0

با كفش هاي گران قيمت در شلمچه

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

با كفش هاي گران قيمت در شلمچه

89/10/21 - 11:31
شماره:8910120468
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «شفيع شكوهي»
با كفش هاي گران قيمت در شلمچه

خبرگزاري فارس: عادت داشتم و در هر مكان و عملياتي كه باشم جوراب و كفشم نو باشد. وقتي مي‌رفتيم عمليات والفجر 4، در سنندج، براي يك كتاني چيني چهارصد تومان دادم.آن زمان هم كه زخمي شده بودم كفش تايگو به پا داشتم. آن را از تهران هزار و دويست تومان خريده بودم.

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي شفيع شكوهي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي شكوهي از بسيجيان استخوان خرد كرده اردبيل است. او با 40 درصد جانبازي ، نزديك به 75 ماه از سال هاي جواني خود را در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي گذرانده است. او اينك از كاركنان شهرداري اردبيل مي باشد:

خرداد سال 1365 با دست گچ گرفته دوباره به اهواز برگشتم. به واحد كه رسيدم گفتند: «كريم فتحي زخمي شده. كريم حرمتي به جاش اومده.»
چند روز بعد رفتيم پشت بام يكي از اتاقك‌هاي كوره آجرپزي مخروبه،‌ تا دكل بيست و پنج متري بزنيم. دكل توي دشت، درست رو به روي پتروشيمي قرار داشت.
آقا كريم بالاي دكل رفت و ما قطعات را تكه تكه به هم وصل كرديم. در قسمت‌هاي پايين قطعات را دست به دست مي‌داديم. دكل كه كمي بالاتر رفت غفور ميله‌ها را با طنابي بست. چون دستم توي گچ بود طناب را به كمرم بستم و بالا رفتم. حميد هم بالاي دكل بود و به ما كمك مي‌كرد. عراقي‌ها با تفنگ 106 دكل را زده بودند.
گرم كار بوديم كه دو گلوله 106 خودرو دو و بر دكل. خانه مخروبه ناگهان لرزيد و من از آن بالا افتادم پايين. خاك پشت‌بام نرم بود و همين كه افتادم گچ دستم شكست و دست ديگرم هم ضربه ديد. عراقي‌ها با توپ، خمپاره و تير آنجا را كوبيدند و ما فرار كرديم.
آقا كريم مرا به بيمارستاني در اهواز برد. عكس دستم را گرفتند و گفتند از قبل بدتر شده. دستم را گچ گرفتند. آقا كريم گفت: «برو يه ماه و نيم استراحت كن. فقط دو ماه از خدمتم مانده بود و بيست و هشتم ماه خدمت كرده بودم.
رفتم اردبيل و يك ماه بعد برگشتم. رفتم پيش آقا تسويه كردم. دلش نمي‌خواست مرا از دست بدهد. براي همين كارمان گره خورد. پيش اقا امين رفتيم. توي چادر ستاد به آقا كريم گفتم: «بيست و هشت ماه خدمت كردم و مي‌خوام تسويه كنم.» آقا كريم گف: «نمي‌توني بري بايد تو واحد بموني.» گفتم: «من كه حرفي ندارم. فقط تسويه‌ام رو بدين اون وقت مي‌مونم.» باز قبول نكرد. گريه‌ام گرفت و گفتم: «با اين دستم كه نمي‌تونم كار كنم. بذارين برم،‌ بعد برمي‌گردم. اگه بخواين تعهد هم مي‌دم.» گفت: «پس يه كاغذ وردار و بنويس.»گفتم: «باشه تعهد مي‌دم. ولي بعد از اين ديگه به لشكر 31 عاشورا برنمي‌گردم. مي‌رم لشكر محمد رسول الله». آقا امين به آقا كريم چشمك زد و گفت: «اذيتش نكن.» اين كار آقا امين را كه ديدم خيالم راحت شد.
آقا امين از من پرسيد: «چرا گريه مي‌كني؟» گفتم:‌ «ديگه نمي‌تونم كار اطلاعاتي بكنم.»
وضعم طوري بود كه نه مي‌توانستم راه بروم و نه مي‌توانستم بنشينم. آقا امين گفت: «اينا كه چيزي نيست. دو سه ماه ديگه همه چي درست مي‌شه.
تسويه‌ام را گرفتم و به اردبيل برگشتم. همان روزها دستور رسيد اردبيل با عنوان تيپ مستقل قائم، به فرماندهي ناصر اميني،‌كه فرمانده وقت تيپ حضرت عباس بود و معاونت جواد صبور، در لشكر عاشورا فعال شود.
دكتر آرش نيا، بعد از چند معاينه، مرا به تهران فرستاد. دو روز بعد به اردبيل برگشتم.
آقاي دولت آبادي و رضوان به ملاقاتم آمدند. گفتند كه جواد زنجاني زنگ زده و گفته اينجا ظهر عاشوراست و هر كست «يا ليتنا» گفته بايد بيايد.
عمليات كربلاي 5 شروع شد و آقاي دولت آبادي كه رئيس ستاد تيپ بود به ما گفت: تيپ ما تو اين عمليات حضور داره. ما هم به نيروهايي احتياج داريم كه قبلا تو جبهه‌ها بودن.
تا بعد از ظهر با منصور پورجم نوروز رامن، رحمان صلواتي زاده، صمد صادقي، سليم فعال نظيري و چند نفر ديگر هماهنگ كرديم و تعدادمان كه به هفده نفر رسيد آقاي دولت آبادي برايمان كارت اعزام صادر كرد.
عصر به تبريز رفتيم به جاي عوض محمدي كس ديگري آمده بود.
به او گفتم از اردبيل اومديم و مي‌خوايم به تيپ اردبيل ملحق بشيم.
گفت:‌ براي اين كار بايد آقاي حسيني دستور بده.
حسيني تازه به منطقه 5 آمده بود. به ديدنش رفتم. چون از قبل با هم آشنايي داشتيم خوش و بشي كرديم. حسيني گفت: بگو بچه‌ها آماده بشن. همه گفتند: با‌ هواپيما بريم بهتره. حسيني هم قبول كرد و حكم مأموريت دسته جمعي نوشت و برايمان بليت هواپيما گرفتند.
بعد از ظهر پرواز كرديم و در تهران خودمان را به راه آهن رسانديم. برگ مأموريت را نشان داديم و بليت گرفتيم. ساعت چهار بعد از ظهر از ايستگاه زندگ زديم و به جواد صبور گفتيم توي ايستگاه انديمشك منتظرمان باشند.
شب بعد به آنجا رسيديم. محبوب را ديديم كه با يك تويوتا استيشن منتظرمان است. هفده نفري سوار تويوتا شديم. محبوب گفت: «يه ربع قبل عراق، راه آهن رو با راكت زده»
مردم داشتند جنازه‌ها را از ميان آوار بيرون مي‌كشيدند و چند تا آمبولانس هم آژيركشان در رفت و آمد بودند. از آنجا به مقر لشكر عاشورا، كه در پنج كيلومتري دزفول بود رفتيم. جواد به استقبالمان آمد. نادر هم با او بود. صمد وصيت‌نامه‌اش را درآورد تا تكميلش كند. چيزهايي نوشت و به من نشان داد. خواندم و گفتم: نه من راضي به اين كار نيستم. گفت:‌حرف دلم رو نوشتم. گفتم حرفم رو گوش كن و اون رو خط بزن.
تو وصيت‌نامه‌اش نوشته بود: شفيع برادر بزرگ و راهنماي من است. او بيش از پدرم زحمت مرا كشيده و اين حرف دلم است.
صبح روز بعد هر يك از بچه‌ها را به عنوان فرمانده گروهان و معاون گروهان جايي فرستادند. جاي من هم در طرح عمليات بود. با جواد به سد دز رفتيم و مرتضي را ديديم. با مرتضي و بقيه صحبت كرديم و عصر با صبور و محبوب برگشتيم. جواد گفت: «شما قراره با ناصر اميني جلو برين. از اونجا همه بايد نيروها رو بكشيم اهواز. رفتيم سراغ يگان موتوري در اهواز ناصر را برداشتيم و با هم به اجاقلو رفتيم.
جايي را براي تيپ ما در نظر گرفته بودند با لودر مسطح كرديم. مي‌خواستيم وقتي گردان‌ها رسيدند مشكلي نداشته باشند. طرف‌هاي عصر آقا ناصر به من گفت:‌ وسايلت رو وردار بريم جلو.
من هم قطب نما اسلحه و كوله‌پشتي‌ام را برداشتم و رفتيم. قبل از آن به صمد گفتم: «همين جا بمون وقتي صبور آمد باهاش بيا.
بين راه آقا ناصر همه چيز را برايم توضيح مي‌داد. در حالي كه يك سال پيش اطراف پتروشيمي را با بچه‌ها بارها و بارها شناسايي كرده بوديم. به شوخي گفتم: آقا ناصر اين قسمت فلان جا نيست؟ او هم تأييد كرد. به پنج ضلعي كه بين كانال، تو خاك عراق بود رسيديم. آقا ناصر موقعيت آقا امين را پرسيد و دوباره سوار ماشين شديم. وقتي رسيديم مصطفي مولوي و چند نفر ديگر را ديديم. آقا امين بلند شد جلو آمد و به اسم صدايم زد و گفت:‌ يا الله! چه خوب كه برگشتي وضعت چطوره گفتم الحمدلله.
نشستيم و آنها درباره وضعيت كلي خط حرف‌هايي زدند. نقشه را باز كردند و آقا مصطفي شروع كرد به توجيه كردن بقيه. من هم چون قبلا روي نقشه كار كرده بودم مواضع را يكي يكي توضيح دادم.
آقا ناصر از من پرسيد: كي به اين جاها اومدي گفتم: امروز با هم اومديم. گفت:‌ ولي تو همه چي رو خوب توضيح مي‌دي. گفتم: آخه من از بچه‌هاي كريم فتحي‌ام. تا اين را گفتم گفت: بگو چرا هي فكر مي‌كنم تو رو از قبل مي‌شناسم.
اقا مصطفي دوباره همه را توجيه كرد. قرار شد گردان بقية‌الله به فرماندهي مجيد از يك سمت و ما هم از سمت ديگر حمله كنيم و پلي را كه لشكر امام رض (ع) نتوانسته بود بگيرد، فتح كنيم. آقا مصطفي به نقشه اشاره كرد و گفت:‌ بچه‌هاي ما بين اين دو تيپ زرهي دشمن كنار خاك ريز دو جداره‌ان. اين خاك‌ريز براي اولين بار تو طول جنگ و بعد از جنگ‌هاي جهاني ايجاد شده.
ساعت هفت و نيم بود كه جواد گردان المهدي را با خودش آورد. آقا ناصر گفت: به بچه‌ها بگين مهمات بگيرن. رفتم و به بچه‌ها گفتم: مهمات رو تحويل بگيرن.
آنها همين كار را كردند و هر يك در جايي نشستند. ما در جاده‌اي كه وسط آب زده بودند قرار گرفته بوديم. گه‌گاهي از طرف دشمن تيرهاي نامنظم كاتيوشا مي‌آمد.
آقا ناصر به ما گفت: تو و جواد توي قرارگاه بمونين تا هر وقت از طرف امين آقا دستوري رسيد حركت كنين.
ساعت چهار آقا امين دستور داد برويم و به خاك‌ريز دو جداره. بچه‌ها را سوار تويوتا كرديم. مسافتي را با ماشين آمديم و در جايي كه راه تمام مي‌شد پياده رفتيم تا اينكه جواد با بي‌سيم به بچه‌ها گفت: حركت نكنين. همون جايي كه هستين بمونين. پيش او رفتم و پرسيدم: چي شده؟ جواد به دور و بر اشاره كرد و گفت: «فخرزاده رفت به موقعيت آقا مهدي.
فهميدم فخرزاده شهيد شده. بغض گلويم را گرفت.
قرار بود از گردان حضرت قاسم كه فرمانده‌اش آقا مصطفي بود و جواد زنجاني هم با او بود، خاك‌ريز را تحويل بگيريم و آنها كه دو مرحله عمليات كرده بودند، برگردند.
بيشتر بچه‌هاي گردان قاسم از زمان برادر بني‌هاشم آموزش‌هاي خاص ديده بودند و همه هم روي اين گردان خيلي حساب مي‌كردند. زمان تحويل خط از آنها بيشتر از بيست و پنج نفر نمانده بود و همان چند نفر خط را حفظ كرده بودند.
از اينكه گردان قاسم منسوب به بچه‌هاي اردبيل بود به اردبيلي بودنم افتخار مي‌كردم.
در عرض نيم ساعت خط را تحويل گرفتيم و آنها برگشتند. آنجا موقعيتمان تانكرهاي بزرگ نفت و قسمتي از انبار خاكي بود.
موقع برگشت زنجاني گفته بود: ما داريم و برمي‌گرديم ولي جنازه شفيع قبل از ما به اردبيل مي‌رسه!
بچه‌ها پرسيده بودند: چرا اين فكر رو مي‌كنين؟ جواد گفته بود: آخه هيچ وقت يه جا بند نمي‌شه.
جواد درست مي‌گفت. بچه‌هاي ما نسبت به منطقه آشنايي نداشتند و من مجبور بودم نيروها را از لحاظ آرايش پدافندي هماهنگ كنم. در مقابل پاتك زرهي دشمن قرار داشتيم و بايد هر كس حداقل در دو متري نفر قبلي‌اش مي‌ايستاد تا اگر گلوله توپ يا خمپاره‌اي اصابت كرد تلفات زيادي ندهيم.
با جواد نيروها را به سمت گردان بقيه‌الله آرايش داديم كه شب گذشته عمليات كرده بودند. مي‌خواستيم بنيمان فضاي خالي نماند.
ده شب عراقي‌ها پاتك شديدي كردند. پنج تا خمپاره را هم محور كردند و يكي يكي شليك مي‌كردند.
بعدها فهميدم به همين‌ها مي‌گويند خمسه خمسه. خمپاره‌ها دمار از روزگارمان درآورده بودند. جواد صبور كه كلافه شده بود گفت: «اينا از كجا مي‌آن؟» شفيعي از پشت بي‌سيم داد مي‌زد چرا اين شيپور رو همين طوري نگه داشتين؟ لااقل باهاشون يه كاري بكنين.
آر.پي.جي‌زن‌ها شليك كردند. ناگهان متوجه شدم چند تا از بچه‌ها درست موضع نگرفته‌اند. جواد گفت: برو نذار تو همين امتداد باشن. اگه دشمن يه خشاب خالي كنه حتما هفت هشت نفرشون شهيد مي‌شن.
به سراغشان رفتم. بالاي خاك‌ريز جاهايي را به مسئول دسته‌شان نشان دادم تا هر يك در آن قسمت‌ها موضع بگيرند. باهم ايستاده بوديم ناگهان او دستش را محكم به سينه‌اش زد و قل خورد و از خاك‌ريز پايين افتاد. پايين پريدم و او را در آغوش گرفتم. با سمينوف زده بودند وسط قلبش. در آن لحظه از كار خدا درمانده بودم. چطور شد من هدف قرار نگرفتم. ظهر عراقي‌ها حسابي خاك‌ريز را به گلوله بسته بودند. جواد كمي با فاصله از من نشسته بود. به او گفتم: بيا پيش من. اينجا وجعلنا خوندم. چيزي‌مون نمي‌شه. كمي پاي خاك ريز را گود كرده و همان جا پناه گرفته بودم. جواد گفت: همين جا خوبه.
تا اين حرف را زد، خمسه‌خمسه‌ها آمدند و نزديك سنگر جواد خوردند. در دلم گفتم: جواد هم رفتني شد.
همه جا را گرد و غبار گرفت. داد زدم. جواد... جواد...
جواد بدو بدو از مين گرد و خاك به طرفم آمد. از همديگر كمتر از سه متر فاصله داشتيم. او قدم‌هاي بلندي برداشت و خودش را رساند به جان پناه من. تركشي به صورتش خورده بود. زخمش را بستم و گفتم: چرا حرفم رو گوش نكردي؟ خنديد و چيزي نگفت.
ناگهان سر و كله فيلم بردارها و عكاس‌ها پيدا شد. پرس و جو كرديم. گفتند كه به سبب وسعت عمليات آمده‌اند. خبرنگاران صدا و سيماي رشت و شيراز بودند. با چند نفري مصاحبه كردند و عكس انداختند. وقتي سراغ من آمدند از پيش آنها در رفتم. جواد هم آنها را از سر خودش باز كرد.
به طرف سنگر فرماندهي رفتم. آقا امين مرا كه ديد گفت: سه چهار نفر بردار و تا سمت اتاقكا جلو برو ببين چه خبره؟ هشت نفر از بچه‌هاي گروهان را برداشتم و گفتم: همه با هم از خاك‌ريز مي‌پريم اون ور و تا وقتي توي ديد دشمنيم سينه خيز مي‌ريم تا برسيم به نخلستان.
چهار نفر سمت راست و جهار نفر سمت چپم قرار گرفتند. باهم از روي خاك‌ريز پايين رفتيم. عراقي‌ها از روي تانك كاليبر 50 ما را به رگبار بستند. يك لحظه برگشتم و به كامل فيضي گفتم: فيضي به تيربارچي بگو سر اون رو گرم كنه تا ما جلو بكشيم.
فاصله‌مان كمتر از پنج متر يا همين حدودها بود. بچه‌ها جواب رگبار را دادند. اما رگبارچي ما را ول نكرد و به پاي يكي دو نفر تير خورد.
به فيضي گفتم: به آقا امين بگو نمي‌شه جلو رفت. فيضي بي‌سيم زد و آقا امين گفت كه برگرديم.
همه چيز توي ديد دشمن بود. فورا از خاك‌ريز خودمان بالا رفتم و به سمت بچه‌ها پريدم. بقيه هم آمدند و دو نفر زخمي‌ همان جا ماندند. يكي از بچه‌ها برانكارد آورد. از خاك‌ريز رفتيم آن طرف. يكي از زخمي‌ها در حالي كه به سختي جلو مي‌آمد زخمي ديگر را هم با خودش مي‌كشيد. هر دو را روي برانكارد گذاشتيم و به خاك‌ريز خودمان آورديم.
آقا امين گفت: اين طرح رو فعلا بذارين بمونه. عصر دوباره‌اش اجراش كنين.
چهار عصر، ده پانزده نفر از رزمنده‌هاي خبره را جمع كردم و از همان قسمت دوباره جلو رفتيم. به جواد گفتم: به آقا امين خبر بده ما اين ور خاك‌ريزيم. بگو بچه‌ها مواظب تيراندازي‌شون باشن.
با آتش و حركت جلو رفتيم تا به خرابه‌اي رسيديم. چند تا اتاق آنجا بود. يكي از بچه‌ها با لگد در را باز كرد رفتيم تو. داخل اتاق خيلي شيك و مجلل بود و با ظاهرش فرق مي‌كرد. تا چشمم به چند نفر افتاد گفتم: «قف لا تحرك».
سرواني عراقي پشت ميزي نشسته بود. او را كنار ديوار كشيدم تا بازرسي‌اش كنم. كلت كمري‌اش را برداشتم. محافظ‌هايش هم كلاشينكف مخصوصي داشتند. چون اسلحه تيپ زرهي نسبت به پياده كاملا فرق مي‌كرد. به دو تا از بچه‌ها گفتم كه آنها را به عقب ببرند.
خودمان جلو رفتيم و آنجا را پاك‌سازي كرديم.، به جواد بي‌سيم زدم و گفتم اينجا پاك‌سازي شد موند كناره‌ها و دست چپ نهر جاسم.
ساعت هفت و نيم بود و هوا تازه داشت تاريك مي شد كه دو گردان عراقي آمدند و از همان جايي كه پاك‌سازي كرده بوديم جلو رفتند. بچه‌ها درگير شدند. صداي تير همه جا را گرفت. جواد بي‌سيم زد و گفت:‌بچه‌ها رو بكش عقب.
مقداري پياده‌روي كرديم تا به كانالي رسيديم كه آقاي كاشاني معاون لشكر عاشورا، آنجا نشسته بود. كاشاني به من گفت: بچه‌ها رو سوار اين چند تا ماشين كن برين عقب يه گردان ديگه مي‌خواد بياد براي مرحله بعد عمل كنه.
بي‌سيمچي خودم شهيد شده بود و يكي از بچه‌هاي گردان را به اسم ابراهيم علي‌زاده به عنوان بي‌سيمچي انتخاب كرده بودم. به ابراهيم گفتم: در همين لحظه يك نفر بر زرهي آمد. چند نفر از بچه‌ها را سوار آن كرديم و رفت. دو تا ماشين هم آمد و بقيه را برد. اما بازهم چند نفر ماندند.
كنار سنگر آقاي كاشاني نشستم. بي‌سيمشان بي‌سيم گردان بقيه الله را نمي‌گرفت. گفتم: بذارين منم امتحان كنم.
با بي‌سيم خودمان كد بقيه‌الله را گرفتم. آنها جواب دادند. در همين حين نادر غفاري فرمانده گروهان قدس آمد و گفت:‌من آماده‌ام براي جابه‌جايي نيروهاتون.
ظاهرا نادر قبل از اينكه پيش ما بيايد از جاده‌اي كه پنجاه متر با ما فاصله داشت دنده عقب آمده بود. چراغ عقب تويوتا هم روشن بوده و اين مسئله به دشمن گراي خوبي داده بود.
خوشحال شدم و گفتم:‌برادر بياين سوار شن تا حركت كنيم.
آنها را كه جلو آمدند شمردم يك دو سه و چهار را كه گفتم لحظه‌اي ديدم از بين بچه‌ها آتشي بالا آمد. بين همان آتش خودم هم بالا رفتم و دو متر آن طرف‌تر زمين خوردم.
يك گلوله 120 زده بودند و من هم با آن سه چهار متر فاصله داشتم. موج مرا گرفته بود. به چند جاي پايم تركش خورده بود و بين دود و گرد و غبار چيزي ديده نمي‌شد. ناله بچه‌ها باهم قاطي شده بود. ناگهان فرياد زدم. رضوان!
رضوان كمي دورتر از من بود. يكي از بچه‌ها كه صدايش از همان نزديكي مي‌آمد گفت: برادر شفيع، دستم داره مي‌افته. رفتم سراغش. او خيراللهي بود؛ از بچه‌هاي اطلاعات مراغه. استخوان كتفش زده بود بيرون و بازوش فقط به پوستي بند بود.
تركش به چشم يكي از بچه‌ها خورده بود و فك و صورت ابوالقاسم را هم تركش برده بود. چند نفر شهيد شده بودند. نادر هم بينشان بود.
به آرامي به پايم زدم و چيزي حس نكردم. انگار مال خودم نبود. پاي چپم خون ريزي زيادي داشت. از زانو به پايين استخوان بيرون زده بود. هر لحظه كه چشمم به آن مي‌افتاد حالم به هم مي‌خورد. به محمود محمدپور گفتم: تو رو خدا بيا كمكم .محمود آمد و وقتي وضعيت پايم را ديد با چفيه‌اش زخمم را بست. مدتي گذشت و احساس كردم حالم به هم مي‌خورد. گفتم: محمود چشام تار مي‌بينن.
به زحمت خودم را عقب كشيدم و ديدم آنجايي كه افتاده بودم پر از خون است. تعجب كردم تركش به بالاي ران و شاهرگم خورده بود و خونريزي شديدي داشت. يكي از بچه‌ها فرنجش را پاره كرد و با آن بالاتر از شاهرگ را محكم بست. داشتم از حال مي‌رفتم. به محمود گفتم: ديگه نا ندارم. من رو بخوابون سمت قبله. فكر نكنم شهيد بشم. ولي تو اين كار رو بكن.
چشمم به كتاني‌ام افتاد و خنده‌ام گرفت. عادت داشتم و در هر مكان و عملياتي كه باشم جوراب و كفشم نو باشد. در والفجر 1، والفجر 8 و كربلاي 5 هم همين وضع را داشتم. يادم هست وقتي مي‌رفتيم عمليات والفجر 4، در سنندج، براي يك كتاني چيني چهارصد تومان دادم و جوراب سفيدي هم گرفتم. بچه‌ها هميشه علت اين كارم را مي‌پرسيدند. اما من چيزي نمي‌گفتم. بعدها كه اصرار كردند گفتم: وقتي آدم داره مي‌ره مهموني بايد سر و وضع مرتبي داشته باش. حالا كه ما بسيجيا ظاهرمون زياد مطلوب نيست، چه بهتر كه جوراب و كفشمون بو نده!
آن زمان هم كه زخمي شده بودم كفش تايگو به پا داشتم. آن را از تهران هزار و دويست تومان خريده بودم.*(1)
دو سه تا جوراب ورزشي ساق بلند هم از روي كتاني پايم مي‌كردم. در عمليات والفجر 8 اين جوراب‌ها به دردم خوردند و داخل آب كفش‌هايم از پايم درنيامدند.
به هر حال رضوان آمد پيشم و گفتم: كمكم كن من رو به درمانگاه برسونين.
دو سه نفري مرا روي برانكارد گذاشتند و بردند لب جاده.
خمپاره‌ها دور و برمان را سوراخ سوراخ مي‌كردند. چشمم به جاده بود تا شايد ماشيني پيدا شود. بچه‌ها برگشتند تا بقيه زخمي‌ها را بياورند. همان لحظه چند تا آمبولانس آمدند براي آنها دست بلند كردم و آنها گاز دادند و رفتند.
كمي جلوتر بچه‌ها درگير بودند و بايد زخمي‌هاي آنها را جابه‌جا مي‌كردند. پاي چپم را كه زخمي شده بود روي برانكارد دراز كرده بودم. يك دفعه خمپاره‌ها به جاده خورد و تركشي بي‌هوا آمد و زانوي پاي راستم را دريد. فرياد زدم: رضوان من اگه اونجا شهيد نشدم اينجا حتما شهيد مي‌شم.
آنها مرا برداشتند و برگرداندند پيش بچه‌ها. كمي كه حالم جا آمد يكي آمد و گفت: من مي‌تونم كمكتون كنم؟ پرسيدم چطور مگه؟ گفت: يه زمني تراكتور مي‌روندم گفتم‌:‌مي‌دوني دنده اين ماشين‌ها چه جوريه؟ گفت:‌آره چيزي نيست گفتم: پس بجنب تويوتايي كه غفاري با آن آمده بود روشن بود. زخمي‌ها را سوار كردند و جايي براي من نماند. براي همين مرا با برانكارد گذاشتند پشت وانت. از زير برانكاردم هم خون مي چكيد روي زخمي‌ها.
چند تا از همشهري‌هاي قلچماق هم آنجا بودند از همان‌هايي كه در اردبيل با تيغ اصلاح مي‌كردند و موهاشان بلند بود. آنها به من گفتند: نگران نباش. نگهت مي‌داريم تا بيمارستان خيالت هم از بابت افتادن راحت باش.
راننده پايش را روي گاز گذاشته بود. با دنده سه و چهار مي‌رفت و ناگهان مي‌زد دنده. ماشين تكان شديدي مي‌خورد و ما عذاب مي‌كشيديم و فرياد مي‌زديم: «بزن سه. بزن سه»
او هم تا دنده سه را پيدا كند دو سه بار ديگر مي‌افتاديم توي چاله گلوله‌هاي تو. چهار پنج بار دور تك درختي چرخ زديم و مسيري را كه بايد هفت دقيقه‌اي مي‌رفتيم چهل و پنج دقيقه طول كشيد. همين كه رسيديم يكي گفت: «از بين اين هفت هشت نفر فقط سه نفر زنده موندن.»
خيراللهي دستش قطع شد. پهلوي كسي كه تركش خورده بود پانسمان شد. نوبت به من كه رسيد شلوار فرمم را شكافتند و گرمكن را پاره كردند. خواستند كفشم را با تيغ ببرند كه گفتم: آقا چي كار داري مي‌كني؟‌ اين كفش كه چيزي‌ش نيست. وردار براي خودت! گفت:‌نه برادر نمي‌شه. گفتم: چرا؟! اگه مال منه مي‌گم برادر حلالت.
بالاخره پرستار قبول كرد و بند كتاني‌ها را باز كرد و درشان آورد. دكتر آمد و گفت:‌ بهش آمپول بزنين. گفتم:‌ نمي‌خواد من به اين چيزا احتياجي ندارم. گفتند: نمي‌شه دستور دكتره. مي‌دانستم به خاطر خونريزي زياد تا چند دقيقه ديگر بي‌هوش مي‌شوم.
دكتر گفت‌: پات رو تكون بده.
استخوان‌هاي نازك ساق پايم به صورت دو تكه بيرون زده بود و روي گوشت خون لخته لخته شده بود.
به دكتر گفتم: نمي‌شه تكونش داد. گفتم: سعي‌ات رو بكن.
سعي كردم. باز فايده‌اي نداشت. فهميدم آنها نقشه‌اي دارند و مي‌خواهند پايم را قطع كنند. توي دلم گفتم: يا امام زمان كمكم كن به دكتر گفتم: پانسمانش كنين مي‌خوام برگردم خط. دكتر گفت: با اين پاتو نمي‌توني حتي يه سال ديگه هم جايي بري. گفتم تو رو خدا شوخي نكنين.
مي‌خواستم با گفتن اين حرف‌ها نشان بدهم كه روحيه بالايي دارم تا آنها پايم را قطع نكنند. در همين حين انگشت‌هاي پايم تكان خوردند.
با خوشحالي گفتم آقاي دكتر ببينين انگشتام تكون مي‌خورن.
پرستارها با پنبه و پنس پايم را بخيه زدند. ديگر چيزي نفهميدم. چند ساعت بعد از اينكه به هوش آمدم از آنجا منتقلم كردند.
توي آمبولانس از يكي پرسيدم: كجاييم؟ گفت: بين آبادان و اهواز.
كنار مجروحي خوابيده بودم و خرو پف مي كرد. دوباره گفتم: پام اذيتم مي‌كنه. اگه امكان داره زير پام رو كمي بلند كنين.
كنار او هم يكي نشسته بود كه سرم‌ها را كنترل مي‌كرد. پتويي را زير پايم گذاشتند. كمي آرام شدم. لحظاتي بعد از هوش رفتم.
وقتي به هوش آمدم كنار جاده بوديم گفتم: چه خبره؟ گفتند: «بغل دستي‌ت حالش خراب شده. داريم بهش تنفس مصنوعي مي‌ديم». گفتم: اينجا كجاست؟ گفتند: سه راه جفير.
بعد از آن ما را به بيمارستان شهيد بقايي بردند و از آنجا هم به بيمارستان سينا رفتيم. هر جا كه پذيرش مي‌شديم اسم و مشخصات را مي‌پرسيدند سؤال ها مثل هم بود.
از سينا به فرودگاه رفتيم. ما را كنار يك هواپيما جمع كردند. با كمك پرستارها سوار هواپيما شديم. دور تا دور هواپيما به شكل نرده بود و رديف‌ها سه طبقه بيشتر نبود. هر يك از زخمي‌ها را با برانكاردشان در آن قسمت‌ها به صورت رديف روي هم قرار دادند. امدادگرها من و چند نفر ديگر را با برانكارد چيدند روي هم و هواپيما بلند شد.
برانكارد من طبقه وسط بود. مجروح بالايي وضعش خراب بود بين بي‌هوشي و بيداري صدايش را مي‌شنيدم. كمي بعد حس كرم شرشر باران مي‌بارد. آرام چشمم را باز كردم و ديدم خون روي سر و صورتم مي‌چكد. دادو فرياد كردم يكي آمد و پرسيد: چي شده آقا؟ مثل اينكه خونريزي كردين؟ مي‌خواست معاينه‌ام كند كه گفتم اون بالا رو نگاه كنين.
