محمد بن عمر بن واقد اسلمی از محمد بن عبد اللّه، از زهری، از قبیصه بن ذویب، از ابن عباس، همچنین واقدی از ابو بکر بن ابی سبره، از شیبه بن نصاح، از اعرج، از محمد بن ربیعه بن حارث و غیر از اینها کسان دیگری هم نقل کردهاند که میگفتهاند چون عبد المطّلب اندکی یاران خود را هنگام کندن چاه زمزم دید و فقط خود و تنها پسرش حارث به آن کار مشغول شدند، نذر کرد که اگر خداوند ده پسر به او بدهد و همگی به حد رشد برسند و او زنده باشد یکی از ایشان را قربانی کند، و چون عدد پسران او به ده رسید- و ایشان عبارتند از حارث، زبیر، ابو طالب، عبد اللّه، حمزه، ابو لهب، غیداق، مقوّم، ضرار، عباس- ایشان را جمع کرد و از نذر خود آگاه ساخت و از آنان خواست که به عهد خود در راه خدا وفا کند. هیچ یک از فرزندان مخالفت نکرد و گفتند به نذر خود عمل کن و هر کاری که میخواهی انجام بده. عبد المطّلب گفت: هر یک از شما نام خود را به چوبه تیری بنویسد. و چنان کردند، و عبد المطّلب داخل کعبه شد و به خادم گفت: قرعه بکش. و چون قرعه کشید نام عبد اللّه بیرون آمد. و عبد المطلب، عبد اللّه را سخت دوست میداشت. دست او را گرفت و کاردی به دست دیگر به سوی قربانگاه رفت.
دختران عبد المطّلب که ایستاده بودند به گریه افتادند و یکی از ایشان به پدر گفت: چارهیی بیندیش و میان عبد اللّه و شتران گزینهات که در منطقه حرم میچرند قرعه بکش. عبد المطّلب به خادم گفت: میان ده شتر و عبد اللّه قرعه بکشد و خون بهای مرد در آن روزگار ده شتر بود.
خادم قرعه کشید، و باز قرعه به نام عبد اللّه در آمد. و عبد المطّلب بر شتران ده تا ده تا میافزود و مرتب قرعه به نام عبد اللّه در میآمد. و چون شمار شتران به صد رسید قرعه به نام شتران در آمد. عبد المطّلب تکبیر گفت، و مردم نیز همراه او تکبیر گفتند، و دختران عبد المطّلب برادر خود عبد اللّه را همراه بردند و عبد المطّلب شتران را میان کوه و صفا و مروه قربانی کرد.
محمد بن عمر واقدی از قول سعید بن مسلم، از یعلی بن مسلم، از سعید بن جبیر، از ابن عباس نقل میکند که میگفته است عبد المطّلب هنگامی که شتران را قربانی کرد، گوشتها را برای هر کس که میخواست ببرد باقی گذاشت، و حتی جانوران و پرندگان
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۷۹
(۱) گوشتخوار را از خوردن آن منع نکرد ولی خود و هیچ یک از فرزندانش از گوشت آنها چیزی نخوردند.
محمد بن عمر از عبد الرحمن بن حارث، از عکرمه، از ابن عباس نقل میکند که میگفته است در آن هنگام خونبهای مرد ده شتر بود و عبد المطّلب نخستین کسی است که خون بها را بر صد شتر قرار داد و این سنت میان قریش و همه اعراب متداول شد و رسول خدا (ص) هم آن را تصویب فرمود و خون بها بر همان صد شتر معین شد.
