0

درخت تنها

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

درخت تنها

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون...

 

درخت تنها

 

 

یکدرخت تنهابود که یک سوراخ روی درخت تنهابود. هر روز پرنده ها می آمدند روی  درخت تنها و بازی می کردند.

حالا که  درخت تنهاپیر شده بود و برگ هایش ریخته بود کسی به او سر نمی زد.

خیلی غصه خورد روز به روز شاخه های  خم تر می شد.

یک روز که درخت تنهاخیلی ناراحت بود، صدای جیک جیکی شنید. خوب این ور و آن  ورش و گاه کرد. را دید.درخت تنها

 داشت به  درخت تنهانزدیک می شد.

درخت تنهاگفت: جانم؛ من از راه دور آمده ام.خسته ام. سردم هست.

درخت تنها دوباره گفت: اجازه می دهی توی خستگی در کنم؟

درخت تنهابا خوش حالی گفت: بله که می شود.

درخت تنهاخیلی خوش حال شد. رفت و چند تا شاخه نرم و نازک آورد. گذاشت روی درخت تنها و روی آن خوابید.

چند روز گذشت. یک روز پر کشید و رفت.

درخت تنهاناراحت شد آهی کشید و گفت: حتما پیر شده ام. حوصله ام را ندارد. برای همین رفته.

فردا شد و صدای جیک و جیک آمد.  صدای شر شردرخت تنها هم آمد.  درخت تنهارفته بود ودرخت تنها  را با خودش آورده بود.

درخت تنهاباورش نمی شد. از آب  درخت تنهاخورد و برگ داد. سرحال شد. از آن روز به بعد یه عالمه درخت تنها آمدند و روی شاخه درخت نشستند.

 

 تبیان

 منبع: ماهنامه نبات

یک شنبه 25 تیر 1396  2:57 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها