خانم جان ایستاد. سبد حصیری اش را به طرف هاپون گرفت و گفت: غریبه هار ا به خانه راه نمی دهی. ...
هاپون، سگ خانم جان
هاپون، دنبال خانم جان دوید.
خانم جان ایستاد. سبد حصیری اش را به طرف هاپون گرفت و گفت: غریبه ها را به خانه راه نمی دهی. امروز مهمان دارم. زود بر می گردم.
هاپون سر و دمش را تند و تند تکان داد، یعنی که: غریبه ها را راه نمی دهم. راه نمی دهم.
خانم جان رفت. کمی بعد صدایی آمد هاپون با خودش گفت: غریبه ها آمدند. پرید پشت دیوار.
سه تا خرگوش غریبه آمدند و وارد حیاط شدند.
یک مرتبه هاپون واق و ووق کرد. غریبه ها می ترسیدند و فرار کردند بالای درخت.
آن ها همان جا بودندتا خانم جان با یک سبد پر از هویج آمد. هاپون واق و ووق کر د.
خانم جان فهمید خبری شده است. پرسید: غریبه به خانه آمده؟
یک مرتبه خرگوش ها از بالای درخت گفتند: ما آمده ایم. ما آمده ایم.
خانم جان خرگوشه را دید. همه چیز را فهمید. ریز ریز خندید و گفت:
هاپون جان، این ها که غریبه نیستند. این ها مهمان های ما هستند.
خانم جان و مهمان هایش به خانه رفتند. هاپون توی حیاط راه رفت و گفت: پس غریبه کیه؟ پس غربیه چه شکلیه؟
هاپو جونی
نشسته توی لونه
عاشق استخوونه
هاپ و هاپ و هاپ صداشه
کنار توله هاشه
کارش نگهبانی خونه مونه
کلک های روباهه رو می دونه
خونه ما تو روستاست
هاپو جونی
مواظب بزغاله ها و مرغا و خروساست
شاعر: سعیده موسوی زاده