نويسنده: مريم زهدي بايگي
- خوب گوش كن دختر، ببين چه مي گويم! به جاي اينكه اينجا بنشيني و زانوي غم به بغل بگيري بلند شو با مادرت برو خانه خاله ات و آنچه را كه گفتم بدون هيچ رو در بايستي به محمد بگو!
- مرد انصاف بده چطور ميتواني اين قدر بي رحم باشي! او درد خودش كم نيست كه ما هم چيزي به آن اضافه كنيم، مگر دل تو از سنگ است كه اين حرف ها را مي زني! فكر كن پسر خودت است ناسلامتي يك سال است كه دامادمان است. زهره به او علاقه دارد. چطور راضي مي شوي قلب پسر مردم را بشكني!
- بس كن نجمه! من هر چه مي كشم از دست توست.
همين حرف ها را ميزني كه اين دختره خيره سري ميكند! يك بار به حرف تو گوش كردم، براي هفت پشتم بس است.
هي گفتي «پسر خواهرم خوب است. سر به زير است. پدر ندارد. تو برايش پدري كن.» اين هم از اين همه تعريف! از همان برخورد اول فهميدم كه از كدام قماش است، ولي چيزي نگفتم با خودم گفتم: «جوان است. چيزي از زندگي نمي داند. بگذار سرش به سنگ بخورد. بگذار توي زندگي بيفتد. سر عقل مي آيد.» ولي او خيلي كله شق تر از آني بود كه فكر مي كردم.
صد بار بهش گفتم: «من پسري ندارم و تو به جاي پسر مني. بيا كار خانه بغل دست خودم كار كن. راه و چاهش را بهت مي گويم.
اين طوري دست و بالت هم باز مي شود و مي تواني زندگي راحتي داشته باشي.» ولي مگر به كله اش فرو رفت! بعد آن همه دلسوزي، آقازاده به من گفت: «من اهل مال دنيا نيستم. راهم را خودم انتخاب مي كنم. احتياج به كمك شما ندارم.»
آقا مرتضي، در حالي كه از عصبانيت سرخ شده بود،خنده اي كرد و ادامه داد: «حالا هم راهش را ديدم. پسرک كله شق! هم خودش را بد بخت كرد، هم دختر مرا ... همين، عصري دست دختره را مي گيري مي روي خانه خواهرت. هر چه كه آورده اند پس مي دهي و هر چه گفتم بهش مي گويي.»
- پدر خواهش مي كنم! در اين موقعيت نمي شود تنهايش گذاشت. او به وجود ما احتياج دارد!
- ببين دختر جان! من هر چه مي گويم به خير و صلاحت است. تو الان خامي. نمي فهمي. چهار روز ديگر كه بفهمي، خيلي دير است.
- آقا مرتضي! چرا نمي گذاري خودش تصميم بگيرد! زهره كه ديگر بچه نيست. ماشاءالله دختر عاقل و بالغي است. خودش مي داند كه چي درست است و چي درست نيست.
- نجمه؛ دوست ندارم از كسي كه چشم ديدنش را ندارم طرفداري كني. شايد چون پسر خواهرت است اين قدر سنگش را به سينه مي زني! اما حرف من يكي است. همان كه گفتم! من دخترم را به محمد نمي دهم. خلاصه مي كنم، من دوست دارم دامادم كسي باشد كه خودم مي خواهم. و چه كسي بهتر از برادر زاده ام، فرشاد. يك پارچه آقاست. بيا ببين توي كارخانه چه برو بيايي دارد و چقدر همه ازش حساب مي برند.
والله، کارخانه را با یک انگشت می چرخاند. اصلاً اجازه نمیدهد من به خودم زحمتی بدهم.
- آره؛ با همین کارهاست که می خواهد اول دخترت و بعد هم کارخانه ات را از چنگت دربیاورد.
