0

گل انارها را باد می بُرد

 
hojjat135
hojjat135
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1387 
تعداد پست ها : 14
محل سکونت : اصفهان

گل انارها را باد می بُرد

زن ها چادرهايشان را مي‌كشيدند توي صورت، روي، تنگ مي‌گرفتند و بي‌آنكه جواب آدم را بدهند در خم كوچه گم مي‌شدند.

سر عنايت سلطان را تازه بريده بودند كه خبر آوردند برايمان:

«هيچ‌كس حق نداره بالاي مناره‌هاي مسجد جامع بره».

اين را سه روز و سه شب جارچيهاي افغان جار زده بودند؛ با آن ريش هاي بلندشان و حتي يكي‌شان به بهانة جار زدن توي هر سوراخي سرك كشيده بود و وقتي كه پشت بازار شازده فاضل، گردن چركينش را دراز كرده بود تا دم پله‌هاي سنگي خانة عمويم كه گرداگرد چرخ مي‌خورد تا لب حوضي كه حالا ماهيهايش مرده بودند و همه روي آب، دخترعمويم داشت جلوي پنجدري گيسهايش را شانه مي‌زد كه عكسش صاف افتاده بود وسط حوض. به گمانم گربة ‌بيدنجيلي هم زل‌زل عكس لرزان دخترعمويم را نگاه مي‌كرد با آن چشمهاي هيزش، آخر ماهي ها چند روزي مي‌شد كه مرده بودند و بوي گندشان خانه را برداشته بود. هر هفت تا پسرعمويم همراه هم دويده بودند دم كرياس. اولي‌شان بيل را برداشته و آن آخري گمانم چيزي نيافته بود كه دويده بود دم اتاق و قندشكن را از دست خواهرش كه حالا داشت پشت يك كپه حبه قند گم مي‌شد، كشيده بود. خوب كسي چه مي‌داند؟

 

شايد آن دو تا چشمهاي سياه دخترعمويم چنان دودو زده باشد كه ابروهاي سياه و پرپشت برادرش در هم گره خورده و بعد دسته قندشكني كه توي مشتش خيس عرق شده، ل‍ِك‌ل‍ِك لرزيده و تا او بخواهد برسد دم در، قلپ‌قلپ خون داغ ريخته بود روي پاشنة گرد در و چك‌چك چكيدنش را تو پله‌هايي كه تا لب حوض چرخ مي‌خورد، مي‌شد شنيد. ريشهاي جارچي افغان سرخ سرخ بود و چشمهايش هم و هنوز بيل به دست نعره مي‌كشيد كه هيچ‌كس حق نداره بالاي مناره‌هاي مسجد جامع بره، هيچ‌كس حق نداره بالاي مناره‌هاي ...

 

من سر ديوار دولا شده بودم و باز دستم نمي‌رسيد. صورتم را چرخانده بودم طرف ديوار و به دخترعمويم گفته بودم: «بگير، دست من را بگير!» يا كه شايد هم گفته بودم: «دستت را بده من، زود باش، دِ يالا‌ّ دستت را بده من!»

خون بود اما جنازة ‌آن شش تا پسرعمويم نه و آن آخري كه قندشكن دستش بود هنوز با آن جارچي غ‍َليجائي لب حوض گلاويز بودند و قندشكن كه شترق نشسته بود وسط پيشاني جارچي افغان، هردو با هم تلپي افتاده بودند توي حوض. ماهيها انگار دوباره زنده شده بودند و گربة بيدنجيلي زل‌زل مرا نگاه مي‌كرد هنوز و من حالا دست هاي دخترعمويم را گرفته بودم تا از نيمه راه بكشمش بالا و انگار دلم از جا كنده شده بود كه صداي اذان بلند بود .

 

فردايش زنها پابرهنه و شيون‌كنان دويده بودند زير بازار قيصريه، دويده بودم پشت پاچال و نمي‌دانم كه چند وقت چشمهايم بسته بود و گوشة يك طاقه چادري‌ِ بيدخورده روي سرم تا كه صداي قدمهايشان دور شود و سبك كه اول كه مي‌آمدند خيلي سنگين بود و انگار كه بر دلم مي‌كوبيدند كه هق‌هق و موية يكي‌شان اوج مي‌گرفت توي هوا كه به نظرم آمد همان دخترك مينياتوري تار به دست روي كاشي باشد كه« ناظم كريم ا‍َ‌برقويي» مي‌كشيد توي هشتي كه جوان‌تر از همه بود و گيسهاي بلندش را باد مي‌برد تا آن سر قيصريه. خدا بيامرزد مرحوم ابوي را؛ هميشه مي‌گفتند: «مرد عزب، چشمهايش هم كه بسته باشد و كور، شيطان‌ العين ‌الرجيم به همان بوي معصيت و گناه، ميان گرداب عقرب و مار غاشيه قرين عذاب و آتشش مي‌كند» و من هيچ بويي را نشنيده بودم؛ هيچ بويي. بوي ه‍ِل بود و دارچين و زنجبيل و حنا هم بود انگار. من از يك فرسخي «مازاري»، هم چرخ‌چرخ چرخيدن سنگ آسياب را مي‌شنيدم و هم بوي زمخت حنا ديوانه‌ام مي‌كرد اما ...

سر صلات ظهر، وسط صحن مصلاي عتيق، آستينهايم را بالا مي‌زدم كه آن بو‌ـ نه آن بويي كه مرحوم ابوي مي‌گفتند، نه ـ بوي گل انار فارسي بود كه با تندي چند ذرع ترمة ميرركني كه شك ندارم همين حالا از صندوقي سه قفله بيرونش كشيده بودند، درهم شده بود. نگاهم را برگردانده بودم كه يكي سلامم كرده بود و تا بيايم با سبابة دست راست، عرق پيشاني‌ام را بگيرم، سايه‌اش را ديده بودم كه مي‌دويد و حالا دمِ در، پله‌پله و چين‌چين شده بود وسط پله‌ها، عكس سرش، بيرون توي كوچه، پشت مصلي، لب جو، به زمين خورده بود و «حاج ميرزا جبرئيل آبشوري» داشت مسح پا مي‌كشيد، حاجي كمر راست كرده بود و من ديده بودم كه او نگاهش را چرخانده بود طرف ديوار؛ حاج ميرزا جبرئيل آبشوري را مي‌گويم و لابد اگر ديده بود حتي يك نظر مي‌گفت به چشم خواهري ...


مي‌خواستم بگويم گيرا بود كه نبود؛ يعني بود، خوب شايد هم ... اما راستش من نديده بودم. روبند داشت، روبندة سفيد و گالشهايش انگار كه هنوز نو بود؛ از راه رفتنش فهميدم اين را. حاج ميرزا جبرئيل زده بود تو گرده‌ام كه: «اذون نمي‌گي؟ »
«
مي‌گن قدغنه حاجي


و او عبايش را كشيده بود تو صورت و حالا هن‌هن‌كنان از پله‌ها بالا مي‌رفت و من دويده بودم زير بازار قيصريه و از هر كي كه پرسيده بودم: «يك زن سياهپوش، روبند داشت، گالشهاش نو بود، بوي گل انار فارسي مي‌داد...» همه ديده بودند و نديده بودند همه، گيج بودند انگار و مات و منگ مرا نگاه مي‌كردند فقط .


«
شيخ اسماعيل بحريني» ـ كه الهي جا و مكاني بهش داده باشند كه آني و كمتر از آني فكر اين دنياي گنديده هم نباشد‌ـ دستم را گرفته بود كه: «فقط يك روزه اذون نگفتي خلف آسيد صالح! چيه، نكنه قيامت شده و داري دنبال حوري مي‌گردي؟ »
حاج ميرزا جبرئيل را گردن زدند؛ همان‌روز و زنها شيون‌كنان مي‌دويدند زير بازار قيصريه توي سياهي چادرهايشان و انگار كه پابرهنه بودند همه كه بوي حنا و گل انار فارسي داشت مخم را مي‌تركاند .


خدا بيامرز عمو جان هميشه مي‌گفتند: «عقد دخترعمو پسرعمو را هم كه تو آسمان نبسته باشند، دختر من به غير خانة اخوي غلط مي‌كند يك قدم توي كوچه بگذارد.» زن‌عمو مثل نوبه‌ايها فقط منگ و منگ مي‌كرد و نمي‌شد زبانش را فهميد. تازه آخرين باري كه مادرم را فرستاده بودم دم خانه‌شان، زنيكه نوبه‌اي چادرش را بسته بود كمر و جلوي سر و همسر، جار‌جار راه انداخته بود كه: «هيچكي گربه مايه هم دست پسرت نمي‌ده تا دم سلسبيل ببره اون‌وقت من دخترم را ...»


اشرف افغان پيغام داده بود كه گردن بزنيد و آنها زده بودند. روز اول گردن « آشيخ مرتضي بغدادآبادي» را كه هنوز داشت تسبيح مي‌انداخت و علي علي مي‌كرد . نعلينهايش درآمده بود و پابرهنه مي‌كشيدند تا زير مناره‌هاي امير چقماق كه طنابها از گلدسته‌ها سرازير پايين بود و مي‌رسيد تا جلوي لچكي دهانة «بازار حاجي قنبر


«علي علي تموم شد. ملاي شيعه به درد سلطنت حضرت اشرف نمي‌خوره، نمي‌خوره، نمي‌خوره».

اين را نوشته بودند برايش و خود پدرسوخته‌اش مهر كرده بود. مدرسة خان را آتش زده بودند و آب بسته بودند به قبر ميرزا حاجب‌الدين طبرسي كه گويا شنيده بودند آن مرحوم ذكر مناقب علي مرتضي مي‌گفته و مدرسة چهارمنار را مي‌خواستند اصطبل اسبهايشان كنند كه «سيد بسم‌الله مالميري»‌كاغذ داده بود:

«ايهاالناس! از چه خوف در دلهاتان افتاده؟ نكند باور نداريد قدرت حضرت باري را يا كه فراموشتان شده مكارم آل علي و بنو فاطمه را؟ بدانيد كه صاحب شريعت شريفه خود خانه و كرسي‌اش را حافظ است . والسلام، خادم الشريعت الشريف و الدين محمد المصطفي، سيد بسم‌الله مالميري


فوج‌فوج افغان غليجايي سه روز و سه شب ايا خنجر مي‌كشيدند و عاقبت كه رفته بودند سراغ مدرسه، صاعقه زده بود و يكي‌شان كه دم در بود همان دم سقط شده بود و اسبش را مي‌گفتند دو شقه ديده‌اند كه مي‌دويده در خم ‌اندر خم كوچه‌هاي دارالعباد يزد؛ يكي به طرف «دروازه قرآن» و آن يكي شقه‌اش سر از «گازرگاه» درآورده بود گويا . عذاب نازل شده بود و بچه‌ها از خود چهارمنار تا آخر «كفلامرز»، قشون افغان را سنگ زده بودند و آنها نمي‌فهميدند كه تكليفشان چيست و كجا. چرا كه اشرف دستورشان داده بود بر مردم تيغ نكشيد و روز 13 محرم بود كه آمدند و تيغ كشيدند و اول نخلهاي سياهپوش را آتش زدند و «ميرزاده عبدالرضا خان» هنوز بالاي نخل بود وسط «حسينيه شاه ابوالقاسم» و شال سبزش توي هوا پرپر مي‌زد كه سياهي دود همه جا را گرفته بود. اول كاروانسراي خواجه را تاراج كرده بودند و اشتران مي‌دويدند همراه بارهايي كه اين قوم سيه‌روز بر گرده‌هاشان آتش زده بود و محلات «آبشور» و «سر‌ِ سنگ» عجب ايستادگي مي‌كردند محكم و محلة پدر مادري ما «كهنو» بود و سروي بلند كنار مسجد سر بر آورده بود كه رهگذران از جلوي «تيمچه‌ي ابوالمعالي»، سبزي‌اش را به عينه مي‌ديدند و آن روز بالاي سرو بودم كه فوج افغان با مشعلهاشان آمدند براي خاكستر كردنش. وقتي كه گازرگاه گرفتند، فرمان رسيده بود از اشرف افغان ـ لعنته ‌الله عليه ـ كه همه را خوراك آتش كنيد و ما داشتيم با گل نر و آهك «گورستان كهنو»‌ را شفته مي‌ريختيم كه پيغام رسيده بود از اشرف افغان كه گورهايشان از هم بدريد و استخوانهاي مرده، باد دهيد .


زنها مويه‌كنان زير بازار قيصريه مي‌دويدند، مجتهد و آخوند كه سهل است؛ حتي يك درويش جا نگذاشتند يك دو غازي كف دستش بگذاريم سر قبر پدرمان روضه بخواند و من دخترعمويم را بايد عقد مي‌كردم. آخر همين‌جوري الكي كه نيست حرف دختر مردم دور كوچه پهن شود، سر آب و آتش بنشانيش و آن‌وقت ...


جارچيهاي افغان توي شهر مي‌گشتند و جار مي‌زدند: «يك يك تفنگچيان و شمشيرزنان «عنايت‌سلطان را يافته» زبان و دست راست، همراه پاي چپ، بريده و به اسپاهان حضور حضرت اشرف روانه مي‌كنيم به پابوس. من ملازم عنايت سلطان بودم و كاتبش هم. مي‌نوشتم البته هر جا كه او مي‌گفت و آنچه را كه او مي‌خواست و لا غير. ميرزا عنايت سلطان، بلند بود، آن قدري كه زير عمارت كلاه فرنگي وقتي مي‌خواست بيندازد توي درازاي بازار زرگري و برود طرف راستة ترمه‌فروشها، سرش را دولا مي‌كرد و آن روز هم كه تاج مرصع از سرش افتاد لابد حواسش نبود كه يك مشت خاله‌زنك ترسو تعبير كردند: «دولت عنايت سلطان، دولت مستعجل بود، ديري نپايد كه از زمين و زمان آتش قهر الهي بر وي باريدن گيرد ...»


و همين بود كه جماعت حيا قي كرده را برداشت كه بروند به پيشواز فوج غ‍َليجائي و پشت كنند به دولتي جناب عنايت سلطان ـ رضي ‌الله عنه‌ـ كه نامردي بود و هنوز لقمه‌هاي عنايت سلطان در گلو داشتند اين جماعت شغال‌پوزه. آن روز كه تاج مرصع سلطاني افتاد، ‌در ركاب جناب سلطان نبودم و دخترعمويم توي تاريكي شب وقتي كه بالاي پشت بام ميان پشه‌بند لحاف پهن مي‌كرد گفته بودم اين را .


و من آن شب گفته بودمش كه آدمي يك جان بيشتر ندارد كه اگر بناست بميريم بگذار به دست اين طايفة خصم علي مرتضي باشد كه مگر چقدر بناست عمر كنيم، هان؟ چقدر مي‌خواهيم از توي سياهي شب و پشت سفيدي پشه‌بند با هم حرف بزنيم هان؟ مگر ما چه خواسته‌ايم كه خدامان نداده؟ مگر هر كس مي‌تواند زير سفيدي رنگ‌پريدة مهتاب دراز بكشد و ستاره بشمرد؟ مگر چند نفرند كه مي‌توانند ته‌ماندة آبشان را بريزند سينة كاهگل بام و آن‌قدر بلند بگويند: «لعنت بر دل سياه يزيد» كه تو از جايت بپري، وسط پشه‌بند بنشيني و ريز‌ريز بخندي و بعد آن‌‌قدر آرام، آن‌قدري كه عرق پيشاني‌ام خشك شود و دلم آرام، بگويي: «بيدارم، بيدارم، از سر شب تا حالا بيدارم.» و من خجالت بكشم كه از سر شب تا حالا خواب بوده‌ام و تو فردايش دم آب انبار، چادرت را بكشي تو صورتت كه:

«بايد بروي گردو‌ بازي!» و من چهار ستون تنم بلرزد، سبو از دستم بيفتد و تا بخواهم وسط پله‌ها بگيرمش صدايش را بشنوم كه آن ته آب انبار، شترق بخورد سينة ديوار و پول‌پول شود لابد و حالا تو ريزريز بخندي و چادرت سر بخورد تا روي شانه‌هات كه حالا مي‌لرزند. كه بنشيني توي پلة اول و بغضت بتركد و هق‌هق گريه كني، از ميان گريه‌هات بفهمم كه عمو جان صبح علي ‌الطلوع رفته « زين‌آباد» علم نو بياورد كه فردا اول محرم است، تو گريه كني و وقتي چادرت را از روي شانه‌هات برمي‌دارم كه سرت كنم، دستم بلرزد، دلم آشوب شود و تند‌تند بدوم طرف كاروانسراي شاهي و هنوز سر «پل چهارمنار» نرسيده، نعش آش و لاش عمو جان را ببينم كه پيچيده‌اند لاي علم نو؛ همان كه «فاطمه بيگم، صبية استاد اشرف آهنگر» زردوزي كرده بود! يا لثارت الحسين الشهيد!»


تنگ غروبش همه خبردار شوند و جماعت، حسين حسين نكند از خوف فوج افغان غليجائي و من با بيل شكسته‌اي خاك روي عموجان بريزم . برادرهات مثل عبد ذليل، چشم و دست بسته سر گور نشسته باشند و يك غليجائي بدريش، سينة شيخ بسم‌الله مالميري را نشانه رفته باشد كه گمانم سر صبحي ريشها را خضاب كرده بود و دم «گورستان جوي ه‍ُر‌ه‍ُر» ديدم كه ريشها را شانه مي‌زد و لابد كلام او بود كه از پشت سر شنيدم: «شهادت در نوكري حسين، فخر است و خضاب من در شب محرم نشانة سرخي‌مان است سر پيري كه آماده‌ايم از براي رفتن به پابوس مولاي بي‌سرمان حسين فاطمه ...»


شبانه از سه مجتهد دارالعباد يزد كاغذ بگيريم كه: «برويد نعش سيد مظلوم خادم الحسين را از گور به در آريد، در گورستان سيدالصحرا خاكش كنيم با هزار خدا و يا رب و يا امام رضا كه پنهان باشد گورش از شامة خصم علي مرتضي و افغانها كه نيمه شب سراغش مي‌روند گور خالي ببينند در گورستان جوي ه‍ُر‌ه‍ُر، فردا اول محرم، سر تيغ آفتاب، تسمه از گرده‌هامان بكشند و هيچ‌كدام حرفي نزنيم الا زن‌عمو كه نمي‌دانم كي و كجا ازم دل‌چركين شده كه حالا بايد بدود جلوي آن افغان عليجائي و دهانة اسبش را بكشد كه بله هرچه آتش است از گور اين پدر‌سوخته بلند است و بعد با آن انگشتهاي كج و كوله‌اش مرا نشان دهد و من كه فرار مي‌كنم از دست سربازان افغان، در پيچ «بازار پنجعلي» چادر سرم كني و روبند بيندازم و راست راست وسط بازار راه بروم و تو لابد مثل گنجشك توي پاچال بلرزي و افغانها در حجره‌مان را تيغه كنند و شب كه تيغه را مي‌شكنيم اول برادرهايت داخل شوند و بعد كه من تو مي‌آيم يك طاقه ترمة ميرركني را پيش بكشي و وقتي صورتم را مي‌چرخانم طرف ديوار، تو سياهي موهايت را زير گلبوته‌هاي ترمه گم كني ...


و من اينها را براي تو نگويم براي كه بگويم كه سال چهارم تمام شده بود و افتاده بوديم توي پنج سال، هر بار كه اشرف افغان ـ لعنه الله عليه ـ سپاهي فرستاده بود، دست از پا درازتر برشان گردانديم. خدا لعنت كند محمود افغان اين ولد زناي «ميرويس» گردنه‌گير را، آمد و با آمدنش آتش و عذاب برايمان آورد. سقط شد و رفت اما آتش از گورش بلند است هنوز، ممالك محروسة ‌ايران را كرده دوزخ ابليس، هرچه به خدابيامرز عنايت سلطان گفتم قول اين جماعت غليجائي قول و وعده نيست، هرچه گفتم لااقل برويم حضور ميرزا ركن‌الدين مجتهد، استخاره‌اي كنيم، هر چه گفتم جناب سلطان، لااقل بگوييد آنها بيايند يزد، اينكه شما تشريف‌فرما شويد اسپاهان به صلح و صلاح نيست. خدابيامرز عنايت سلطان مانده بود، بله راستش خودش هم مانده بود. چهار سال بلكه هم بيشتر نزديك پنج سال بود كه همه شمشير به دست و چكمه‌پوش به بستر مي‌رفتند و داماد بي‌زره به حجله پا نگذاشته بود كه آتش از در و ديوار مي‌باريد. جناب عنايت سلطان زار‌زار گريه مي‌كرد كه وقتي قدم به گورستان مي‌نهم نگاه هر بيوه‌زني انگار كه سرم را سوراخ مي‌كند، نعره‌هاي دختركان آرزو بر باد رفته را چه كنم كه سرخي پارچه‌هاي شب زفاف با سرخي نعش شوهران كام نگرفته عوض كرده‌اند، ضجة يتيم بچگان دلم را آشوب مي‌كند فلاني، خداي سر شاهد است كه مانده‌ام، به والله كه اگر به خودم بود، شمشير به دست گرفته، آني و كمتر از آني در جنگ مجاهدة في سبيل ‌الله كاهلي به خويش راه نمي‌دادم، به جان دردانه‌ام ـ موسي‌الرضا خان ـ قسم كه ترس نيست فلاني، ترس نيست .


