0

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم...

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم...

   من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم   /   ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم


   همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس    /   من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

 



من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم


همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم


رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم


همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم


شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم


تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم


شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم


به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم


دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم


هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم
 

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم
 

 شاعر:مهدی بقایی

یک شنبه 15 مرداد 1396  8:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها