صدای قدمهای حسن بی علی و خدمتکارش به گوش میرسید. اسـماعیل آهسته سرک کشــید. فـکر کرد: « خاندان پیامبر خیلی دست و دلبازند، چه خوب است خودم را شکل آدم های فقیر و بیچاره درآورم.
![ادعای فقر، فقر میآورد ادعای فقر، فقر می آورد](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
از کنار کوچه مُشتی خاک برداشت و بر سر و روی خود ریخت. لباس هایش را گرد و خاکی کرد. یک لنگهی کفش کهنهاش را به داخل خرابه پشت سرش انداخت. کنار دیواری که خراب شده بود نشست. با آب دهان از زیر پلک تا چانهاش را خیس کرد و سعی کرد کمی گریه کند. با ناله گفت: « به منِ فقیر بدبخت کمک کنید.
صدای گام های امام و خدمتکارش نزدیک تر می شد. مرد با حالت گریه گفت: « به من بیچاره رحم کنید!
صدای خدمتکار حضرت را شنید: « چه کسی گریه میکند؟
سایه دو نفر را مشاهده کرد. بوی عطر خوشی از امام عسکری ( ع ) مشامش را نوازش میداد. اسماعیل صدایش را بلند کرد و با گریه گفت: « آی شکمم.
بعد با پنجههای کلفت خود، شکمش را مالش داد و با ناله گفت: « مسلمانان ، به فریادم برسید! راحت در خانه نخوابید، وقتی که مؤمنی مثل من از گرسنگی زجر میکشد. » بعد سرش را به دیوار تکیه داد و با خواهش گفت: « آیا یک نفر مسلمان پیدا نمیشود که به من بیچاره کمک کند؟
خدمت کار امام جلوی مرد زانو زد. او را آرامش داد و گفت: « چه شده برادر؟
مرد گفت: بلند شو مرد سیاه! کاش مثل تو غلامی بودم تا حداقل شکمم سیر بود.
امام پاسخ داد: نمیگویی چه شده؟
خدا هیچ بندهای را به روزگار من گرفتار نکند. از گرسنگی هلاک میشوم، اما کسی نیست که با تکهی نانی مرا سیر کند. به خدا سوگند یک درهم ندارم که چیزی بخورم. از دیشب تا به حال جُـز آب دجله، هیچ نخوردهام. لباس و کفشم را که خود میبینی، یک لنگهی کفش دارم که آن را از خرابه پیدا کردهام.
کامل ( خدمتکار امام ) با تَرَحُّم به مرد نگاه کرد که مثل زنان بچّه مُرده، اشک میریخت و التماس میکرد وآهی کشید.
اسماعیل خواست به حرف هایش ادامه دهد: « به خدا سوگند ……….. » که امام لبخندی زد و فرمود: « به دروغ قسم نخور ای مرد! تو دویست دینار، زیر خاک پنهان کردهای.
اسماعیل یک لحظه ساکت شد و به امام و افراد رهگذری که دور آن ها جمع شده بودند نگاه کرد. فـکر کرد: « در آن شب تاریک که کیسه سکه هایش را کنار درخت خرما چال میکرد چه کسی او را دیده بود؟ » با بغض گفت: « من میگویم یک درهم ندارم تا قرص نانی بخرم.
یک رهگذر سکهی کهنه و سیاهی جلویش انداخت. اسماعیل نیم نگاهی به سکه کرد، پوزخندی زد و ادامه داد: « حسن ابن علی می گوید دویست سکهی طلا زیر خاک پنهان کردهام.
خدمتکار گفت: « حسن ابن علی دروغ نمیگوید » ونزد خود اندیشید که: « بیچاره نمیداند که امام علم غیب دارد.
امام فرمود: « این به خاطر آن نیست که چیزی به تو ندهم » اسماعیل در دل خوشحال شد، فهمید که امام میخواهد به او کمک کند، میدانست که او یکی دو سکّه نمیداد. دست از گریه برنداشت. امام عسکری ( ع ) وقتی به کسی کمک میکرد کمتر از یک کیسه پر از سکّه نبود، تا بخت او چه باشد.
اسماعیل فکر کرد: باید بیش تر به خودش بپیچد. دست به شکم پُـرش گرفت و نیم خیز شد، اما خودش را انداخت و گفت: از گرسنگی سرم گیج میرود و چشمانم تار میشود
امام به خدمت کارش که با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود رو کرد و گفت: « هر چه هـمراه داری به او بده » اسماعیل تا این سخن را شنید، دست از ناله کشید. به سوی خدمتکار نیم خیز شد و گفت: « گوش کن ببین مولایت چه می گوید.
کامل اندیشید: « چه گدای پررو و سمجی! » و با ابروانی گره خورده گفت: « تو که از گرسنگی نای بلند شدن نداشتی؟
خدمت کار که به حیلهی مرد پی برده بود، دو دل بود، اما وقتی اصرار مولایش را دید، کیسهای که صد درهم در آن بود و برای خرید برداشته بودند، نشان داد و گفت: « پس خرید خودمان چه میشود، مولایم؟
اسماعیل فوری آن را قاپید و گفت: « از این که به این بندهی سر تا پا فقیر، کمک کردید، تشکر میکنم. خدایا! به این بندگان هزار تا سکه بده.
امام به او فرمود: « اما دینارهایی که پنهان کردهای، وقتی به آنها نیاز داشته باشی، پیدا نمیکنی.
اسماعیل با خنده گفت: « اکنون سکه های این کیسه را خرج میکنم تا وقت برسد به دینارهایی که شما میگویید » بعد بلند شد و لنگان لنگان به خرابه رفت.
اسماعیل تا داخل خرابه شد. سگ گَری را دید که لنگهی دیگر کفشش را میجَوید. فریادی زد و به طرف سگ، کلوخی انداخت. سگ فرار کرد و اسماعیل داد و بیداد کنان به دنبال سگ دوید. همان طور که به سگ ناسزا میگفت، دور و دورتر شد.
مدتی بعد، صد دینار خرج شد. زمستان در راه بود و او پولی نداشت تا غذایی بخرد. سراغ پول هایی که کنار درخت نخل مخفی کرده بود رفت. تکه چوبی برداشت و شروع به حفر کردن نمود. هر چه بی شتر گود میکرد، بیش تر نگران میشد، دلش فرو ریخت، از کیسهی چرمیِ پُر از دینار خبری نبود.
اسماعیل با خشم، چوب را به تنهی نخل کوبید و گفت: « مگر دستم به تو نرسد حارث ! پسر بی لیاقت، کیسهی پول مرا میدزدی و برای خوش گذرانی به بغداد میروی؟ خفه ات میکنم پسر!
وقتی دید فایدهای ندارد، سر به خاک های نرم و مرطوب گذاشت و شروع به گریه کرد. به یاد سخنی افتاد که در آن روز بهاری از حسن بن علی شنیده بود. هیچ فکر نمیکرد که روزی سخن وی به حقیقت بپیوندد، اما او به راستی فقیر و نادار شده بود. آن هم وقتی که زمستان در راه بود.
منبع: سایت عمو روحانی