او را معاينه كرد و سرش را با ناراحتي تكان داد. فهميدم شهيد شده است. او از همان مجروحاني بود كه او را اورژانسي پانسمان كرده بودند و مي‌خواستند زودتر به تهران اعزام كنند. ولي من و چند نفر ديگر كه از بيمارستان منتقل مي‌شديم، وضعمان بد نبود.
هواپيما سي 130 ارتش بود. تشنج داشتم و با دست ميله‌هاي برانكارد را مي‌گرفتم. يك ساعت و نيم بعد به تهران رسيديم. امدادگرها ما را از هواپيما پايين آوردند و داخل سالن چيدند. پانصد نفري مي‌شديم.
يكي را كه آمار مي‌گرفت صدا كردم و گفتم: وضع پام خرابه. مي‌خوام زود مرخصم كنين. پرسيد: چي كاره‌اي؟ گفتم: مسئول محور. گفت:‌ كالكي، نقشه‌اي، چيزي؟ گفتم:‌ هيچي رويش را به طرفي گرفت و گفت: بيمارستان مصطفي خميني
تاب و توان نداشتم. چشم‌هايم تار مي‌ديد. وقتي به بيمارستان رسيديم بلافاصله مرا به اتاقي بردند و در چشم به هم زدني لباس‌هايم را بريدند و كناري گذاشتند. صورتم خوني بود. يكي با پنبه خون روي صورتم را تميز كرد و بعد مرا به اتاق عمل بردند.
چند ساعت بعد وقتي به هوش آمدم،‌ تك و تنها در اتاقي بودم. اتاق همه چيز داشت؛ مبل، دسته گل، تلفن، يخچال، كمد و تلويزيون رنگي. به يك بازويم خون و به بازوي ديگرم سرم وصل بود. سرم را كه بالا گرفتم چشمم به آيفون افتاد. همان دستم را كه سرم به آن وصل بود بالا بردم و دگمه آيفون را فشار دادم. يكي از آن طرف گفت: بله بفرمايين؟! گفتم: يه لحظه لطف مي‌كنين؟! همان صدا به ديگري گفت: مجروح اتاق شماره 23 به هوش اومده.
چند دقيقه بعد يكي آمد. از او پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفت: ‌بچه كجايي؟ گفتم: اردبيل. گفت: منم اردبيلي‌ام. همه جاي پايم زق‌زق مي‌كرد ملحفه‌اي رويم انداخته بودند. احساس مي‌كردم از زانو به پايين را بريده‌اند. پرسيدم: راستش رو بگو؛ پام رو قطع كردن؟ گفت:‌نه فكر نكنم.
ملحفه را كنار زد. ديدم پايم از ران تا مچ گچ گرفته‌اند و انگشت‌هايم هم ديده مي‌شود. گفتم: خيلي اذيتم مي‌كنه. گفت:‌بذار ببينم برات چي نوشتن. به ليست نگاه كرد و گفت: چيز خاصي نيست. نوشيدني چي مي‌خواي برات بيارم. گفتم: هر چي لطف كني.
آب پرتقال خنكي آورد و رفت. پايم حسابي باد كرده بود و رانم هم كبود شده بود. دوباره ايفون را زدم و گفتم: دكترم رو مي‌خوام گفتند: همين الان. و پيج كردند: دكتر حريري اتاق 23.
حريري اهوازي بود و قد كوتاه. وقتي آمد گفت: پسرم به هوش اومدي؟ گفتم: مي‌بينن كه دستور بدين گچ رونم رو كمي باز كنن. اونجا رو خيلي اذيت مي‌كنه گفت: تركش به شاهرگ خورده رگت رو دوختيم.
قيچي را از دو نفري كه همراهش بودند گرفت و گچ را از سر تا پا باز كرد و گفت: «ديشب عملت كردم. گفتم: مگه من چند روزه اينجام؟ گفت:‌ دو روزه
ساعت يازده شب بود. از راديو صداي مارش حمله مي‌آمد. عمليات كربلاي 5 ادامه داشت. به او گفتم آقاي دكتر اگه امكانش هست سرپايي عملم كنين تا برگردم خط. گفت:‌ چهار ساعت طول كشيده عملت كنم؛ گفتم: شيش ماه؟ خيلي اصرار كردم. آخر گفت:‌ تو فقط مي‌توني يه كاري بكني. گفتم: چه كاري؟ گفت: فقط بايد منتظر امداد غيبي باشي كه مشكلت رو حل كنه! گفتم: اگه اين طوره باشه! "

پي نوشت:
*حقوق يك پاسدار كادر در سال 1365 حدود 2700 تومان بود.

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(9)

 
 
سه شنبه 21 دی 1389  2:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها