![دانه ی کوچولو داستان هایی کوتاه اما خواندنی](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
پیرزن مهربون با یک کیسه گندم و یک گاو گنده به طرف آسیاب بادی می رفت و برای گاوش شعر می خواند.
سر کیسه به کنار جاده گیر کرد و کمی پاره شد. یک دانه گندم از داخل کیسه بیرون افتاد.
تا روی زمین گلی افتاد پای گاو گنده روی دانه رفت. و هلش داد توی زمین.
چند روزی زیر زمین و توی تاریکی بود. حوصله اش سر رفته بود که باران شروع به باریدن کرد و دانه یواش یواش خیس شد.
بعد از چند روز جوانه زد و سرش را از خاک بیرون آورد. نور خورشید را که دید خیلی خوش حال شد و رویش را به طرف او برگرداند. با نور خورشید و آب باران کم کم رشد کرد و بزگ شد و تبدیل به یک درخت بزرگ شد..
حالا هر روز که پیرزن به طرف آسیاب می رود زیر سایه درخت می نشیند و نفسی تازه می کند و از میوه ای درخت می خورد و خدار ر ا شکر می کند.