0

اینگونه بود ‌...

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

اینگونه بود ‌...

آیت الله بهجت

از حرم حضرت امیربیرون آمد، یک یا علی گفت و راه افتاد.

تازه به نجف آمده بود.

لحظۀ آخر که از حرم خارج می‌شد، رو به گنبد کرد و گفت: «مولا  جان! یک زیبارو به ما نشان نمی‌دهی؟!»

چپقش را چاق کرد و رفت به‌سوی بازار. نمی‌دانست کجا می‌رود،  فقط می‌رفت...

به مدرسۀ سید که رسید، رفت داخل؛ آنجا کاری نداشت، فقط  رفت سرکی بکشد.

مقابل یکی از حُجره‌ها نشست.

درِ یکی از حُجره‌ها باز شد، جوانی بیرون آمد، او را به داخل دعوت  کرد.

همدیگر  را نمی‌شناختند، اما بی‌اختیار هم را در آغوش گرفتند و گریه  کردند!

هیچ حرفی نزدند؛ بعد هیچ‌وقت همدیگر را ندیدند.

سال‌ها بعد عکسی دید؛ صاحب عکس برایش آشنا بود؛ 

پرسید: «این کیست؟»

گفتند: «آیت‌الله بهجت»

یاد آن روزِ مدرسۀ سید افتاد؛

آهی کشید و زیر لب گفت: «من آن روز از مولا یک چهرۀ زیبا خواسته بودم!»


منبع:
کانال تلگرام مرکز تنظیم و نشر آثار آیت الله بهجت؛ به نقل از کتاب این بهشت، آن بهشت، ص١٩و٢٠؛ بر اساس خاطرۀ حاج هادی ابهری به‌نقل از مرحوم شیخ جواد کربلایی

تبیان

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

دوشنبه 9 مرداد 1396  5:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها