پاسخ به:سخنی از شکسپیر
آدمها پنجره را به روی طلوع خورشید میبندند.
دختران هیچ نمیخواهند جز شوهر و وقتی به دست آوردند همه چیز میخواهند.
هر که سرگیجه دارد فکر میکند دنیا دور خودش میچرخد.
عشق جوانتر از آن است که بداند وجدان چیست.
مثل امواج که به سوی ماسههای ساحل شتابانند لحظات ماست که برای رسیدن به پایان بیقرارند.
زندگی به اندازه یک داستان تکراری که گوش گنگ مرد خوابآلود را میآزارد خستهکننده است.
نه خوب است و نه بد؛ فکر ماست که از آن خوب یا بد میسازد.
اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه میزند و کدام نمیزند، بعد با من حرف بزن.
اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود، نمازخانهها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان.
من در قید خوشنودی تو، با جوابی که میدهم، نیستم.
مگر پرتو شمع تا کجا میرسد؛ مرگ خوب هم در این دنیای حرف نشنو همین قدر میدرخشد.
جهنم خالی است چون همه دیوها اینجا هستند.
ظن و گمان همیشه در کمین ذهن گناهآلود است.
چیزی نداشته باشی؛ چیزی برای از دست دادن نداری.
اگر غبطه خوردن به عزت و شرافت گناه است پس من مجرمترین روح زمینم.