بیا بزرگ! که ما انتقام می خواهیم برای کشته ی خود احترام می خواهیم
چه نیزه ها که پر از اشتیاق خون اینجاست چقدر سر! که پر از آتش جنون اینجاست
چقدر وصف شما ای بهار مارا کشت
نیامدی، عطش انتظار مارا کشت
نیامدی و زمین در ملال می پوسد
میان چرخش این ماه و سال می پوسد
شما که از دل ما درد و داغ می گیری!
بگو کی از دل ماهم سراغ می گیری!؟
بهار سبز خداوند! می رسی آخر
ز پشت فاصله هر چند، می رسی آخر
تو از میان غم و درد می رسی از راه
درست مثل همان مرد می رسی از راه
شبیه مرد بزرگی که آسمانی شد
همان که کشته ی شمشیر بدگمانی شد
همان درخت بزرگی که سخت تنها ماند
تبر وزید، ولی تک درخت تنها ماند
همین که او به زمین خورد، گرگ آمده بود
برای کشتن مرد بزرگ آمده بود
نشست بردل او تا رسید با تیغش
گلوی تشنه ی او را درید با تیغش
بیا بزرگ! که ما انتقام می خواهیم
برای کشته ی خود احترام می خواهیم
چه نیزه ها که پر از اشتیاق خون اینجاست
چقدر سر! که پر از آتش جنون اینجاست
ولی تو عاقبت ای مرد! می رسی از راه
درانتهای همین درد، می رسی از راه....
علیرضا حکمتی