هشام بن محمد بن سائب کلبی، از ولید بن عبد اللّه بن جمیع زهری، از پسر عبد الرحمن بن موهب بن ریاح اشعری که همپیمان بنی زهره بوده است، از پدرش نقل میکند که میگفته است، مخرمه بن نوفل زهری میگفته است، از مادرم رقیقه دختر ابو صیفی بن هاشم بن عبد مناف که هم سنّ و سال عبد المطّلب بود شنیدم که میگفت چند سال پیاپی برای قریش خشکسالی پیش آمد، چنان که اموال آنها از میان رفت و مشرف بر نابودی شدند. رقیقه میگفت: در خواب شنیدم سروشی میگوید، ای گروه قریش، این پیامبری که مبعوث خواهد شد از خاندان شماست و ظهور او نزدیک است و به نعمت وجود او سر سبزی و فراوانی به شما روی خواهد آورد. اکنون دقت کنید و مردی را که نسب او از همه برتر است و کشیده قامت و سپید چهره و تنومند و پیوسته ابرو و برگشته مژه و پیچیده مو، و صاف گونه و ظریف بینی است، برگزینید و او همراه تمام فرزندانش، و همراه مردی از هر خاندان، خود را شستشو دهند و بوی خوش استعمال کنند و حجر الاسود را استلام کنند و بر فراز قله کوه ابو قبیس روند و آن مرد طلب باران کند و شما آمین بگویید، و به زودی باران برای شما خواهد بارید و سیراب خواهید شد. رقیقه میگوید: صبح زود خوابی را که دیدم برای ایشان گفتم و دقت کردند و آن صفات را در عبد المطّلب دیدند و پیش او جمع شدند و از هر خانواده مردی حاضر شد و چنان کردند و به کوه ابو قبیس بالا رفتند و پیامبر (ص) هم که پسر بچهیی بود همراه ایشان بود. عبد المطّلب جلو ایستاد و عرض کرد: پروردگارا اینها بندگان و بندهزادگان و کنیزان و دختران کنیزان تواند، و میبینی که بر ما چه آمده است و این خشکسالی چند سال پیاپی است که ادامه دارد و همه چیز ما را از بین برده و نزدیک است ما را نابود گرداند، خداوندا، این خشکسالی را از میان ما بردار و نعمت و سرسبزی برای ما فراهم فرمای. هنوز از کوه به زیر نیامده بودند که از زیادی باران در همه مسیلها آب جاری شد، و خداوند متعال به وجود رسول خدا (ص) ایشان را سیراب ساخت.
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۸۰
(۱) رقیقه دختر ابو صیفی بن هاشم بن عبد مناف در این مورد این ابیات را سروده است:
خداوند به وجود شیبه الحمد سرزمین ما را سیراب ساخت و حال آنکه ما سرسبزی و خرمی را از دست دادیم و باران بسیار دیر کرد، از ابرهای نیلگون چنان بارانی فرو بارید که همه گیاهان و چهارپایان را زنده ساخت، و این منتی بود که خداوند به سبب وجود فرخنده بهترین کسی که قبیله مضر را به او مژده دادند ارزانی داشت، فرخنده فرمانی که از ابر به وجود او طلب باران میشود و در همه مردم مثل و مانند ندارد.
محمد بن عمر بن واقد اسلمی میگوید، عبد اللّه بن عثمان بن ابو سلیمان از پدرش، و محمد بن عبد الرحمن بن یلمانی از پدرش، و همچنین عبد اللّه بن عمرو بن زهیر کعبی از ابو مالک حمیری، از عطاء بن یسار، و محمد بن سعید ثقفی از یعلی بن عطاء، از وکیع بن عدس، از عمویش ابو رزین عقیلی، و سعید بن مسلم از عبد اللّه بن کثیر، از مجاهد، از ابن عباس نقل میکردند و گفتههای ایشان در مواردی از یک دیگر تاثیر پذیرفته بود، که نجاشی، اریاط پدر اصحم را همراه چهار هزار نفر به یمن گسیل داشت و او بر یمن غلبه کرد و مردم آن را مطیع و فرمانبردار ساخت و فرمانروایان آنجا را هم مطیع خود کرد. در این هنگام مردی از یمن به نام ابرهه الاشرم که کنیهاش ابو یکسوم بود قیام کرد و مردم را به فرمانبرداری از خود فراخواند، و پذیرفتند، و اریاط را کشت و بر یمن چیره گشت. و متوجه شد که هنگام حج مردم به سوی کعبه میروند. پرسید: ایشان کجا میروند؟ گفتند: برای حج به مکه میروند. گفت: خانه کعبه از چیست؟ گفتند: از سنگ است. پرسید: پوشش آن چیست؟ گفتند: پارچههایی که از این جا میبرند. گفت: سوگند به مسیح که برای شما خانهیی بهتر از آن میسازم و برای مردم معبدی از سنگهای مرمر سپید و سرخ و زرد و سیاه ساخت و آن را با سیم و زر آراست و انباشته از گوهرهای گران قیمت کرد و برای آن چند در قرار
______________________________
[۱]. این موضوع در هفت سالگی پیامبر (ص) اتفاق افتاده است، رک: مجلسی، بحار الانوار، ج ۱۵، چاپ آقای آخوندی، ص ۴۰۴، ضمنا این ابیات با آنچه در بحار نقل شده است اندک اختلافی در الفاظ دارد و در سیره ابن هشام نیامده است.
و ابیات چنین است:
بشیبه الحمد اسقی اللّه بلدتناو قد فقدنا الحیا و اجلوّذ المطر
فجاء بالماء جونیّ له سبلدان فعاشت به الانعام و الشجر
منا من الله بالمیمون طائرهو خیر من بشرت یوما به مضر
مبارک الامر یستسقی الغمام بهما فی الانام له عدل و لا خطر
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۸۱
(۱) داد و بر درها قطعات طلا و میخهای زرین کوبید و فواصل آنها را گوهر نشان ساخت و یاقوت سرخ بسیار بزرگی را در آن نهاد و برای آن پرده و پردهدار معین کرد و دستور داد بهترین بخورهای هندی را آنجا بسوزانند و دیوارها را چندان مشک مالیدند که به سیاهی میزد و روی گوهرها را پوشانده بود، و به مردم دستور داد که بر آن خانه حج گزارند و بسیاری از قبایل عرب سالها آن جا حج میگزاردند و گروهی در آن محل ماندند و عبادت میکردند و برای آن قربانی میکشتند. نفیل خثعمی منتظر فرصتی بود که ابرهه را برانگیزاند تا اینکه شبی از شبها متوجه شد کسی اطراف آن خانه نیست. برخاست و مقداری سرگین و کثافت آورد و به رویه دیوار آن خانه مالید و مقداری هم لاشه جانوران را جمع کرد و داخل آن ریخت و این خبر را به ابرهه داد که چنین کردهاند. او خشمگین شد و گفت: عربها از کینه چنین کردهاند و من کعبه آنها را ویران خواهم کرد و سنگهای آن را از بیخ و بن بر میآورم. نامهیی به نجاشی نوشت و این خبر را به اطلاع او رساند و از او خواست تا فیل معروفش را که نامش محمود بود بفرستد و آن فیلی بود که به آن بزرگی و نیرومندی فیلی دیده نشده بود. نجاشی آن فیل را فرستاد و چون فیل رسید، ابرهه با مردم حرکت کرد و پادشاه حمیر و نفیل بن حبیب خثعمی نیز همراهش بودند. چون نزدیک مکه و منطقه حرم رسید به لشکر خود دستور داد رمهها و گلههای مردم را به غارت برند و مقداری هم از شتران عبد المطّلب را به غنیمت بردند. نفیل از دوستان عبد المطّلب بود و عبد المطّلب درباره شتران خود با او گفتگو کرد. نفیل هم با ابرهه صحبت داشت و گفت: ای امیر، اینک سرور عرب و برترین و بزرگترین ایشان از لحاظ شرف که بر بهترین اسبها سوار میشود و عطاهای زیاد میبخشد و به هر چه که نسیم بوزد خوراکی میرساند، پیش تو میآید. و او را پیش ابرهه برد. ابرهه گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: شتران مرا برگردان. گفت: میبینم آنچه درباره تو گفتهاند یاوه و بیهوده است، تصور من این بود که تو درباره خانه کعبه خودتان که مایه شرف و افتخار شماست صحبت خواهی کرد. عبد المطّلب گفت: شتران مرا پس بده، و خود میدانی و کعبه، که کعبه را خدایی است و آن را حفظ خواهد فرمود. ابرهه دستور داد شتران او را پس دادند و چون عبد المطّلب شتران را گرفت بر گردن آنها قلاده مشخصی انداخت و با خون علامتی بر آنها نهاد و آنها را وقف کرد تا در فرصت مناسب برای کعبه قربانی کند و آنها را در منطقه حرم پراکنده ساخت که اگر یکی از آنها هم کشته شود، موجب برانگیخته شدن خشم خداوند گردد.
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۸۲
(۱) عبد المطّلب همراه عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم و مطعم بن عدی و ابو مسعود ثقفی بر فراز کوه حراء رفت و این ابیات را سرود:
پروردگارا، هر کس جایگاه خود را حفظ میکند، تو از حرم خویش حفاظت فرمای، خدایا صلیب و نیروهای ایشان فردا بر نیروی تو پیروز نشود اگر آنها را رها کنی، در مورد قبله ما فرمان و دستور صادر فرمای.
گوید، در این هنگام پرندگانی که ابابیل بودند از سوی دریا آمدند و همراه هر پرنده سه سنگ بود، یکی به منقار و دو تا به پاهایشان، و سنگها را بر ابرهه و لشکریان او فرو ریختند و آن سنگها به هر چه برخورد میکرد میدرید یا تاولهایی ایجاد میکرد و این اولین بار بود که در آن منطقه آبله و حصبه دیده شد. سنگها حتی درختان را نیز در هم شکست، و خداوند متعال سیل خروشانی فرستاد که اجساد آنها را به دریا برد.
گوید، ابرهه و کسانی که باقی مانده بودند، گریختند و اندام ابرهه یکی یکی جدا میشد. فیل محمود که همان فیل نجاشی بود چون از ورود به منطقه حرم خودداری کرد، سالم ماند اما فیلهای دیگر که وارد حرم شده بودند با سنگریزه کشته شدند و گفتهاند سیزده فیل بوده است.
در این هنگام عبد المطّلب از کوه حراء فرود آمد و دو نفر از حبشیها پیش او آمدند و بر سرش بوسه زدند و گفتند: تو داناتر بودی.
هشام بن محمد بن سائب کلبی از پدرش نقل میکند که عبد المطّلب دارای دوازده پسر و شش دختر بود. حارث که بزرگترین پسرانش بود و عبد المطّلب کنیه خود را به نام او ابو الحارث انتخاب کرده بود، در زمان حیات پدرش در گذشت و مادر او صفیّه دختر جنیدب بن مجیر بن زیّاب بن حبیب بن سواءه بن عامر بن صعصعه بود، و عبد اللّه پدر رسول خدا (ص) و زبیر که مردی شریف و شاعر بود و عبد المطّلب او را وصی خود قرار داد و ابو طالب که نامش عبد مناف بود و عبد الکعبه که در کودکی در گذشت و ام حکیم که نامش
______________________________
[۱]. این ابیات در ابن هشام، سیره، ج ۱، ص ۵۲ آمده است و با چند بیت دیگر و به ضمیمه قصیده دیگری از عبد المطلب نقل شده است:
لاهمّ ان المرء یمنع رحلهفامنع حلالک
لا یغلبنّ صلیبهم و محالهمغدوا محالک
ان کنت تارکهم و قبلتنافامر ما بدالک
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۸۳
(۱) بیضاء است و عاتکه و برّه و امیمه و اروی که مادرشان فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن یقظه بن مره بن کعب بن لویّ است، و حمزه که به شیر خدا و شیر رسول خدا مشهور است و در جنگ بدر حضور داشته و در جنگ احد شهید شده است، و مقوم، و حجل که نامش مغیره است و صفیه که مادرشان هاله دختر وهیب بن عبد مناف بن زهره کلاب است و مادر هاله، عیله دختر مطّلب بن عبد مناف بن قصیّ است، و عباس که مردی خردمند و شریف بود و ضرار که از جهت زیبایی و سخاوت از جوانمردان عرب بود و هنگام بعثت رسول خدا (ص) در گذشت و اولادی از او باقی نماند، و قثم که او هم بدون فرزند بود و مادرشان نتیله دختر خباب بن کلیب بن مالک بن عمرو بن عامر بن زید مناه بن عامر بود و این عامر همان ضحیان بن سعد بن خزرج بن تیم اللّه بن نمر بن قاسط بن هنب بن افصی بن دعمیّ بن جدیله بن اسد بن ربیعه بن نزار بن معدّ بن عدنان است، و ابو لهب بن عبد المطّلب که نامش عبد العزی و کنیهاش ابو عتبه است، و چون زیبارو و گلگونه بود عبد المطّلب به او ابو لهب میگفت و مرد بخشندهیی بود و مادرش لبنی دختر هاجر بن عبد مناف بن ظاهر بن حبشیّه بن سلول بن کعب بن عمرو از قبیله خزاعه است و مادر لبنی، هند دختر عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره است و مادر هند، سوداء دختر زهره بن کلاب است، و غیداق پسر عبد المطّلب که نامش مصعب است و مادرش ممنّعه دختر عمرو بن مالک بن مومل بن سوید بن اسعد بن مشنوء بن عبد بن حبتر بن عدی بن سلول بن کعب بن عمرو از خزاعه است و برادر مادری غیداق عوف بن عبد عوف بن عبد بن حارث بن زهره است که پدر عبد الرحمن بن عوف است.
کلبی میگوید در عرب هیچ کس شریفتر و خوش اندامتر و بینی عقابیتر از فرزندان عبد المطّلب نبوده است، گویی هنگام آب آشامیدن بینی آنها پیش از لبهایشان آب میآشامید و درباره ایشان قره بن حجل بن عبد المطّلب چنین سروده است:
ضرار را بشمر که جوانمرد بخشنده است و حمزه که چون شیر است و عباس، و زبیر و پس از او مقوّم و سپس مرد دلاور و جوانمرد سالار جحل را بشمر، و پس از او ابو عتبه که هشتمین پسر است، و عبد مناف که مهتر و جستجوگر بود، و غیداق که مهتر است و همگان سرورانی هستند که به کوری چشم دشمن بر مردم سروری و سالاری کردند، و حارث بخشنده که در کمال بزرگواری در گذشت و روزگار جام عمرش را درهم شکست، هیچ کس عموهایی چون عموهای من ندارد که از همه برتر بودند و هیچ خانواده انسانهایی چون ما
ترجمه الطبقات الکبری ،ج۱،ص:۸۴
(۱) نداشتهاند.
گوید: اعقاب عبد المطّلب به وسیله ابو طالب و عباس و حارث و ابو لهب به عبد المطّلب میرسند، حمزه و مقوّم و زبیر و حجل هم فرزندانی داشتهاند که برخی مردهاند و برخی هم بلا عقب بودهاند. بنی هاشم در واقع فرزندان حارث و بنی عباس و فرزندان عبد المطّلباند و شمار بیشتر به ترتیب در فرزندان حارث و ابو طالب و عباس است.
برگرفته از کتاب طبقات الکبری نوشته: ابن سعد، محمد بن سعد ترجمه: محمود مهدوی دامغانی