موسي‌الرضا خان دو ساله بود بلكه هم كمتر، تازه پا گرفته بود. عنايت سلطان مانده بود تنها، نه كه جوانهاي دارالعباد يزد بي‌غيرت شده باشند و مردها سرخاب به صورت كنج پستو بلرزند كه همه را تنهاي پاره‌پاره‌شان آورده بودند برامان كه از بس تن جوان داده بوديم دهان خاك بي‌چشم و روي گورستان، ديگر جناب سلطان از خواب و خوراك بريده بود كه درآمده بود به مسجد آدينه و بالاي منبر زار‌زار مي‌گريست: «اينها مرا مي‌خواهند ايهاالناس! مرا حلال كنيد اگر موجب رسيدن سختي و عسرتي بوده‌ام بر شما، شرم دارم از شما و آنان كه نوباوگانشان سينة گورستانند، خداي سر شاهد است كه پيشاپيش همه قره‌العين خويش‌ـ‌ ميرزا فخرالدين احمد‌ـ روانة ميدان حرب كردم و آنگاه كه نعش پاره‌پاره‌اش در خاك كردم، دانستم كه شما چه مي‌گوييد و چه مي‌كشيد كه بعد من شما را نوبت بود در داغ جوان ديدن، انالله و انا‌ االيه راجعون ...


خدا لعنتش كند اشرف افغان كه قرآن خدا مهر كرد و امان‌نامه فرستاد كه قرآنش در دامان من بود و اگر كلام الله نبود و حرف عنايت سلطان، تكه كاغذي كه مهر و نام اين اولاد حرام بر آن باشد در آتش دوزخ بسوزد بهتر، اما چه مي‌شود كرد از قضاي محتوم كه مهر حضرت باري خورده است از براي نشانه و آيت سر به مهر بودن؟ »


من قدم به قدم مي‌نويسم كه كارم تنها كتابت است. شبي كه خبر آوردند شاه شهيد جنت‌مكان‌ خلد‌آشيان عالي‌مقام اسكندر‌نشان جناب حضرتش سلطان حسين صفوي ـ رحمه‌الله عليه ـ به دست خويشتن تاج بر سر محمود افغان نهاده در اسپاهان، گريه كرديم همه و ندانستيم بر چه وجهي جناب عنايت سلطان را مطلع گردانيم كه حضرت ايشان همان شب از خواب جسته و در نيمه‌هاي شب بانگ زده بود بي‌حساب، آن‌چنان كه خوف بر همة دلها اوفتاد و صبح ميرزا فخرالدين احمد خان شهيد خبر آورد برامان كه پدرم همچو مرغ سركنده گرد بر گرد كوشك سلطاني مي‌چرخيد تا بين‌الطلوعين كه: «به خواب اندر ديدم در ملك اسپاهان بانگ اذان از گلدسته‌ها بلند است بي‌ذكر علي مرتضي.» كه خواب سلطان راست بود و تعبير، درست و نامردهاي زن‌صفت، ذكر نام حضرت حيدر كرار از گلدسته‌ها انداخته بودند. قبلش خبر رسيده بود كه پاتخت در حصر اوفتاده و عوام ‌الناس در اسپاهان به اكلِ گوشت مردار و سگ و گربه افتاده‌اند. كه عنايت سلطان فرموده‌ بود: «سزاي خوف، بيخود و بي‌جهت بوده است از افغان غليجايي هيچي ندار، اين مكافات كه برايشان افتاده امروز كه اين جفايي بود از جانب جناب سلطان حسين در حق مردم خطة زنده‌رود كه نجنگيد با محمود افغان، اين ولد زناي ميرويس گردنه‌گير»...


خبر آوردند كه خلق‌ الله طفلان يكدگر از هم مي‌ربايند كه بخورند در خفا براي رفع جوع كه حضرت عنايت سلطان فرمودند: «چند صباحي صبر كنيد! خواهيد ديد كه در روز روشن ميانة مسجد شاه، خرخرة همديگر خواهند جويد از گشنگي و اينها همه از بي‌لياقتي سلطان حسين است كه اي كاش كمربند زرين خلف صالح علي مرتضي آن شاه فقيد سعيد «اسماعيل خداه» بر كمر زنانه‌اش نبسته بودند اي خدا كه اين ماية شرم و سرافكندگي‌مان شده ...»


و حالا قريب پنج سال مي‌گذرد و پنجمين دفتر مي‌نگارم از پي نبردهاي ميرزا عنايت سلطان با قوم سيه‌روز غليجائي .
امروز اول ماه سرطان است و من به وصيت و نصيحت عنايت سلطان روانه‌ام سوي يزد كه او امان‌نامه اشرف افغان بگرفت و در ساية دروازه‌هاي اسپاهان همدگر را ديده‌بوسي داده با روي گريان سوي بلد ذوالقرنين كبير مي‌روم، هنوز سياهي دروازه قرآن از دور هويدا نگشته كه سياهي گرد و غبار دونده از پي دو سوار از جانب بلد زنده‌رود نمودار گشت و يكي‌شان زودتر رسيده، اشترم رم كرد، پايين كه آمدم كاغذي به دستم داد به اين نوشتار: «عنايت سلطان و همة كسانش به سزاي سيه‌كاري و تباهيهاي خويش در رسيدند و خداي مدد فرمايد حضرت اشرف را كه روزگارش بلند باد

برگشتند آن دو سوار و من دست و پاي اشتر سيه‌پوش كرده و داخل به حصار نگشته بودم هنوز كه خلق ‌الله به پيشواز اين پيك عزا آمدند كه همگان بر سر و سينه مي‌زدند در رثاي عنايت سلطان. اين دفتر پنجم نيمه‌تمام ماند و لابد به خواست حضرت دوست كه دولت عنايت سلطان، مستعجل خواسته بود، از قضاي الهي فرار نتوان كرد همچنان كه عنايت سلطان آن سردار شهيد سعيد با همة رشادت و دليري كار آخر نتوانست كردن اين فعل را، ما بندگان گنهكار و تسليم خداييم تا او چه خواهد و نظرش بر چه باشد. والسلام ...

زنها چادرهايشان را باد داده بودند انگار، ميانة روز روشن، جماعت غربتي تف تو صورتمان مي‌انداختند و جرئت نداشتيم سر بلند كنيم. و من دخترعمويم را نديدم در ميان آن‌همه زن كه گيس مي‌كندند و آن زنيكه نوبه‌اي ـ زن‌عمويم را مي‌گويم ـ تنها او چادر به سر داشت هنوز، اي مرده‌شور! حالا حتي مردها هم جواب آدم را نمي‌دادند وقتي كه ميان صحن مسجد جامع سر حوض وضو مي‌گرفتند و من دخترعمويم را نديدم، گمش كرده بودم و فقط سالها بعد، وقتي كه ارگ يزد را خراب مي‌كردند در ميان كلوخهاش تكه‌هاي كار كاشي را ديده بودم از ناظم كريم ابرقويي كه مي‌توانست همان دخترك مينياتوري تار به دست باشد كه گيسهايش را باد برده بود و صورتش كبود .


نویسنده: هادی حکیمیان

منبع : http://www.iricap.com

 

خدا دوستت دارم
شنبه 19 بهمن 1387  7:02 PM
تشکرات از این پست
clever_son
clever_son
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1387 
تعداد پست ها : 163
محل سکونت : esfahan

پاسخ به:گل انارها را باد می بُرد

خیلی باحال بود
دست تون درد نکه - - چرا بیشتر ندادین --توروم ما نیایین !!!
حمید آقا گل باغا
یک شنبه 20 بهمن 1387  2:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها