموم شد بچه‌ها رو جمع كن و روي گردان 270 درجه بيا تا به دژي كه قراره برسي. "

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(10)

 
 
چهارشنبه 22 دی 1389  9:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها