خيلي از ما محرّم را با سياه پوشي و عزاداري ميشناسيم؛ اما قشنگي داستان عاشورا به اين است كه با خون و اشك نوشته شده است؛ خوني كه يك روز در سرزمين كربلا بر خاك ريخته شد و اشكي كه ساليان دراز از گوشة چشمها ميچكد و باز هم جاري ميشود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره مردمان روزهاي انتظار بشويد.
محرم و عاشورا فرصت دوبارهاي است براي فكر كردن به شهادت امام و آنهايي كه امام را تنها گذاشتند، بهانههاي آدمهايي كه همراه امام نرفتند، بهانههايي شبيه توجيههاي خودمان. عاشورا همنيش فوقالعاده است. همين فرصت انتخاب، همين جدا كردن كه امام سعي ميكرد با دقت كامل انجام دهد. هم كسي جا نماند و هم كسي اضافه نيايد. از يك طرف به بعضيها ميفرمود: برويد، اينها مرا ميخواهند؛ از طرف ديگر نماينده ميفرستاد، چند نفر بخصوص را دعوت ميكرد تا به ايشان بپيوندند. اگر به پيغام جواب نميدادند خودشان شخصاً راه افتاده، به خيمههايشان ميرفتند و از آنها ميخواستند همراهش باشند. زياد بودن نفرات برايشان مهم نبود، بلكه بعضي «نفرها» برايشان مهم بودند، و در واقع انتخاب و تصفيه براي ايشان اهميت داشت.
اما بودند كساني كه نرفتند و تعداد آنها هم كم نبود. بهانههايي پيدا كردند كه وجدان خودشان را راضي كنند و به نظر بقيه منطقي برسد و ماندند. كار عجيبي نكردند. آدمها هميشه اين كار را بلد بودهاند. آنهايي عجيب بودند، كه رفتند.
ضحاك مشرقي، با امام شرط كرده بود تا وقتي ميمانم كه مفيد باشم، اگر تنها شدم، من هم ميروم چون فايدهاي ندارد. او در روز عاشورا، با اسبي كه در يكي از خيمهها پنهان كرده بود گريخت. مالك بن نصر ارحبي همراه كارواني از نزديكي كربلا ميگذشت، امام عليه السلام به او فرمودند: «چرا مرا ياري نميكنيد؟» مالك بن نصر گفت: من مقروض و عيالوارم خداحافظي كرد و رفت. امام عليه السلام خودشان سراغ عبيدالله بن حرّ جعفي رفتند و فرمودند: «همراه ما ميآيي؟» عبيدالله گفت: من آمادة مرگ نيستم ولي اسب قيمتي خودم را تقديم ميكنم. امام عليه السلام فرمودند: «ما براي اسب و شمشير تو نيامده بوديم، فقط از اينجا دور شو كه فرياد غربت ما را نشنوي». عبدالله بن مطيع به خاطر حرمت اسلام و حرمت قريش و اينكه خشونتي راه نيفتد امام را همراهي نكرد. احنف بن قيس گفت: خاندان ابوالحسن سياست سلطنت داري، جمع مال و نقشة جنگي ندارند و امام را همراهي نميكنم. شبث بن ربعي با آنكه به امام عليه السلام نامه نوشته بود و او را به كوفه دعوت كرده بود؛ چون اكثريت را با عبيدالله بن زياد ديد، به روي امام شمشير كشيد و با او جنگيد. قصر بن مقاتل در جواب دعوت امام گفت: وظيفه شرعي ديگري دارم.
آري بهانههاي واهي براي تنها گذاشتن فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله به نظر ما هم آسان ميآيد؛ مثل آب خوردن. امام زمان عجل الله تعالي فرجه در كنار كعبه صدا ميزند: «انا بقية الله» و ما ميرويم. غافل از آنكه شيطان كار خودش را بهتر از ما بلد است، قدم به قدم پيش ميرود؛ او سراغ امثال ماها ميرود تا با كمك ذهنمان توجيههاي بهتري پيدا كنيم و با هزار دليل عقلي و مثال حرف خود را به اثبات برسانيم.
اگر ميخواهيم بفهميم چه قدر، امام زمانمان را دوست داريم يا ببينيم از ياران او هستيم يا نه؟ ببينيم او چه قدر در زندگيمان سهم دارد. امام صادق عليه السلام نيز در جواب يكي از شيعيان كه سؤال كرده بود مرا چه قدر دوست داريد، فرمودند: «همانقدر قدر كه من در دل تو جاي دارم».
انتظار به اين سادگيها هم نيست. انتظار راه است؛ راهي كه يك راست، انسان را به اوج ميرساند؛ سادهايم اگر فكر كنيم يارِ امام بودن به همين سادگي است!
پدیدآونده : امير محسن عرفان