- مادر، لطفاً شما دیگر چیزی نگویید. آخر من هم حقی دارم. حق دارم برای زندگی ام تصمیم بگیرم. همهاش که نمیشود شما برایم تصمیم بگیرید! عـقلم هم کاملاً درست کار میکند، و می توانم تشخیص بدهم که چی درست است و چی نه. شما هم، پدر؛ از من نخواهید که حرفهای شما رو به محمد بگویم. هنوز قلب من از سنگ نشده. من محمد را دوست دارم. چه طوری به او بگویم که چون چشمت را در جنگ از دست دادهای، باید از هم جدا بشویم! چون جراحت هایت زیاد است، من تحمل ندارم با شما زندگی کنم!
زهره، همان طور که اشک می ریخت، میگفت: «نه پدر. من نمی توانم. یعنی این، جوابِ آن همه خوبی ها و فداکاری هایش است!»
آقا مرتضی که از حرفهای زهره نزدیک بود منفجر شود، با صدای بلند گفت: آفرین! آفرین دختر! حالا دیگر توی روی من می ایستی! راستی که خوب در این مدت مغزت را شستشو داده! دختر، من تو را می شناسم. تو عرضه نداری یک معلول را جمع کنی. هیچ وقت کوری عصاکش کور دیگری نمی شود.
تازه... از کجا معلوم که تا چند ماه دیگر آن یکی چشمش را هم از دست ندهد! هر چه باشد، من بهتر می فهمم. تا وضع از این بدتر نشده بگذار کار را تمام کنم. این به نفع هر دوی شماست. تو جوانی، هزار تا آرزو داری.
من نمی دانم فرشاد چه عیبی داشت که او را رد کردی! اما هنوز هم دیر نشده.« فرشاد هنوز هم حاضر است غلامی عمویش را بکند.»
- پدر، خواهش می کنم بس کنید! هنوز من همسر محمدم و او هم زنده است. شما نباید این حرفها را بزنید.
آقا مرتضی که از شدت عصبانیت داشت اتاق را ترک میکرد، با تحکم گفت: «همین که گفتم! یا خودت میگویی، یا خودم میروم خانه شان و کار را یک سره میکنم!»
آقا مرتضی در چارچوب در متوقف شد و از تصمیمی که گرفته بود لبخندی زد و گفت: «یک راه دیگر هم وجود دارد: تو میتوانی بروی خانه خاله ات و کنیزی یک پیرزن و یک مجروح را بکنی. ولی به شرطی که دور ما را خط بکشی. اما اگر می خواهی بروی، باید برای همیشه بروی. غیر از آن... دیگر حق نداری مادر و خواهرت را ببینی.»
با گفتن این جمله، در را به شدت به هم کوبید و رفت.
زهره، همان طور که اشک می ریخت و تکلیف خودش را نمی دانست. مادر هم، در حالی که گریه میکرد، سعی میکرد دخترش را آرام کند و او را راضی کند که به آنچه پدرش گفته بود عمل کند. چون هرگز قادر نبود دوری او را تحمل کند. او شوهرش را خوب می شناخت؛ و می دانست که آنچه را بگوید، حتماً انجام می دهد.
آن روز، یکی از غروب های سرد و کسل کننده پاییزی بود که هر عابر خسته ای را دلتنگ می کرد. همه جا را غباری از دلتنگی پوشانده بود و خورشید حاضر نبود از زیر لحاف سفیدش بیرون بیاید.
با آمدن زیبا از دبیرستان و سپردن خانه به او، مادر و زهره راهی خانه محمد شدند.
راهی را که زهره همیشه دوست داشت برای طی کردن آن شتاب کند، حالا چنان آهسته طی می کرد که انگار هرگز مایل نبود به پایان برسد. اصلاً دوست نداشت این گونه با محمد رو به رو شود و جغد بد خبر باشد. با خود فکر میکرد حالا محمد، توی بستر، دوران نقاهت را میگذراند و هنوز دردهایش بهبود پیدا نکرده است. حتماً چشم به راه است تا او برود و کمی با هم صحبت کنند و لحظهای، دردهایش را فراموش کند. اما این بار زهره با کدام کلام قرار بود درد او را تسکین بدهد؟
پاهایش یاری رفتن نداشتند. آن قدر فکرش مشغول بود که اصلاً متوجه نشد که چه وقت به خانه خاله رسیدهاند. سرش درد می کرد و صورتش ملتهب بود. گرمای خواب آوری در وجودش احساس می کرد. مثل اینکه در آن هوای سرد، کسی بر تنش سوزن فرو می کرد.
با صدای خاله بود که زورق افکارش بر ساحل دریای پر تلاطم ذهنش پهلو گرفت:
- سلام خاله جان! حواست کجاست، دختر! خدای نکرده، طوری شده؟
- سلام خاله. چیز مهمی نیست. فقط کمی سرم درد میکند.
- خوب، حالا چرا دم در ایستاده ای. زود بیا تو، که حتماً سرما خورده ای، ببین مادرت چه زرنگ است! زود رفت تو، که سرما نخورد.
بوی تند مواد شست و شو و دارو، فضای اتاق را پر کرده بود. بر جو اتاق، سکوت دردآوری حاکم بود. ظاهراً اوضاع آرام بود. ولی معلوم بود که این، آرامش قبل از توفان بود.
لحظه لحظه آن دقایق، برای ساکنان اتاق، مثل سالی میگذشت. این حالت هم بعد از تمام شدن صحبتهای زهره بود که به وجود آمد.
زهره جرأت نداشت سئوالی بکند و این سکوت مرگبار را بشکند. به صورت تکیده محمد، که به سقف خیره شده بود، نگاهی انداخت. از حالت صورت محمد معلوم بود که با خودش درگیر بود.
زهره، از آنچه که گفته بود پشیمان بود، و خودش را به خاطر این بی احتیاطی سرزنش می کرد. چطور توانسته بود آن حرفها را بزند! مثل اینکه زبانش به فرمان خودش نبود و آنچه را که می خواست بگوید، بی پروا میگفت. هنوز هم نگاه پر از حیرت محمد را که به او بود، از یاد نـمیبرد، چرا او می بایست سخنان پدرش را میگفت، تا چنین وضعی پیش بیاید!
زهره منتظر بود که محمد کلامی بگوید و او را راحت کند.
محمد دستی به چشمش کشید و بعد، مثل کسی که صدایش از ته چاه درآید، زمزمه وار میگفت:
«حق با آقا مرتضی است. بهتر است تو هم به حرف او گوش بدهی. من هیچ تعهدی نمی توانم بدهم که به زودی چشم دیگرم را هم از دست نخواهم داد.
ممکن است مواد شیمیایی روی این یکی هم اثر گذاشته باشد و برای همیشه، از دیدن محروم شوم. پس، بهتر است که زندگی تو را خراب نکنم و از هم جدا شویم. »
زهره، با بغض جواب داد: «محمد، خواهش میکنم این حرف را نزن. من از گفتن حرفهای پدرم منظوری نداشتم. فقط می خواستم که او با تو رو به رو نشود. برای همین، قبول کردم که حرفهایش را برایت بگویم. از طرفی، نمی توانم به او دروغ بگویم. اما باور کن محمد که این نظر من نیست؛ و اگر اجازه بدهی، من هم نظرم را برایت میگویم.»
محمد، که چهره اش در هم نشان می داد، گفت: «فکر نمی کنم بتوانی روی حرف پدرت حرف بزنی و نظری بدهی. می توانی؟»
و چون جواب نشنید، ادامه داد: «من آقا مرتضی را خوب می شناسم. خیلی خوب می تواند افکارش را به خانواده اش، و چه بسا کسان دیگر، تحمیل کند.»
- اما محمد، روی من تأثیر نمیگذارد، و حرف من غیر از حرف اوست.
محمد، لبخند درد آلودی به لب آورد و گفت: «راستی...؟ اما به وضوح دارم نتایج تأثیر افکارش را می بینم. همین که توانسته تو را اینجا بفرستد و حرفهایش را از طریق تو به من بزند، خودش خیلی است.»
نکند محمد، تو مرا هم مقصر میدانی، چون حرفهای او را گفتم؟ ولی باور... .
محمد نگذاشت حرف زهره تمام شود:
ولی زهره؛ من هرگز انتظار نداشتم که این حرفها را از زبان تو بشنوم.
در این جا محمد مکثی کرد و بغض گلویش را فرو خورد. با صدای لرزانی که قادر به کنترل آن نبود، ادامه داد:«نمیدانی زهره چقدر سخت است! واقعاً نمی دانی. اگر میدانستی، هرگز حاضر نمیشدی این حرفها را به من بزنی. زهره؛ دیگه برای من فرقی نمی کند که این حرفها را تو گفته باشی یا پدرت. همین که آنها را از زبان تو شنیدم، برایم کافی است. پس، خواهش میکنم دیگر چیزی نگو. دیگر نمی توانم هیچ حرفی را باور کنم. اما میخواستم یک چیز را بدانی: من از همان وقتی که با وجود داشتن همسر پا به جبهه گذاشتم، پیش بینی همه این چیزها را کرده بودم. آن هم با دانستن اخلاق پدر تو. میدانستم اگر بلایی به سرم بیاید، پدرت، تو را از من خواهد گرفت. اما با وجود تمام علاقه ای که به تو داشتم و بعد از مادرم تکیه گاه زندگی ام تو بودی و توانسته بودی قلبم را اسیر خودت کنی، همه این محرومیتها را به جان خریدم و به آنچه که وظیفه داشتم عمل کردم. حالا هم ناراحت نیستم، چون این رسم روزگار است که وقتی لذت داشتن یک چیز را به آدم میدهد، خیلی چیزهای دیگر را از آدم میگیرد.»
در این لحظه، چند قطره اشک که در چشمان محمد محبوس شده بودند، بی اختیار سرازیر شدند و پهنای صورتش نشستند. بعد، مثل اینکه سبک شده باشد، آهی کشید و گفت: «اما تنها دل خوشی من در این مدت این بود که هر طوری بشود، اگر حتی میان ما فرسنگها فاصله بیفتد و اگر هیچ وقت اجازه دیدن تو را نداشته باشم، همین که تو به من عـلاقه داری، برایم کافـی است و دیگر چیزی نمیخواهم جزء علاقه تو. اما این روزنه هم امروز بسته شد. دوست داشتم آن روزی که مجبور باشم برای همیشه از دیدن تو محروم شوم، تنها تصویر تو را در ذهنم نگه دارم. تصویر دختری که من هم در زندگی اش جایی دارم و او هم مرا دوست دارد. ولی حالا که فکر می کنم، میبینم خیلی خودخواه بوده ام. من نمی توانم آرزوهای یک دختر جوان را بر باد بدهم و برای ارضای خودم، کسی را اسیر کنم. قبول میکنم که اشتباه از طرف من بوده. می بایست قبـل از اینکه تو چیـزی بگویی، من اقدام می کردم، تا مجبور نشوم از دهان عزیزترین و محبوب ترینم، کلمه جدایی را بشنوم.»
کلمات آخر را، با سختی ادا می کرد. مثل اینکه بار سنگینی را به دوش میکشید که قادر به زمین گذاشتن آن نبود. زهره، که مرتب اشک میریخت و نمیتوانست خودش را کنترل کند، با حالت التماس گفت:
«آخه محمد، من چطور میتوانم به تو بقبولانم که من هم به تو علاقه دارم؛ برای من فرقی ندارد که تو در چه وضعی هستی! محمد، کمی انصاف بده! آخه بی رحم، هر چه باشد، من یک سال نامزدت بوده ام و به این سادگی نمیتوانم تو را فراموش کنم. چرا این قدر زود راجع به من قضاوت می کنی! بگذار من هم حرفهایم را بزنم!»
خواهش می کنم، زهره، بس کن! چی میخواهی بگویی؟ می خواهی بگویی برای من مهم نیست که تو یک چشم نداری، تو مجروح شیمیایی هستی؟ آره؛ همین ها را می خواهی بگویی؟ نه... زهره، دلم نمی خواهد نقش یک دایه دلسوز را بازی کنی. خیلی متشکرم. مادرم هنوز سالم است. او میتواند به من کمک کند، و احتیاج به شما ندارم. اگر خیلی دوست داری به من کمک کنی، از اتاق برو بیرون، و بیشتر از این مرا عذاب نده. می خواهم کمی تنها باشم.
زهره، که فهمید ماندنش در اتاق دیگر فایده ای ندارد و محمد حاضر نمی شود حرفهای او را بشنود، اشک ریزان اتاق را ترک کـرد؛ و به مادرش که تمام این مدت با خـاله به حرف های آن دو گوش میکردند، اشاره کرد که بروند. هیچ یک چیزی به زهره نگفتند. چون خودشان تمام ماجرا را شنیده بودند.
با بسته شدن در حیاط، چند گنجشکی که روی شاخه درخت نشسته بودند، پر کشیدند و با رفتـن آنها چند برگ خشک که به درخت باقی مانده بود، به زمین افتاد.
محمد به زحمت خودش را به کنار پنجره رسانده بود. داشت رفتن آنها را تماشا می کرد که با باز شدن در اتاق برگشت و مادرش را در چارچوب در، حیران دید. مادر، وقتی چشمش به محمد افتاد، دیگر نتوانست خودداری کند؛ و اشک از چشمانش سرازیر شد.
ببین زهره چه وقت دارم می گویم. دو هفته نکشیده، بر میگردی. تو طاقت سختی را نداری.
همیشه که نباید همه راحتیها را برای خودمان بخواهیم. چی می شود من هم کمی طعم سختی را بچشم؛ آن هم برای زندگی خودم؟ اگر من کمی طعم سختی را چشیده بودم، اگر با مشکلات مردم آشنا می شدم، هرگز راضی نمیشدم با محمد آن طور رفتار کنم و آن قدر راحت، حرفهای شما را برایش بازگو کنم. اما حالا میخواهم جبران کنم. با تمام وجودم. همان طور که او با تمام وجودش، وظیفه مقدسش را انجام داد و روح خودش به طرف خدا پرواز داد تا آن را تصفیه کند. حالا به نظر شما، این کار اشتباهی است که کسی شریک زندگی چنین فردی باشد؟ پدر، هم من و هم شما به روز قیامت، به اسلام به قرآن اعتقاد داریم. پس چرا نباید در عمل هم این اعتقاد را نشان بدهیم؟ شما به راحتی از جدایی من و محمد حرف میزنید. اما این برای من خیلی سنگین است. من فردای قیامت از فاطمه سلام الله علیها چطور شفاعت بخواهم، در حالی که فرزندش را تنها گذاشتم؟ مگر شما فرد با ایمانی نیستید؟ من که نمیتوانم غیر از این، شما را تصور کنم.
نمیدانم این حرفها را از کجا یاد گرفته ای. با این همه، من مخالف این نیستم که کسی از میهنش دفاع کند. ولی بابا، این کشور برای خودش ارتشی دارد. نیروی نظامی دارد. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. او که میخواست ازدواج کند، خوب، باید بیاید کارش را انجام بدهد و با آرامش زندگیاش را بکند.
مگر ارتشی، زندگی و زن و بچه ندارد؟
البته که دارد. ولی خودش قبول کرده که این شغل را داشته باشد. کسی که زورش نکرده. به نظر من که باید بگذاری نتیجه این لجبازی ای را که با من کرده، بکشد. من از آن آدمهایی نیستم که زیر بار حرف داماد بروم. بفرمایید زهره خانم رسیدید.
با رفتن ماشین پدر، قلب زهره فرو ریخت. احساس غریبی کرد. دوست داشت می توانست پدرش را صدا بزند و یک بار دیگر او را ببیند. از همین حالا دلش برای مادر و خواهرش تنگ شده بود. حیران، جلو در ایستاده بود و برای فشار دادن زنگ، مردد بود. نمی دانست آیا محمد، بعد از آن ماجرا، پذیرای او خواهد بود یا نه.
بی اختیار دستش را به طرف تکمه زنگ برد و آن را فشار داد.
با دیدن صورت گشاده و خندان خاله، کمی آرامش یافت. اما با دیدن محمد، دوباره مضطرب شد. برخورد او سرد بود، مثل غریبه ها رفتار میکرد.
خاله، برای پذیرایی از مهمان عزیزش به آشپزخانه رفت، وآن دو را تنها گذاشت. محمد سرش را از روی کتابی که مطالعه میکرد برداشت و بدون اینکه به زهره نگاه کند، زمزمه وار گفت: «چرا آمدی؟ برای چی به حرف پدرت گوش نکردی؟ میخواستم همان صبح که تلفن کردی، بگویم که نیایی. ولی مادر اجازه نداد. او خیلی خوشحال است. اما خواهش میکنم اگر به من رحم نمیکنی، به او رحم کن! چون چهار روز دیگر که بخواهی بروی، او طاقتش را ندارد. پس، تا زود است و به تو عادت نکرده، برگرد.»
زهره، از رفتار محمد حیران مانده بود و نمیدانست چرا او این همه تغییر کرده است. باورش نمیشد که او، آن قدر نامهربان شده باشد. این محمد با محمد همیشگی خیلی فرق داشت؛ و او دلیلش را به درستی متوجه نمیشد. تنها جملهای که در آن لحظه توانایی گفتنش را پیدا کرد، این بود: «من نیامدهام که برگردم.»
یک هفته ای از آمدن زهره میگذشت، با این همه، محمد همان طور سرسخت بود و اصلاً به او روی خوش نشان نمیداد. ولی زهره اصلاً حاضر نبود آنجا را ترک کند. مخصوصاً حالا که فهمیده بود به وجود او نیاز هست. چون حالا متوجه شده بود که بیشتر شبها، محمد احتیاج به پرستاری داشت و خالهاش به تنهایی قادر نبود که از او مراقبت کند.
بعضی از شبها که محمد از شدت درد به خود میپیچید، زهـره تا صـبح در کنـار او بود و اشـک میریخت. پرستارش بود. ولی پرستاری که طاقت درد کشیدن مریض خودش را نداشت و خیلی دلش می خواست بتواند کمی از دردهای او را به جان بخرد تا او کمتر زجر بکشد. دیگر برای زهره فرق نمیکرد که محمد با او سرد رفتار کند. همین که در کنار او بود و به او خدمت میکرد، برایش کافی بود. ولی خاله، از رفتار محمد ناراحت بود. طوری که تصمیم گرفته بود خیلی جدی با او برخورد کند.
خاله با سینی چای وارد اتاق شد. زهره مشغول خیاطی بود، و محمد هم سرگرم تعمیر رادیو بود. خاله، کمی به آن دو نگاه کرد و سینی را در وسط اتاق به زمین گذاشت و تعارف کرد. چند لحظه میان آنها به سکوت گذشت و بالاخره خاله طاقت نیاورد ورو به محمد گفت: «چه کار میکنی؟»
هیچی! دیدم ضبط صوت صدایش درنمیآید، گفتم کمی دستکاریاش کنم، شاید درست بشود و تکلیف نوارهای قرآنی که صادق آورده تا آزمایش کنم ببینم کیفیتش خوب است یا نه را معلوم کنم.
فکر نمی کنی بهتر باشد به جای اینکه تکلیف نوارها را معلوم کنی، تکلیف بندگان خدا رو تعیین کنی.
محمد، که منظور مادرش را فهمیده بود، سرش را بالا آورد و نگاهی به زهره انداخت و گفت: «تکلیف بندگان خدا روشن است، مادر. این خودشان هستند که می خواهند بلاتکلیف باشند.»
زهره، که کمی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و خاله، با تحکم، به محمد گفت: «منظورت چیست؟»
منظورم روشن است. اگر منظور شما زهره است. من از همان روز اول گفتم که به خانهشان برگردد.
این چه حرفی است محمد؟ این جواب محبتهای زهره است؟ یعنی تو اینقدر سنگدلی؟ تو که این جوری نبودی، محمد!
زهره به آرامی، در جواب خاله گفت: «اشکالی ندارد، خاله جان. بگذارید هر چه میخواهد، بگوید. من ناراحت نمیشوم.»
خاله، با ناراحتی گفت: «یعنی محمد، تو به زهره علاقه نداری؟ دلت میخواهد از اینجا برود؟!»
محمد که قادر به سکوت کردن نبود و از قضاوت آنها کمی دلگیر شده بود، ناخودآگاه مادرش را مخاطب قرار داد:
«مادر، شما دیگر چرا این حرف را میزنید؟ چرا فکر میکنید من بی رحمم؛ سنگدلم؟ مادر، به خدا من همان محمد همیشگی هستم. با همان قلب و همان دل. باور کن که ذره ای از علاقهام به زهره کم نشده. بلکه روز به روز علاقهام به او بیشتر میشود. اما من از همین میترسیدم. فکر میکنید که من نمیفهمم چه کسی شب تا صبح از من پرستاری میکند؟ فکر میکنید اگر پرستاری غیر از زهره داشتم، به این سرعت رو به بهبودی میرفتم؟ نه، مادر... اشتباه نکنید. من ذرهای به زهره، به ایمانش، به عشقش، شک ندارم. اگر این همه سردی و سرسختی مرا میبینید، تنها و تنها به خاطر این است که میخواهم وقتی از اینجا رفت، خاطره خوشی از من نداشته باشد. بگذار چهره همان محمد عبوس و سنگدل در ذهنش باقی باشد. این، آن چیزی بود که در فکر داشتم. اما زهره... تو چی فکر میکنی؟ فکر می کنی من میتوانم جواب نیکی تو را با بدی جواب بدهم؟»
بعد در حالی که محمد آه سوزناکی میکشید، گفت: «اصلاً دلم نمیخواست این حرفها را بزنم، ولی دیگر مجبور شدم. دیگر طاقتم تمام شده. نمیتوانم کسانی را که این قدر دوست دارم، آزار بدهم.»
زهره، با صدای لرزانی پاسخ داد: «چرا فکر میکنی من میروم؟ چرا دوست نداری فکر کنی من همیشه اینجا خواهم ماند؟ حتی اگر پدرم بیاید و بخواهد مرا به زور ببرد، من نخواهم رفت. من در این خانه، روزها و شبهای معنوی و روحانیای را گذرانده ام که هرگز حاضر نیستم آنها را با سالهای گذشته عمرم عوض کنم. چطور میتوان جایی را که در آن لذت راز و نیاز واقعی را با خدا چشیدهام، ترک کنم. شبهایی که کنار تو بودم و شاهد راز و نیاز تو با خدا بودم، احساس می کردم که روح من هم مثل تو باید پرواز کند. به اوج. و طی کردن این مسیر، بدون وجود تو، برای من مشکل است.»
سکوت فرح بخشی بر اتاق حاکم شد. دیگر کسی قادر به حرف زدن نبود. در هوا، بوی عطر گل محمدی به مشام میرسید.
داداش، مسأله حل است. نمی خواهد خودت را نگران کنی. کارها را بسپار دست من. اگر میبینی زهره رفته خانه خالهاش، به این خاطر است که کمی به آن پیرزن کمک کند. آخه خاله اش دست تنهاست.
پس مطمئن باشم؟ نکند دوباره زهره بازی درآورد!
غلط کرده! مگر من مرده ام؟ این دفعه دیگر فرق میکند. یک بار به حرف زن جماعت گوش کردم، کافی است. این بار نمی گذارم احدی توی کارها دخالـت کند. اگر لازم باشد، همیـن حـالا می گویم نجمه تلفن بزند که زهره برگردد.
فقط داداش، هر کاری که میکنی، زود باش. دلم میخواهد تا چشمهایم را روی هم نگذاشته ام، این آخری را هم سر و سامان بدهم.
خیالت راحت باشد. همه چیز رو به راه است. به فرشاد هم بگو نگران نباشد.
آقا مرتضی از همسرش خواست تا به زهره تلفن بزند و جریان را به او بگوید، تا آماده برگشتن به خانه باشد.
شب از نیمه گذشته بود که سر و کله آقا مرتضی پیدا شد. نجمه خانم، که خیلی نگران بود، با دیدن قیافه آشفته او، دلش فرو ریخت. از حالت ویران او معلوم بود که اتفاقی افتاده است.
مرد، تا این وقت شب کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت! این چه قیافهای است که داری؟ چیزی شده؟
آقا مرتضی، حال و حوصله حرف زدن را نداشت. اما نجمه خانم، همان طور سوال میکرد:
راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده؟ آخرِ شب به کارخانه زنگ زدم. ولی کسی جوابگو نبود. چی شده که این همه ناراحتی؟
زن، بس کن! چرا این قدر سوال میکنی! مگر نمیبینی خسته ام و حوصله ام ندارم بگذار کمی آرام بگیرم!
بعد آه بلندی کشید و گفت: «خدایا، این چه بدبختی بود!»
آخه یک چیزی بگو! من که خون جگر شدم!
چی بگویم؟ خبر خوشی که نیست. فقط همین را بدان که امروز صبح دست فرشاد زیر دستگاه پرس ماند و از آرنج قطع شد. نمیدانی در آن موقع، چه حالی داشتم.
وای، خدای من! پسره بیچاره...! حالا کجاست؟ مادرش خبر دارد؟
بیمارستان است. متأسفانه مادرش هم فهمیده. نمیدانی چه غوغایی توی بیمارستان به پا کرده بود. هر چه میگفتم «زن داداش، آرام باش. اتفاقی است که افتاده و هیچ کارش هم نمی شود کرد.» بس نمی کرد. برادر بیچاره ام که مات و مبهوت فقط یک جا نشسته بود و هیچ چیز نمیگفت. همهاش میترسیدم سکته کند.
همهاش تقصیر خود فرشاد است. اگر حواسش را جمع می کرد، این اتفاق نمیافتاد و این قدر خانوادهاش عذاب نمیکشیدند.
این چه حرفی است! بالاخره اتفاق است. او که دلش نمیخواست این جوری بشود. فقط یک لحظه غفلت و شوخی، باعث شد که این اتفاق بیفتد.
پسر خواهر من هم دلش نمیخواست آن طوری بشود. بالاخره جنگ است...
با این جمله، دیگر هر دو سکوت کردند.
آقا مرتضی، حالا که خوب به موضوع فکر میکرد، میدید انگار حق با همسرش است. وقتی وضعیت محمد و فرشاد را مقایسه میکرد، میدید دیگر فرقی بین آن دو نیست. از جهتی دیگر، می دید لااقل وضعیت محمد برای زهره پذیرفته شده است. بخصوص که زهره این را برای خـودش افتـخاری می دانست که همسر کسی باشد که در راه ایمان و کشورش، عضوی از بدنش را از دست داده بود. دیگر برای او یقین بود که هرگز نمیتواند دخترش را وادار به ازدواج با فرشاد کند. با اویی که با سهل انگاری و شوخی و تفریح بی جا، خودش را ناقص کرده بود.
با این افکار، بدون اینکه کسی خاص را مخاطب قرار دهد، گفت: «به هر صورت من مخالفم که زهره با محمد ازدواج کند. ولی زهره هر کاری را که می داند درست است، انجام بدهد. من هم حرفی ندارم، و ترتیب برنامه عروسیاش را می دهم. میتواند هر کسی را که دوست دارد، انتخاب کند. در ضمن به او بگویید که احوالی هم از پدر و مادرش بپرسد. خیلی وقت است که ندیدهامش. خیلی دلم برایش تنگ شده.»
نجمه خانم که از شوق داشت پرواز می کرد و در چهره اش شادی وصف ناپذیری موج میزد، به سمت تلفن خیز برداشت... .
پایان