سردار شهید جمشید صفویان به روایت همسرش در کتابی با عنوان «من با تو هستم...» از طرف انتشارات سرو دانا روانه بازار کتاب شد.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، زندگی سردار شهید جمشید صفویان به روایت همسرش در کتابی با عنوان «من با تو هستم...» از طرف گروه روایتگران شهدای دزفول، زیر مجموعه مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول پژوهش و تدوین شده است و توسط انتشارات سرو دانا منتشر شده است.
کتاب، زندگی شهید سید جمشید صفویان که از فرماندههان لشکر ولیعصر(عج) در دوران دفاع مقدس است، به همت گروه روایتگران شهدا وابسته به مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در قالب اثری در سه جلد تدوین شده است؛ «من با تو هستم...» عنوان جلد اول این اثراست که روایت همسر شهید از شهید صفویان را شامل میشود و دو جلددیگر خاطرات شهید از زبان فرماندههان و همرزمان وی است و هم اکنون در مرحله ویراستاری قرار دارد.
فرمانده گردان بلال حبشی لشکر 7 حضرت ولی عصر (عج) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهید سید جمشید صفویان که در سال 1341 هجری خورشیدی در شهرستان دزفول پا به عالم خاکی نهاد و در سال 65 در کربلای 4 کربلایی شد، فرزندی است از نسل شور و حماسه که شاید این روزها نبود امثال او که خون پاکشان را برای آبروی اسلام و حفاظت از خاک و ناموس این مرز پرگهر فدا کردند، بیش از هر زمان دیگری به چشم آید...
«من با تو هستم...»در چهل سه روایت به بیان فراز و نشیبهای زندگی سردار شهید جمشید صفویان از زبان همسرش میپردازد. این روایت با خاطره «اولین دیدار» شروع میشود و با درد و دل دخترش زهرا با عنوان «بابا! ببین مردم چه میگویند» به پایان میرسد. همسر شهید در این کتاب در قالب خاطراتی، زندگی مشترکش با شهید را به تصویر میکشد و از نحوهی آشنایی تا ازدواج و تولد فرزندشان و عمر کوتاه زندگی مشترکشان سخن میگوید. در پایان کتاب نیز وصیتنامه و دستنوشتههای این شهید بزرگوار به همراه تصاویری از رزم او ضمیمه اثر شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «روز بیست و نهم اسفندماه 1365 مراسم تشییع برگزار شد. در طول مراسم، برخلاف روزهای گذشته، من خیلی آرام بودم. بعضی از زنها اصرار میکردند که زهرا را از بغل من بگیرند؛ اما من قبول نکردم و گفتم خودم میخواهم او را بگیرم. مسیر طولانی بود و جمعیت هم زیاد. زهرا را بغل کرده بودم و پشت تابوت حرکت می کردم.
زهرا دو سال و هفت ماهش بود.در طول مسیر مدام به تابوت نگاه میکرد و میخندید. گاهی هم صدای خندهاش بلند میشد. چند بار با تندی به او گفتم: «ساکت!... زشته...» یکی، دو بار هم نیشگونش گرفتم و گفتم: «مامان! یواش... آخه برای چی میخندی؟!»
اشارهای به تابوت کرد و گفت: «بابا داره باهام حرف میزنه. داره باهام شوخی میکنه. شکلک درمیاره، خندهام میگیره...»
دقیقا شب تحویل سال بود که به خاک سپرده شد. وقتی دفنش میکردند به او گفتم: «سال نو، خانه نو، فقط برای تو شد نه ما!» همانطور که خواسته بود، هم مدتی مفقود شد، هم جسدش مثل حضرت علی اکبر (ع) قابل شناسایی نبود و هم شب عید به خانهی جدید رفت...»
کتاب «من با تو هستم...» را انتشارات سرو دانا در 124 صفحه با شمارگان 1000 نسخه و بهای 9000 تومان منتشر کرده است.
*ابنا