يک روز که عيال ملا طبق معمول با رفيقش خلوت کرده بود، ملا سر زده وارد خانه شد. زن دستپاچه شد و رفيقش را در دو لابچه قايم کرد و به استقبال ملا رفت. ملا آن روز بادمجان خريده بود. زن ملا بادمجان را از او گرفت و يکي از آنها را قايم کرد و بقيه را توي دولابچه گذاشت. چند دقيقه بعد سراغ دولابچه رفت و با تعجبي ساختگي گفت: يکي از بادمجان ها آدم شده! ملا رفت و ديد زن راست مي گويد. بادمجان ها را شمرد و ديد نوزده تاست. ملاي پخمه آن شخص را برد به دکاني که از آنجا بادمجان خريده بود. گفت: آهاي فلاني اين را عوض بادمجان به من داده اي. سبزي فروش که مرد رندي بود، کشيده اي زير گوش آن شخص خواباند و گفت: تو شلغمي، چرا خودت را قاطي بادمجان ها کرده اي؟ و در عوض آن شخص بادمجاني به ملا داد و او را هم خوشحال و سرحال پيش عيالش برگشت.