همه پروانههايي که دور و برت ميچرخند، همه سيبهاي سرخ، همه گلهاي محمدي و همه شعرهاي حافظ، سلامهاي من هستند که از اتاق کوچک دلم برايت پست کردهام.
وقتي از تو مينويسم، واژههايم پرنده ميشوند و آهسته آهسته از پلکهايم خورشيد ميريزد!
اگر خود خواهي نبود، برايت مينوشتم که خداوند، تو را براي دل من آفريده است، براي لحظههاي آسماني من؛ اما چقدر دور؟ چقدر فاصله؟ چقدر انتظار... انتظار... انتظار...
انگار سهم من و تو از عشق، همين انتظاري است که مثل يک سيب بين ما تقسيم شده است.
حالا به سيب سرخ عشق فکر ميکنم و به روزهايي که پشت در منتظرند. زودتر بيا؛ دلتنگ تو هستم!
* * *
سلام به تو و طعم شور انگيز حرفهاي شنيدنيات!
چقدر بيتاب شنيدن صدايت هستم! يادت ميآيد پيشترها گفته بودم از هر چيز ميتوانم صدايت را بشنوم؛ حتي از برگهاي خشک کاج همسايه؟
نميداني چقدر به شوق ميآيم وقتي طنين کلام مهربانت در دلم جوانه ميزند و نيلوفرانه در همه وجودم قد ميکشد.
از تو چه پنهان، امروز، هواي شعر به سرم زده است؛ به همين خاطر دوست دارم برايت باران شوم؛ ببارم و در همه خيابانهاي شهر جاري شوم. دلم ميخواهد غبار از تن ميخکها و شببوها بگيرم و بر لبهاي همه آفتابگردانها لبخند بکارم.
تو هم حس ميکني؟ چقدر واژههاي اين نامه، بوي پيراهن يوسف را ميدهند!
* * *
سلام!
هر صبح دلم را در چشمه ياد تو شستشو ميدهم و در ملکوت صداي تو به راه ميافتم. پلکهايم به دنبال نامت قيام ميکنند و براي ديدن تو پاهايم در ميان کوچهها ميوزند...
ديشب، باز هم خواب تو را ديدم. خواب ديدم قيامت شده و همين نامههاي شبانه، شفاعت مرا کردند. به من گفتند: «پيراهني از شعر بپوش و در صف عاشقان بايست» هر عاشقي نام معشوق خود را که ميبرد، دري از درهاي بهشت به روي او گشوده ميشد. نوبت به من که رسيد زبانم بند آمد؛ اما... به يکباره همه سلولهاي تنم، نام عزيز تو را فرياد کردند.
امشب که اين نامه به دستت رسيد بر واژههاي بي تکلف آن، چند قطره مهرباني ببار تا اين پرندههاي تشنه به سمت آغوشت به پرواز در آيند...
* * *
سلام!
ديروز به دنبال تو به همهجا سر زدم؛ هم از نسيم سراغت را گرفتم، هم از گل سرخي كه كنار چشمه عشق روييده بود. حتي از پرندههايي كه در شعرهايم بال ميزدند هم نشانيات را پرسيدم. اما پيدايت نكردم. اين را ولي خوب ميدانم كه اگر چشمانم را ببندم و با دهان بسته صدايت كنم فوراً جوابم را خواهي داد.
راستي كه عجب صفايي دارد اين بي قراريها و اين دلتنگيها! ماندهام که اگر اين فاصلهها نبود آيا باز هم اينقدر مشتاق شنيدن صدايت از درخت و گل و ستاره بودم؟
هميشه فاصلهها باعث ميشوند تا بيشتر قدر همديگر را بدانيم و بيشتر به دنبال هم بگرديم. مثل همين امروز كه همه جا را به دنبالت گشتم؛ حتي همه خوابهايم را يكي يكي جستجو كردم. همهجا رد پايت بود. حتي موج صدايت به نرمي از تپههاي خيالم بالا ميرفت؛ اما خودت نبودي...
حالا با همين واژههاي لال در كنار نام قشنگت نشستهام. مرهمي نميخواهم. تنها اگر حوصله داري زخمهاي دلم را بشمار! هزار و يك ... هزار و دو ... هزار و سه ...
* * *
سلام!
چند ساعت است که باران ميبارد؛ باران ياد تو... باران نام تو ... و من زير اين باران عزيز ميخواهم خيس شوم. خيس خيس...
کمکم رودي از نام تو جاري ميشود. همه دشتها تشنة نام تو هستند. اين را به راحتي ميشود از نگاه منتظرشان خواند.
مرا ببخش اگر اين روزها شکستني شدهام... کاش صبر تو را داشتم و ميتوانستم با سکوت، برادر باشم. اما مگر ميشود نام تو را شنيد و به شوق نيامد؟ باور کن نميشود نام تو را بر پيشاني فرشتهها ديد و آرام نشست.
گاهي که تسبيح ميگردانم و نام عزيزت را زير لب زمزمه ميکنم، صداي دست افشاني اقاقيها بلند ميشود.
محبوبترين! هنوز هم بر اين باورم که «اگر تو نبودي، خداوند بهشت را نميآفريد.»
* * *
سلام!
حال من و همه منتظران تشنه ديدارت خوب است.
ميدانم تو هم حرفم را تأييد ميكني كه زمانه بدي داريم. هر كس به جيب ديگري نگاه ميكند. شايد اگر شب هم پلكهايش را روي هم بگذارد، ستارههاي دامنش را بدزدند!
به ماه نگاه كن! چقدر لاغر شده است! از بس كه براي بردنش خيز برداشتهاند.
در زمانهاي اين چنين، عاشق بودن و نامه نوشتن براي تو، آن هم در زير نور نارنجها و شب پرهها، افتخار بزرگي است.
... و هر شب نامهام كه به آخر ميرسد، پنجره را باز ميكنم،
به ماه، شب بخير ميگويم،
براي سلامتي تو دعا ميكنم،
بعد هم تفألي به حافظ ميزنم و به زير ملافة شب ميخزم.
* * *
... و هر شب نامهام كه به آخر ميرسد، پنجره را باز ميكنم،
به ماه، شب بخير ميگويم،
براي سلامتي تو دعا ميكنم،