0

یك قالب صابون

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

یك قالب صابون

 

كلاغی یك قالب صابون پیدا كرد. آن را برداشت تا به لانه اش  ببرد اما وسط راه، صابون از لای منقارش لیزخورد و افتاد.

 

 

یک قالب صابون

 

صابون پایین آمد و لای شاخ و برگ درختی افتاد. صابون گفت: »واه واه! چه درخت كثیف و خاك آلودی.

تصمیم گرفت زود دست به كار شود و شاخه های درخت را بشوید. از لای ابرها به آسمان نگاه كرد دید: ابر درآسمان است.

گفت: « دو سه روز كه صبر كنم، باران می بارد.  

اما خیلی زود باران بارید و صابون دست به كار شستن شاخ و برگ درخت شد.  لای درخت پر از كف شد، انگار روی سرش برف باریده بود. كلاغه كه دنبال صابونش می گشت، صابون کف مالی شده را دید وگفت: صابون همین جاست، لای کف ها.

بعد شیرجه زد توی كف ها.  كمی بعد صابونش را پیدا کرد، 

كلاغ همین كار را كرد و پرهای سیاه وکثیفش را با آن اما صابون آن قدر كوچولو شده بود كه فقط به درد شستن پرهای كلاغ می خورد.

وقتی باران همه ی كف ها را از سروصورت درخت و كلاغ شست، هر دو تمیز و برُّاق شده بودند. خورشید هم كه از زیر ابرها بیرون آمده بود، به درخت تابید. درخت و كلاغ درخشان تر شدند.

كلاغه كه از چیزهای برُّاق خوشش می آمد، نگاهی به درخت انداخت و گفت چقدر خوب می شد اگر این  درخت را برمی داشتم و با خودم می بردم اما هر كاری كرد تا درخت را از ریشه در آورد، نشد كه نشد.

دست آخر گفت لانه ام را روی همین درخت می سازم . این طوری همه ی درخت را یك جا دزدیده و در لانه ام گذاشته ام.

درخت، خند ید  وبرگ هایش از تمیزی جیرینگ  جیرینگ كردند. درخت توی دلش گفت: یک قاب صابون چه كارها كه نمی كند!

 

- منبع: ماهنامه بشری

 

دوشنبه 1 خرداد 1396  2:34 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها