![حکایت ها ی شیرین حکایت های شیرین](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
من و دایی:
دایی بزرگ من به دلیل بیماری ریوی خود سال ها خانه نشین بود. او روزگارش را با ورق صفحات کتاب می گذراند.
دایی جان گاهی ما را که جوان و پر شور و شر بودیم را صدا می زد و می گفت: ببینید سخنان و نصیحت ها ی بزرگان جاودانی است و تا دنیا دنیاست به درد همه می خورد هرگز کهنه نمی شود.
و همه حکیمان جهان را به آن سفارش کرده است. از جمله حضرت علی درباره فلان رفتار یا فلان کردار چنین سخنی گفته فردوسی فلان بیت را ساخته یا سعدی چه گفته و عطار چنان سروده است.
حالا که من بزرگ شده ام و دنیا دیده تر حرف هایش را بهتر می فهمم. از جمله این نصایح و اندرزها سفارش به قناعت است که امام اول ما شیعیان فرموده اند: هر قدر قناعت کنی کافی است.
![حکایت ها ی شیرین حکایت های شیرین](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
تاجر:
تاجران پارچه خسته و خواب آلود هر یک به گوشه ای لمیده بودند و استراحت می کردند. گدایی از راه رسید کاسه گدایی به دست.
گدا: به من کمک کنید از مال خود به من هم کمک کنید.
یکی از تاجران: ای بابا این جا هم رهایمان نمی کنید. خسته و داغانیم. صدای بقیه تاجران هم در می آید.
گدا: اگر شما تاجرها و داراها انصاف داشتید و به عدل خرید و فروش می کردید و ما گدایان هم کمی قناعت داشتیم، روزگارمان این نبود و هیچ گدایی روی زمین وجود نداشت.
گدا درحال دور شدن از آن ها گفت:
ازر قناعت توان گرم گردان که ورای تو هیچ نعمتی نیست
کنج صبر اختیار لقمان است هرکه را صبر نیست حکمت نیست
![حکایت ها ی شیرین حکایت های شیرین](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)