(تقديم به مردي که پيشانياش مشرق آفتاب بهاري بود)
در فصل سرد غربت و در قطبيترين شب تاريخ،
آنگاه که افسون گران بورژوا و چماق داران شکم باره هوادار تاج و تخت، در لجنزار شب نشينيهاي شيطاني خود، غرق بودند...،
آنگاه که روشنفکران غربزده «هُرهُري مذهب» به پز فُکُل و کراوات ميرسيدند و هنرمندان بيرگ و مرفهين بيدردِ «کافه تريا»، آيه يأس نشخوار ميکردند...،
آنگاه که يکي از عقل ميلافيد و يکي طامات ميبافيد...،
و آنگاه که سياست، بيديانت بود و ديانت، بيسياست، منادي بر دار بود و آزادي در بند. استقلال در غل بود و عدالت در زنجير. سلاح، راکد بود و فساد، رايج. ظالم بر تخت بود و مظلوم، بدبخت. مؤمن، ذليل بود و فاسق، عزيز. يزيد، عربده« هل من مزيد» ميزد و حسين عليه السلام ، بانگ «هل من ناصر».
و آنگاه که حراميان، هم شريک دزد بودند و هم رفيق قافله، سنگ، بسته بود و سگ، يله!
و گله، بيشبان و گرگها حريص!
بناگاه، نهيب مردي برخاست که مهيب هزار زلزله داشت؛ غريو مردي که کينه تمام مغضوبين و مستکبرين در سينهاش بود؛ و خشم بر همه نفرين شدگان زمين در مشتش.
مردي که خروش بيدارياش، خواب رنگين همه خوابآلودگان را آشفته ساخت و همينه نهيبش، نوعروسان پرده نشين را از حجله برون آورد!
مردي که برق نگاهش، بارقه اميد در دل همه نااميدان افکند و رعد صدايش، پشت همه دشمنان خدا را لرزاند.
مردي که در کوچه باغ حجره سبزش، هزار هزار چلچله، بهار را فرياد ميزد.
فريادگري از قبيله داد و بيدارگري از اقاليم قبله.
مردي از تبار پابرهنگان و سرداري از سلاله سربداران.
مردي از عشيره خورشيد و سفيري از تبار توحيد.
مردي از نبيره ابراهيم عليه السلام ؛ مردي از آل محمد صل الله عليه و آله وسلم ؛ مردي از سلاله علي عليه السلام و زهراh؛ مردي که خاکش با شبنم عشق، گل شده بود و خونش با خون حسين عليه السلام عجين.
مردي از روح خدا! مردي خميني! خميني و «ما ادراک ما الخميني»؟!
و من و تو چه دانيم که خميني کيست؟!
خميني، آخرين آيت کبري بود در غيبت کبري!
خميني، جلوهاي از بقيةالله بود، که چون ستارهاي بدرخشيد و ماه مجلس شد و دل رميدگان جهان را انيس و مونس شد.
خميني، مردي بود از سرزمينهاي سبز خدا.
مردي که از باغهاي سرخ شهادت ميآمد و عطر لاله در بر داشت و شور عاشورا در سر.
مردي که داغ هزار لاله بر دل و درد هزار ساله در دل داشت.
مردي که پيشانياش، مشرق آفتاب بهاري بود و بوي خدا از ردايش جاري.
مردي که نرگس آفتابش، همواره نگران دشت شقايقها بود و پنجره قلبش، هميشه به سمت بنفشهزاران، باز.
باشد که تا آخرين نفس، تا آخرين نفر و تا رسيدن به سرمنزل مقصود، به پيش تازيم و لحظهاي براي وصول به غايت آمال او، درنگ ننماييم و خود را در رزمي بيامان، عليه کفر و نفاق، در رکاب سوار سپيد حضرت بقيةالله الاعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف آماده سازيم.
همان موعود سبزي که در رجعت سرخش، ترديدي نيست.
همان موعودي که هسته هستي و ميوه آفرينش است.
همان مهري که فروغ دل انبيا و نور چشم اوصيا و غايت آمال همه مشتاقان است.
همان بهاري که لالهها به احترام او برخاستهاند.
همان که نرگسها نگران مقدمش و شايقها آيينه افروز رخسار اويند.
همان دلبري که صد قافله دل همراه اوست.
همان نگاري که آتش اشتياقش، از پس خاکستر اين همه سال، هنوز گل ميکند.
آن ابر مرد شکست ناپذيري که مفاتيح غيب در دست اوست و جنود آسمان و زمين با اوست.
مردي سترگ؛ مردي شگفت!
مردي که «مثل هيچکس نيست»!
مردي که فيض روح القدس، علم آدم عليه السلام ، يد بيضا و عصاي موسي عليه السلام ، انگشتري سليمان عليه السلام ، حُسن يوسف عليه السلام ، صبر ايوب عليه السلام ، دم مسيح عليه السلام ، لطافت محمدي صل الله عليه و آله وسلم ، ذوالفقار علي عليه السلام و عصمت زهراh با اوست.
مردي که خدا با اوست!
به خدا سوگند، بهشت در نسيم صلواتش سبز ميشود و دوزخ از شبنم عشقش سرد ميگردد.
اينک، آن آفتاب در سايه سار غيبت، شاهد اعمال و نگران رفتار ماست.
مبادمان يک لحظه از چشم او بيفتيم.
مباد آن آئينهدار خدا را مکّدر کنيم که زندگي بر ما سياه خواهد شد.
خواهد آمد و انتقام همه لالههاي سرخ پرپر را از بادهاي خزاني خواهد گرفت.
خواهد آمد و بر دل سوختگان، مرهم خواهد گذارد.
خواهد آمد و آهوان رميده را ضمانت خواهد کرد و گرگهاي دريده را خجل خواهد ساخت.
خواهد آمد و واژه ظلم و ستم را از فرهنگها پاک خواهد کرد.
خواهد آمد و در دولت کريمه سبزش، قاموس عدالت و قسط را براي همه، يکسان معني خواهد کرد.
خواهد آمد، با رايت آفتاب بر دوش، و آن را بر بلندترين قلل کرامت و بزرگواري به اهتراز در خواهد آورد!
خواهد آمد و چشم ما را به جمال خود، و زمين را به نور الهي، روشن خواهد ساخت!
خواهد آمد و به اتفاق حسن و ملاحت بينظير خود جهان را خواهد گرفت.
او خواهد آمد و در اين وعده، کمترين ترديدي نيست؛ چرا که خدايش وعده داد: «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين».