یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون...
![درخت تنها درخت تنها](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
یک
بود که یک سوراخ روی
بود. هر روز پرنده ها می آمدند روی
و بازی می کردند.
حالا که
پیر شده بود و برگ هایش ریخته بود کسی به او سر نمی زد.
خیلی غصه خورد روز به روز شاخه های خم تر می شد.
یک روز که
خیلی ناراحت بود، صدای جیک جیکی شنید. خوب این ور و آن ورش و گاه کرد. را دید.![درخت تنها درخت تنها](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
داشت به
نزدیک می شد.
گفت: جانم؛ من از راه دور آمده ام.خسته ام. سردم هست.
دوباره گفت: اجازه می دهی توی خستگی در کنم؟
با خوش حالی گفت: بله که می شود.
خیلی خوش حال شد. رفت و چند تا شاخه نرم و نازک آورد. گذاشت روی
و روی آن خوابید.
چند روز گذشت. یک روز پر کشید و رفت.
ناراحت شد آهی کشید و گفت: حتما پیر شده ام. حوصله ام را ندارد. برای همین رفته.
فردا شد و صدای جیک و جیک آمد. صدای شر شر
هم آمد.
رفته بود و
را با خودش آورده بود.
باورش نمی شد. از آب
خورد و برگ داد. سرحال شد. از آن روز به بعد یه عالمه
آمدند و روی شاخه درخت نشستند.
تبیان
منبع: ماهنامه نبات