"... نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!
نمی خواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامام،
چه خواهد ساخت!
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد!
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پی در پی،
دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد!
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگوارم را..."