كلاغی یك قالب صابون پیدا كرد. آن را برداشت تا به لانه اش ببرد اما وسط راه، صابون از لای منقارش لیزخورد و افتاد.
![یك قالب صابون یک قالب صابون](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
صابون پایین آمد و لای شاخ و برگ درختی افتاد. صابون گفت: »واه واه! چه درخت كثیف و خاك آلودی.
تصمیم گرفت زود دست به كار شود و شاخه های درخت را بشوید. از لای ابرها به آسمان نگاه كرد دید: ابر درآسمان است.
گفت: « دو سه روز كه صبر كنم، باران می بارد.
اما خیلی زود باران بارید و صابون دست به كار شستن شاخ و برگ درخت شد. لای درخت پر از كف شد، انگار روی سرش برف باریده بود. كلاغه كه دنبال صابونش می گشت، صابون کف مالی شده را دید وگفت: صابون همین جاست، لای کف ها.
بعد شیرجه زد توی كف ها. كمی بعد صابونش را پیدا کرد،
كلاغ همین كار را كرد و پرهای سیاه وکثیفش را با آن اما صابون آن قدر كوچولو شده بود كه فقط به درد شستن پرهای كلاغ می خورد.
وقتی باران همه ی كف ها را از سروصورت درخت و كلاغ شست، هر دو تمیز و برُّاق شده بودند. خورشید هم كه از زیر ابرها بیرون آمده بود، به درخت تابید. درخت و كلاغ درخشان تر شدند.
كلاغه كه از چیزهای برُّاق خوشش می آمد، نگاهی به درخت انداخت و گفت چقدر خوب می شد اگر این درخت را برمی داشتم و با خودم می بردم اما هر كاری كرد تا درخت را از ریشه در آورد، نشد كه نشد.
دست آخر گفت لانه ام را روی همین درخت می سازم . این طوری همه ی درخت را یك جا دزدیده و در لانه ام گذاشته ام.
درخت، خند ید وبرگ هایش از تمیزی جیرینگ جیرینگ كردند. درخت توی دلش گفت: یک قاب صابون چه كارها كه نمی كند!
- منبع: ماهنامه بشری