0

مورچه شکمو

 
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

مورچه شکمو


 

 

روزی روزگاری ، يک مورچه برای جمع کردن دانه هاي جو از از راهي عبور مي کرد که نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک دانه جو به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي ؟ حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو مي گويند «جانور خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه ای نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو عدد جو به او پاداش مي دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»


 

سه شنبه 21 دی 1389  7:57 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خير و شر (قسمت ششم)


 

 

خیر و کار خیر

يک هفته بعد که مي خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خير» با خود گفت همان طور که چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يک روز هم ممکن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت اين نيست که به زبان بگويند «خدا را شکر» شکر نعمت اين است که با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي کنند.
«خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو کيسه از برگهاي درخت پر کرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه مي برد.
اين بود و بود، تا يک بار که در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديکي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود.
«خير» در آن شهر شنيد که حاکم آن شهر دختري دارد که سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حکيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند.
و شنيد که از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديک به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعاي بيجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.

حاکم اين فرمان را داده بود تا ديگر کسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز که اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر کسي جرأت نمي کرد ادعاي معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبيباني که از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاکم بسيار غمگين بود.
وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يکي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني که سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
«خير» گفت: اين است و جز اين نيست که اين کار کار من است. بايد به حاکم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد که: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه کنم ام شرطتش اين است که من هيچ پاداشي نمي خواهم بلکه اين کار را محض رضاي خدا مي کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همينکه پيغام رسيد حاکم فرمان داد «خير» را حاضر کنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاکم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟
«خير» گفت: نامم «خير» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيک گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت کارت هم به خير باشد.» بعد او را به يکي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
«خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يک نظر ديد، دختر از سر درد ناله
مي کرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است که بعد از صرع به او عارض مي شود.
«خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفي از آب و قدري شکر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده که همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينکه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نکنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر کنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينکه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراک پيدا کره بود.
فوري اين خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالي با پاي بي کفش به سراغ دختر دويد، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي کم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و اين خبر خوش را به وزيران داد. از قضا دختر يکي از وزيران مدتها بود چشمش آسيب ديده و نيمه نابينا شده بود. وزير با خود گفت ممکن است چنين کسي دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشاني «خير» را پيدا کرد و به سراغ او رفت و «خير» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم مي خواهد از او هم بخواهد. «خير» تقاضاي وزير را پذيرفت و چند روز بعد به خانه وزير رفت تا چشم دختر وزير را معالجه کند.
اما دختر حاکم داستان روزهاي رنجوري و بيماري خود را از نديمان شنيد و روز بعد محرمانه به پدر پيغام داد و گفت:«اي پدر، شنيده ام که براي درمان بيماري من شرط کرده بودي و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختي. حالا که «خير» مرا علاج کرده است انصاف اين است که به شرط ديگر نيز عمل کني تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگويند که چون به مراد خود رسيد قدر خوبي را نشناخت. حاکم قبول کرد و گفت:«بايد چنين باشد»، و فوري به سراغ خير فرستاد. خبر آوردند که «خير» در خانه وزير است. به سراغ او رفتند و هنگامي رسيدن که خير چشم دختر وزير را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالي هلهله
مي کردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خير» را به بارگاه خواستند. وزير هم به همراه «خير» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
وزير اجازه خواست که سخن بگويد و گفت «خير» دختر مرا هم درمان کرده است و برگردن من حق بزرگي دارد، من هم به هرچه خير راضي شود و حاکم بپسندد بايد تلافي کنم.
حاکم به «خير» گفت: اي جوان خوب و بزرگوار. من براي درمان دختر خود شرطي داشتم که مردم براي رسيدن به آن سر و دست مي شکستند، حالا تو با اين کاري که کردي مستحق پاداشي بزرگي هستي، تو اول گفتي که نامزدي نمي خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي کني، اما من هم بايد به قول خود عمل کنم و خود دختر هم مي خواهد قدرشناس باشد، حالا چه مي گويي؟
«خير» جواب داد: جاي شکرگزاري است، نام من «خير» است و کار من هم جز کار خير چيزي نبود، شرط شما را مي دانستم و وعده وزير را نيز شنيده بودم، اما من کاري نکرده ام جز اينکه قرض خود را از زندگي ادا کردم. من هم روزي نابينا شدم و با همين دارو مرا درمان کردند و هيچ چيز از من نخواستند. شما امروز از عروسي دختران و از دامادي من سخن مي گوييد اما نمي دانم چه بگويم، حقيقت اين است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضي نيستم که جز او همسر ديگر بگيرم.
حاکم گفت: آفرين بر جوانمردي تو اي «خير» اما من بايد به وظيفه خود عمل کنم. وزير هم مي خواهد خوبي تو را تلافي کند و تو حق نداري نيکي ما را رد کني، يا داماد من باش، يا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختيار دخترم را به تو
مي سپارم و تو را مشاور خود مي کنم و هرچه بگويي قبول مي کنم.
وزير گفت:«من هم اختيار را به خود «خير» مي دهم و هرچه بگويد قبول دارم، يک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خير است و «خير» بايد خوشحالي ما را کامل کند.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من بايد با هر دو دختر در يک مجلس حرف بزنم و بعد بگويم که چه مي خواهم.
حاکم گفت: «ازخير» جز خير و خوبي انتظار نداريم، هرچه «خير» بخواهد و بگويد همان است، هر دو دختر را با «خير» روبرو کنند.»
وقتي دختر حاکم و دختر وزير را با «خير» تنها گذاشتند «خير» داستان نابينايي خود را و شفاي خود را و زندگي خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد براي آنها شرح داد و گفت:«من براي يک مرد جز يک همسر نمي پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسي را خواسته بوديد، من باور نمي کنم که هرگز در اين باره فکري نکرده باشيد. نام آنها را به من بگوييد تا هم امروز آرزوي دلهاي شما برآورده شود.»
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
«خير» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتيد که اختيار دختران با من است. حاکم و وزير گفتند: «آري چنين است، گفتيم و بر سر قول خود ايستاده ايم.»
«خير» گفت: حالا که اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر که نام ايشان را بر اين کاغذ نوشته ام نامزد مي کنم.
حاکم و وزير گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولي که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسي برپا کردند و دختران را به شادي و شادماني به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نيست. ما در دستگاه خود مردي چنين خيرخواه و پاکدل را لازم داريم. تاکنون هرچه گفتي براي ديگران بود، بايد براي خودت هم چيزي بخواهي، من مي خواهم مشاور و شريک من باشي و شهر ما از خير و خوبي تو بهره مند باشد.
«خير» گفت: نيکي حاکم را رد نمي کنم.
حاکم و وزيران هم خوشحال شدند و از آن پس «خير» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خير و خوبي رأي مي داد و روز به روز عزيزتر و محترم تر مي شد. و خانواده کرد هم از آن خير و خوبي که پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:05 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خير و شر (قسمت پنجم)

 


 

 

هر قدر «خير» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر کرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمي کرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. کم کم «خير» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟.
نه مي توانست دل خود را از اين فکر آرام کند و نه مي توانست اميد همسري با دختر کرد را از مغز خود بيرون کند و با خود فکر مي کرد که:
نيست ممکن که اين چنين دلبند
با چو من مفلسي کند پيوند

دختري را بدين جمال و کمال
نتوان يافت بي خزينه و مال

من که ناني خورم به درويشي
کي نهم چشم خويش بر خويشي

وقتي «خير» فکر کرد که چنين وصلتي ممکن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با اين کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود.

«خير» مرد عاقلي بود که هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست که عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يک نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند. او مي دانست که خاطرخواهي دختر کرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود که با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بکشم.
آن شب وقتي کرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم که مدتي است درباره آن فکر مي کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم.
«خير» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبي که مي خواهم بگويم اين است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شکرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چکنم که من هم بشرم و انسانم و مدتي است فکر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول کرده است. مي خواهم بروم آنها را ببينم، مي دانم که شما مهمان نوازي را دوست مي داريد و از خوبي خوشحال مي شويد ولي مي ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هيچ کس نمي داند من کجا هستم، زنده ام يا مرده ام؟ و با اينکه در اينجا خيلي به من خوش مي گذرد غم يار و ديار مرا عذاب مي دهد و باز فکر مي کنم تنها هستم. مي خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهيد از فردا صبح به شهر و ديار خودم بروم. اميدوارم هرچه در اينجا به من محبت کرده ايد بر من حلال کنيد، مي خواهم از من راضي باشيد ولي ديگر مشکل است که اينجا بمانم. حالا چه مي فرماييد؟ اختيار من در دست شماست.

چون سخنگو سخن به پايان برد
غم سرا گشت خيلخانه کرد

گريه کردي از ميان برخاست
هاي هاي افتاد از چپ و راست

کرد گريان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب ديده ها شد تر

همه اهل خانه از رفتن «خير» غمگين شدند اما کرد بزرگ فکري کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
- اي جوان عزيز و خوب و مهربان، من حرفي ندارم که تو به دلخواه خود عمل کني، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمي دانم چه چيز تو را به خيال شهر و ديارت مي اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتي و از يک همشهري ديگر هم مانند «شر» آزار تازه اي ديدي يا نديدي و مدتي خوش بودي، مگر در اينجا چه چيز کم داري؟
نعمت و ناز و کامکاري هست
بر همه نيک و بد تو داري دست

من هرچه فکر نمي دانم مي کنم از چه چيز ناراحت شده اي جز اينکه جواني و به قول خودت خيال مي کني تنها هستي- من اين حرف را مي فهمم، من هم يک روز مانند تو بودم و اگر تو در غريبي اين احساس را داري من در ايل و قبيله خود اين طور شده بودم. اين هم چاره دارد. من مي دانم که در اينجا هرچه بخواهي داري و همه زندگي من در اختيار تست بجز اينکه خود را غريب مي داني و مهمان مي داني و همينکه
مي بيني بايد از زن و دختر من کناره بجويي و مانند نامحرم باشي رنج مي بري ولي اگر با خانواده ما پيوند داشتي اين طور نبود.
بگذار بگويم که من اين رنج را هم مي توانم درمان کنم. مي داني که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نيست اگر چه مانند دختران شهر زيبايي ساختگي ندارد اما زيبايي تنها هيچ دردي را درمان نمي کند و تا خوبي نباشد همه زيباييهاي عالم به دو جو نمي ارزد. من در اين دنيا همين يک فرزند را دارم و از جانم عزيزترش مي دارم و از رفتار او مي دانم که او هم ترا مي پسندد، اگر موافق باشي و دلت بخواهد من دخترم را به همسري با تو نامزد مي کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما ميماني و از جان عزيزتر زندگي مي کني، ديگر چه
مي گويي؟
حالا نوبت «خير» بود که از خوشحالي گريه کند. اشک شوق در چشمش دويد و در جواب گفت: زنده باشي اي پدر عزيز و پاينده باشي که زبان بسته مرا باز کردي و بار غم از دلم برداشتي. آنچه مدتها بود مي خواستم و نمي توانستم بگويم همين بود. من خود را کمتر و کوچکتر مي دانستم زيرا از مال دنيا هيچ ندارم و دختر عزيز شما دختر شماست، اما اگر چنين پيوندي ممکن باشد آن وقت شما به من زندگي بخشيده ايد، چشم داده ايد و خوشبختي هم داده ايد.
پدر گفت: من فردا صبح يک بار از دخترم اين مطلب را مي پرسم و کار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نيز جز اشک شوق جوابي نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و ديگر نتوانست سخن بگويد.
پدر گفت:«بسيار خوب، مي خواستيد زودتر بگوييد، معطل چه هستيد.»
همان دم کرد بزرگ کار عروسي را فراهم کرد و به شادي و شادماني چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خير» درآوردند. و بعد از آن کرد اختيار خانه و زندگي و سرپرستي کارهاي خود را نيز به «خير» سپرد و «خير» بعد از اينکه يک روز همه چيز حتي چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چيز دست يافته و در خانواده کرد و با همسر خود زندگي خوش و خرمي داشتند.
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:07 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خير و شر (قسمت چهارم)


 

 

«شر» گفته بود که اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يکي از
کردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي کردند:
مرد صحرانشين کوه نورد
چون بيابانيان بيابان گرد

با کس و کار و قوم و خويش و همه
گله و گاو و گوسفند و رمه

از براي علف به صحرا گشت
گله را مي چراند دشت به دشت

هر کجا آب و سبزه بود و گياه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه

بعد در کار خود نظر مي کرد
به دياري دگر سفر مي کرد

همان طور که شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با کوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا مي خواهند بر سرپا مي کنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي کنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي کنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و کارشان کمي کشت و زرع و بيشتر گله داري است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند.

آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا کرده بودند ولي چاه آبي که از آن آب برمي داشتند دورتر بود.
از قضا رئيس قبيله کردها دختري داشت که بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنک مي آورم.
دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم که چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا مي کرد. دختر کرد همين که «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد:
- اي ناشناس، کي هستي، اينجا چه مي کني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه کسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو کي هستي؟
«خير» همين که صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو کي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر که هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، کوزه آب را به او نزديک کرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟»
«خير» دستهاي خود را دراز کرد، کوزه آب را پيدا کرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم.
«خير» دو کف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير»
نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود. دختر نزديک شد و زير بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندک اندک او را به راه برد تا نزديک چادرها رسيدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به يکي از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاک افتاده بود.
مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر که هست بياورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همين کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان مي رسد.
در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و کباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و کمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تکيه دادند و خواباندند.
هيچ کس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ کس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي که داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همين که مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب کرد و احوال او را پرسيد.
دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي کاش
مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج کنيم.
کرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه کرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي کردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير». گفت: اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست که ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي کهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم کرد.
همينکه دختر کرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا که چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديک کن و تاريکي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان کرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريکي نمي ترسد.
پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي کار شايسته تر است.» کيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يک مشت برگ در کيسه کرد باز آمد. و دختر کرد فوري برگها را در هاون کوبيد و با اندکي آب روي آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاکيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي کرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز کرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينکه يک انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي کردن بهتر و بالاتر نيست.
«خير» که روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناک شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از کجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟
مرد جواب داد:«از کجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي کند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه کسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما که در صحرا زندگي مي کردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يکديگر ياد مي دادند.
[مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاک نمي شود نمي دانند چه کنند ولي ما
مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري کف مي کند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي کسي که آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي کند.]
به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست که خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط کسي را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جاي خود به کار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست که ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم. «خير» شکرگزاري کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود.
کرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگي مي کرد و همه کارها با آنها همراهي مي کرد و در سر يک سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي کرد و روزبروز در نظر کرد عزيزتر مي شد:
مرد صحرايي بياباني
چون از او يافت آن تن آساني

در همه اهل خود عزيزش کرد
حاکم خان و مان و چيزش کرد

چون دل و ديده پاک داشت جوان
همه بودند سوي او نگران

باز جستند حال ديده او
کزچه بود آن ستم رسيده او

خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخير و شر همه گفت

مردم وقتي با هم زندگي کردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان
مي آوردند. کم کم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و
بي انصافي «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد.
کرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و کم کم همه ايل و عشيره کرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يک مطلب بود که «خير» را رنج مي داد.
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:08 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خير و شر (قسمت سوم)


 

 

با اين حرفها که «شر» گفته بود «خير» فهميد که با يک دشمن همراه است که با لباس دوستي او را به اين بيابان کشيده است. با اينکه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد که «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت کند. اين بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بيندازد.
و«خير» گفت:«ببين شر»، ما که بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يک جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف داشته باش و قدري آب به من ببخش، يا اينکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهري هستيم، با هم بزرگ شده ايم و بعدش هم ممکن است در دنيا با هم خيلي کارها داشته باشيم، من الان دو دانه جواهر گران قيمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خريده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يک خوراک آب بخرم، حالا راضي شدي؟

«شر» گفت: به! مي خواهي مرا گول بزني؟ مي خواهي اينجا که هيچ کس نيست دو دانه گوهر را به من بدهي و آب بخوري و آن وقت توي شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خودم خيلي از اين حقه ها بلدم، صدتا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال کردي من هم مثل تو هالو هستم؟
دراين موقع «خير» ديگر از تشنگي صدايش گرفته بود و چشمهايش تار شده بود.
بي حال روي زمين نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من اين طور فکر نمي کنم. درست است که تو هم مي داني يک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولي براي من بيشتر هم مي ارزد.
مي گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است و چه وقتي بهتر از حالا، باور کن از روي رضا و رغبت گوهرها را به تو مي دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نيست. حاضرم علاوه بر اين گوهرها همه دارايي خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من مي دانم که چون به آب احتياج داري اين حرفها را مي زني، آدم وقتي محتاج است و گرفتار است خيلي حرفها مي زند که بعد دبه مي کند، اگر راست مي گويي يک کار ديگري بکن، من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازي نگرفتيد نمي توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده که تلافي کنم و تو هم نتواني مرا ببيني. گوهرهايي که گفتي مال خودت، ولي من حاضرم دو گوهر ديده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه مي خواهي آب بخور، گوهري که من مي خواهم اين است تا ديگر نتواني پس بگيري.
«خير» از شنيدن اين حرف آهي کشيد و گفت:«عجب آدم بدي هستي، آيا از خدا شرم نمي کني؟ کور شدن من براي يک خوراک آب! چطور دلت راضي مي شود اين حرف را بزني، «شر» من تو را اينقدر سنگدل و بي انصاف نمي دانستم، من از تشنگي دارم بيحال مي شوم و تو اينقدر قساوت به خرج مي دهي؟»
«شر» جواب داد:«همين است که گفتم، مي خواهي بخواه، نمي خواهي من رفتم، اين را هم بدان که در اين بيابان نه آبي هست و نه آدمي هست و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، نه راه پس داري نه راه پيش، يا بايد در اين صحرا بميري يا نابينا شوي و زنده باشي.»
«خير» ديگر توانايي حرف زدن نداشت و باز هم نمي توانست باور کند که «شر» اينقدر بد باشد. آخر باور کردني نيست کسي حاضر باشد براي يک خوراک آب چشم کسي را کور کند. اما «خير» نزديک بود از تشنگي بيهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: داني و انصاف خودت، من که باور نمي کنم، ولي مي خواهم زنده باشم، هرچه مي کني به من آب برسان، اين هم چشم من...
«شر» فرصت نداد حرف«خير» تمام شود، پاره آهني که در دست داشت به دو چشم «خير» کشيد و چشمهاي «خير» پر از خون شد. «خير» از درد چشم فرياد زد: «آه خدايا» و بيهوش بر زمين افتاد.
«شر» خدانشناس هم لباس و جواهري که در کوله بار«خير» بود برداشت و بي آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خير» تا چند لحظه بيهوش بود، همين که به هوش آمد فهميد که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خير» بر خاک افتاد بود و دستها را روي چشم گذاشته ناله مي کرد. ولي خدا خواسته بود که «خير» زنده بماند، و يک پيشامد خوب به سراغش آمد.
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:09 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خير و شر (قسمت دوم)


 

 

«شر» همينکه «خير» را ديد گفت:
- اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، کجا مي خواهي بروي؟
«خير» گفت: مي بينم که تو هم بارو بنديل خود را بسته اي!
«شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يک جاي خوبي، اما تو چکار مي خواهي بکني؟
«خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مرا روزيي هست و خواهد رسيد.
«شر» گفت: مبارک است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است.
«خير» گفت: اسمش را شنيده ام.
«شر» گفت: شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پيدا مي شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذراني مي کنند، هر که آنجا باشد
مي تواند هميشه خوش و خوب باشد.

«خير» جواب داد: نمي دانم، همه جا خوب و بد هست، ولي من مي گويم آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نمي روم مي روم ديگران را ببينم، دنياي خدا را ببينم.
«شر» گفت: توهميشه اينطور بودي «خير»، بدهم که نديدي، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جايي مي خواهي برويم ولي «جابلقا» را من مي شناسم، بسيار شهر خوبي است.
- بسيار خوب، حالا هم داريم مي رويم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
«شر» و«خير» همراه شدند و از هر دري صحبت مي کردند «شر» خوشحال بود که «خير» راه همراهي مي کند ولي «خير» برايش بي تفاوت بود، کمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي دانست و تا وقتي از کسي بدي نديده بود او را آدم خوب حساب مي کرد.
«خير» و «شر» با هم رفتند تا از آبادي دور شدند و رفتند تا شب شد. راهي در پيش داشتند که «شر» آن را بيشتر مي شناخت، پيش از آن رفته بود و ديده بود. «شر» خيلي جاها رفته بود و در ولگرديهايش خيلي چيزها ديده بود اما «خير» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبي را سرمايه بزرگ زندگي مي دانست.
تا شب به هيچ آبادي نرسيده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشته اي دايره وار درست کردند و در ميان آن منزل کردند.
«خير» کوله بار خود را باز کرد، ناني خورشي و مشک آبي درآورد و با هم شام خوردند و خوابيدند و سفيده صبح حرکت کردند.
يکي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي نشستند و
مي ماندند «خير» سفره خود را پهن مي کرد و نان و آب و خوردني که داشت
مي خوردند، «شر» هم گاه بگاهي ناني بر سفره مي گذاشت ولي همانطور که «خير» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم يک مشک آب در کوله پشتي داشت که هيچ وقت از آن حرفي نمي زد.
يک هفته گذشت و دو رفيق همچنان مي رفتند و نان و آب و خورشي که «خير» همراه آورده بود تمام شد.
«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمي رسند و «خير» خيال مي کرد که به آب مي رسند و ظرف آب را پر مي کنند. اما روزي که «خير» ديگر از خوردني چيزي نداشت، «شر» بناي نارفيقي را گذاشت و به «خير» گفت:
- هفت روز راه آمده ايم و بيش از اين راه در پيش است و از خوردني هيچ چيز در اين بيابان پيدا نمي شود. براي اينکه از گرسنگي تلف نشويم و به مقصد برسيم بايد در خوراک صرفه جويي کنيم.
«خير» اين را قبول داشت و صبر بسيار داشت. تا ممکن بود غذا نمي خورد و از گرسنگي و تشنگي حرفي نمي زد و از مشک آبي که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزديک ظهر «خير» از تشنگي
بي قرار شد و گفت:«ديگر زبانم خشک شده و نزديک است از تشنگي بي حال شوم.»
«خير» تعجب مي کرد که چگونه«شر» طاقت مي آورد و از تشنگي شکايتي ندارد. اما يک بار فهميد که «شر» به آهستگي از مشک آبي که دارد آب مي خورد. «خير» گفت: «حالا که آب داري کمي هم به من بده، از تشنگي ديگر رمق براي راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد:«نه، حالا زود است، آب تمام مي شود و تشنه مي مانيم.»
«خير» گفت: تا تمام نشده کمي بنوشم، شايد به آب برسيم.
«شر» گفت: مطمئن باش، اين روزها به آب و آباداني نخواهيم رسيد.
«خير» گفت: بسيار خوب، در هر حال رفاقت نيست که تو آب داشته باشي و من از تشنگي بسوزم. من نمي خواهم از خودم حرف بزنم ولي من هم آب داشتم با هم خورديم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتي که داشتي، نداشتي که نداشتي.
مي خواستي حالا هم داشته باشي، يعني مي گويي آب را بدهم تو بخوري و خودم از تشنگي بميرم؟
«خير» جواب داد:«من هرگز اين را نمي گويم، ما همسفريم، رفيقم، هرچه من داشتم با هم خورديم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کني، و هيچ کس از آينده خبر ندارد، شايد الان به آب برسيم، شايد کسي برسد و آب داشته باشد، مي گويم طوري رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشي، من دلم مي خواهد بتوانيم هميشه توي چشم هم نگاه کنيم، اين حرفها که تو مي زني بوي بي وفايي مي دهد، من از تشنگي دارم بي حال مي شوم و خيلي راه بايد برويم، من اين را مي گويم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردي، من از ديروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داري من ديگر رمق ندارم، مي گويم اذيتم نکني.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتي شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمي شود. ديگر اينکه گفتي بي وفا هستم، تو اين طور خيال کن. رفاقت هم بي رفاقت. اينجا ديگر شهر نيست. بيابان است و مرگ است و زندگي است، مي خواهم هفتاد سال سياه هم توي چشمم نگاه نکني. تو اصلا از بچگي همين حرفها را مي زدي که مي گفتند آدم خوبي هستي ولي اينجا اين حرفها خريدار ندارد. آن روزي که بچه ها مي گفتند مرا قبول ندارند تو را انتخاب کردند يادت هست؟
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:11 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خیر و شر ( قسمت اول )


 

روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا»
مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد.
اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر» را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از سر شروع کنيم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمينان داشت از اين حرف خيلي لجش گرفت و فرياد زد: چرا قبولم نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده ايم، از کجا مي دانيد که من بدم؟
يکي از بچه ها گفت:«ما چند بار امتحان کرده ايم، تو وقتي مثل همه بازي مي کني بد نيستي ولي عيب تو اين است که وقتي اسمت را گذاشتند «اوسا» ديگر حرف حسابي سرت نمي شود، گردن کلفتي مي کني، جرمي زني، دغل بازي مي کني، با قوي ترها يار مي شوي و حق ضعيف ها را پا مال مي کني، دعوا راه مي اندازي و صداي بزرگترها درمي آيد. ولي ما مي خواهيم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم، بگذار «اوسا» يکي ديگر باشد.»
رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم يک چيزي را بخواهند يک نفر نمي تواند با همه دربيفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشي تجديد شد.

اين بار قرعه به نام «خير» درآمد. «خير» اسم يکي ديگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و براي او فرياد شوق کشيدند. «خير» پسر خوبي بود و همه او را دوست مي داشتند چونکه باتربيت بود، هرگز به کسي حرف بد نمي زد و در بازي بي انصافي نمي کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي توانست از کارهاي «خير» ايراد بگيرد.
وقتي بچه ها از «اوسا» شدن «خير» خوشحال شدند «شر» از زور حسودي رنگش سرخ شده بود و «خير» هم اين را فهميد و براي اينکه دل خوري پيدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جاي وردست و معاون خودم انتخاب مي کنم و «شر» هم مطابق ميل همه بازي مي کند.
پيش از اينکه بچه ها حرفي بزنند «شر» ميان حرف او دويد گفت: «نه، من بازي
نمي کنم، من مي خواهم بروم.»
«شر» خيلي رنجيده بود، به شخصيتش برخورده بود، و با اينکه «خير» در اين ميان تقصيري نداشت از او رنجيده بود و نتوانست اين تحقير را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازي مي کردند و اين پيشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کينه «خير» را در دل گرفت، و هميشه در پشت سر از او بدگويي مي کرد که: «خير» بي عرضه است، از دعوا فرار مي کند، «خير» ترسو است همراه من به صحرا نمي آيد، «خير» خودپسند است خاک بازي نمي کند. و از اين حرفها. اما براي اذيت کردن «خير» بهانه اي پيدا نمي کرد چونکه «خير» بسيار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمي شد از او بهانه بگيرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره مي کرد، ديگران از «خير» طرفداري مي کردند.
سالها گذشت و «خير و شر» هم مانند بچه هاي ديگر زندگي مي کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند، و بعد هم بزرگتر شده بودند و کمتر يکديگر را مي ديدند، و «خير» بيشتر با آدمهاي خوب معاشرت داشت و «شر» همان طور که خودش مي پسنديد با آدمهاي مثل خودش راه مي رفت و هر کسي به کاري مشغول بود.
اين بود تا يک سال که «خير» مي خواست از آن شهر به شهر ديگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههاي بياباني چندان امن و امان نبود. همان طور که در آباديها هم هنوز وسيله اي مثلا مانند بانکها براي نگهداري امانتهاي قيمتي يا نقدينه ها پيدا نشده بود. اين بود که بعضي از مردم هرگاه نگهداري نقدينه ها را دشوار مي ديدند آنها را مانند گنجي در محلي پنهان مي کردند و جاي آن را به کسي نمي گفتند و بعدها به دست ديگران مي افتاد.
در مسافرت هم کساني که همراه قافله هاي بزرگ نبودند سعي مي کردند تا ممکن است چيزهاي گران قيمت همراه نداشته باشند يا نقدينه اي که دارند پنهان و پوشيده باشد تا راهزنان به طمع نيفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خير» هم هرچه اثاث زيادي داشت فروخته بود و به جاي آنها دو دانه جواهر خريده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر ديگر بفروشد و سرمايه زندگي کند.
در روزهاي آخر که «خير» کم کم با دوستان خداحافظي مي کرد «شر» خبردار شد که «خير» مي خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکري کرد و با خود گفت:«من بايد بفهمم که «خير» چه خيال دارد، «خير» هميشه فکرهايش خوب است و مردم خيلي از او تعريف مي کنند، من هم نبايد بيکار بنشينم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزي که فهميد «خير» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قديم سفر کردن به راحتي و آساني حالا نبود و مسافرت از شهري به شهر ديگر مدتها طول مي کشيد. مردم پياده يا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بيشتر همراه کاروان و قافله سفر مي کردند چونکه در راهها ناامني بود و دزد و راهزن و گردنه گير و اين چيزها مسافرت تنهايي را دشوار مي کرد. اما «خير» مي خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يک کوله پشتي جا داده بود.
«شر» هم همين کار را کرد و يک روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند که هر دو عازم سفرند.

سه شنبه 21 دی 1389  8:12 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

غازی خان


 

 

در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .

مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .

شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .

یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...


کماجدان = دیگ
خام = خم . ظرف گلی استوانه ای شکل که در آن نان میگذارند
لامذهبها= بی دینها
پسین = سرشب
 

 

   

سه شنبه 21 دی 1389  8:13 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

روباه وبزغاله

 

 

 

روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»

شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .»

فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است .»

شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .»

فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم .»

شیرگفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است .»

فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است .»

شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را کشید و رفت .

شیرافتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .

روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم .»

چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .

روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است .»

شیرترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم .»

روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد .»

شیرپرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی ؟»

روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود .»

شیروقتی دید آبرویش نرفته گفت :« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تواهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟»

روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم .»

شیرگفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟»

روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سرو جانم فدای شیر .»

شیرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد !»

روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست .»

شیرگفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد.»

روباه گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .»

شیرگفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .»

روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبرکرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .

بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی !»

روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .»

بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست .»

روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟»

بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست .»

روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند .»

بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟»

روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم .»

بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .»

روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .»

بزغاله گفت :« مثلاً چی ؟»

روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروزبا یک شیربازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ...»

بزغاله پرسید :« شیر؟ شیردرنده ؟ آخ خدایا ...»

روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟»

بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .»

روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی .»

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد .

روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم .»

بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترید و ایستاد .

روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟»

بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بداست : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .»

روباه گفت :« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .»

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقورمی کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .»

بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟»

بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می خواهد بکن .»

بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :« قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیاهم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .»

بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .»

شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی .»

روباه گفت :« صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند .»
 

سه شنبه 21 دی 1389  8:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها