![لیوان منحصر به فرد داستان هایی کوتاه اما خواندنی](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
یکی بود یکی نبود. یک لیوان بود که آرزو داشت با همه فرق داشته باشد. دلش می خواست که در آن نوشیدنی های خوب بخوردند.
این آقا لیوان ما یک هفته ناراحت بود و نوشیدنی ها را روی مهمان ها می ریخت.
یک روز آقای کارد ساطوری پیش لیوان رفت و گفت: لیوان جونم چی می شه؟
لیوان گفت: می خواهم منحصر به فرد باشم.
آقای کارد ساطوری گفت: اگر دلت می خواهد بیا و با من زندگی کن.
آقا لیوان خوش حال شد و همراه کارد ساطوری به راه افتاد.. اما بعد از مدتی دید نمی تواند کارهای او را انجام دهد.
نمی توانست پوست میوه ها را بگیرد و هندوانه قاچ کند.
پس یک روز عصر ساعت به آقا لیوان گفت: لیوان جان غصه نخور تو منحصر به فردی.
اگر تو نباشی هیچ کس نمی تواند نوشیدنی بخورد و ناراحت هستند. اگر تو نباشی انسان ها نمی توانند آب بخورند و مریض می شوند.
لیوان در این موقع بود که فهمید چه قدر منحصر به فرد هست.