پاسخ به:سخنی از شهدا
«بیایید قدر این عمر کوتاه خود را بدانید و خود را آماده سفر کنید، توشه و آذوقه و وسایل سفر را بردارید که آنجا هیچ چیز بدرد نمیخورد. مبادا گول دنیا و زرق و برقش را بخورید که اگر گول بخورید، الحق بیچاره و بدبختید.»
شهید محمد حسین آزمون محل تولد استان خراسان، محل شهادت شلمچه به سال 1365
سهراب سپهری
«ای انسانهای مسلمان قرآن بخوانید. حق مسجد را برآورید و حقوق مومنین را درست بجا آورید. دعاها، نمازهای جمعه و جماعت را با عشق و شور و شوق پر کنید.»
شهید حسین یحیایی متولد تهران به سال 1346، محل شهادت شلمچه به سال 1365
«ای برادران و خواهران اگر جوانی منحرف شد، او را به راه مستقیم دعوت کنید و امر به معروف و نهی از منکر کنید و تولی و تبرا را نصب العین خود قرار بدهید و همیشه به یاد خدا باشید و برای رضای خدا قدم بردارید.
شهید نبیالله تقوی تولد به سال 1346
اگر شهید شدم تا می توانید مجلس عزایم را ساده برگزار کنید
و مرا با تجملات در مجلس عزا زجر ندهید.
(شهید ابراهیم عبدی )
شهید گمنام
یعنی شهیدی که می توانست عقب بیاید اما ماند...
(محمد احمدیان)
توی خط مقدم، هر وقت بیکار می شد یا نوبت نگهبانیش می رسید برای کنکور می خواند. خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانوادش رسید که وحید رضا شهید شده بود.
بازنویس خاطره ای از کتاب «فانوس ها همه خاموش»
خدایا اگر مرگ من، خدمت به اسلام است مرا بمیران
و اگر حیاتم به نفع اسلام است مرا زنده نگه دار.
(شهید عباس خدمتگزار بافکری)
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را
(شهید سعید زقاقی)
خوشا آنانکه مردانه می میرند و تو ای عزیز!
خوب می دانی که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند
(شهید مرتضی آوینی)
قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند وکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند...آن مردان آمدند و رفتند،
فقط من وتو ماندیم واز جریان چیزی نفهمیدیم...
(شهید آوینی)
خداوند از مؤمن ادای تکلیف را می خواهد،
نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را.
فقط اخلاص، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن.
(شهید مهدی باکری)
به زحمت جارو را از دستش گرفتم.
ناراحت شد و گفت:
بذار خودم جارو کنم.
اینجوری بدی های درونم جارو می شن!
(شهید همت)
ایستاده بود توی صف غذا.
تعجبم را که دید گفت:(مگه فرمانده با بقیه فرق میکنه
که باید بدون صف غذا بگیره؟)
(شهید برونسی)
برایش کفشهای نو خریده بودم.رفت بیرون.
وقتی آمد یک جفت دمپایی کهنه پایش بود.
کفشها را داده بود به پسر سرایدار مدرسه!
(شهید علی چیت سازیان)
بعد از جلسه گفت:
جلسه امروز همه اش اداری نبود.
حرف و کار شخصی هم کنارش بود.
هر چقدر بابت پذیرایی دادید بنویسید به حساب من!
(شهید صیاد شیرازی)