0

بُزی ها

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

بُزی ها

 

پسرک زد زیر توپ. توپ رفت و رفت تا به خانه خانم بزی رسید.

 

 

بزی ها

 

خانم بزی کنار در ایستاده بود و به بچه هایش می گفت: شَنگول من، مَنگول من، حبه انگور من. می روم برای شما علف تازه بچینم و بیاورم، مبادا وقتی گرگ آمد در خانه را برایش باز کنید!

 

شنگول و منگول و حبه انگور توی را دیدند و به مامان بزی گفتند: ما با این توپ بازی می کنیم تا شما برگردید.

مامان بزی گفت: بازی تو کوچه؟ نه نمی شود. می ترسم گرگ....

شنگول گفت: مامان بزی، اصلاً امروز علف تازه نمی خواهیم، بیایید بازی کنیم.

خانم بزی قبول کرد و مشغول هایش شد.

گرگ ناقلا لا به لای بوته ها قایم شده بود. منتظر بود تا خانم بزی برای آوردن علف برود و بزغاله ها تنها بمانند.

اما هرچی صبر کرد، خانم بزی نرفت. با خودش گفت: کاش یکی، توپ را به این طرف بیندازد! آن وقت من آن بزغاله را بگیرم و ببرم.

دهان گرگ ناقلا آب افتاده بود، اما مگر خانم بزی می گذاشت بچه هایش از او دور بشوند.

گرگ ناقلا  کم کم کلافه شد. با خودش گفت: این توپ دیگر از کجا پیدایش شد؟

اگر دستم به این توپ برسد، می دانم چه کارش کنم.

آخر بازی، خانم بزی لگدی به توپ زد. توپ رفت و رفت و خورد به کله گرگ ماقلا.

گرگ ناقلا تِلو تِلو خورد و افتاد وسط بوته ها.

خانم بزی و بزغاله ها شاد و خندان برگشتند به خانه و در را محکم بستند.

کمی که گذشت حال گرگ ناقلا خوب شد. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: این چی بود خورد وسط کله من؟

چشمش به توپ افتاد. آن طرف تر را نگاه کرد و دید ای وای!

خانم بزی و شنگول و منگول و حبه انگور رفته اند توی خانه.

گرگ ناقلا عصبانی شد و محکم زیر توپ زد. توپ رفت و رفت تا به پسرک رسید. توپ که به پسرک رسید، قصه ما هم به سر رسید.

@TEBYAN.COM

نویسنده: مصطفی رحماندوست 

 

سه شنبه 24 مرداد 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها