0

فاطمه به مسجد می رود

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

فاطمه به مسجد می رود

 

صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده می شود. فاطمه و مادربزرگ به مسجد رفته اند.

 

فاطمه به مسجد می رود

 

در حیاط مسجد، مادربزرگ به پیرمردی سلام می کند. او باد مهربانی جواب سلام مادربزرگ را می دهد.

ماردبزرگ می گوید: او خادم مسجد است.

فاطمه با تعجب می پرسد: خادم مسجد یعنی چی؟

مادربزرگ می گوید:  یعنی کسی که از مسجد نگه داری میکند خانه خدا را تمیز می کند.

آن ها به طرف در کوچکی، در گوشه حیاط می روند. فاطمه از جا مهری دو تا مهر بزرگ بر می دارد. یکی برای خودش و یکی برای مادربزرگ. ماردبزرگ گفت: فقط یک مهر برای خودت بیار، من برای خودم جا نماز آورده ام.

فاطمه توی دلش گفت: کاش من هم برای خودم یک جا نماز داشتم.

چند تا خانم چادری  هم در صف نماز نشسته اند. فاطمه کنار مادربزرگ می نشیند. نماز شروع می شود. فاطمه بلد نیست نماز بخواند. او فقط کنار مادربزرگ می نشیند و زیر لب صلوات می فرستد.

یعنی می گوید: اللهم صل علی محمد و آل محمد

یک روز وقتی فاطمه از مادربزرگ معنی صلوات را پرسیده بود، مادر بزرگ گفته بود: یعنی خداوندا! بر محمد و خاندان او صلوات فرست.

نماز ظهر تمام می شود. خانم مهربانی که کنار فاطمه نشسته است با دیدن فاطمه لبخندی می زند و می پرسد: دخترم، تو بلدی نمار بخوانی؟

فاطمه سرش را بر می گرداند و با خجالت می گوید: نه بلد نیستم.

خانم مهربان می گوید: خواب به مادربزرگت بگو به تو یاد بدهد.

فاطمه به مهرش نگاه می کند و می گوید: چشم.

 

منبع: کتاب قصه های شیرین نماز

چهارشنبه 15 شهریور 1396  9:59 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها