هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان می گذرد
و زمان واژۀ محدودیت است
همچنان می گذرد….

و نمی آید باز
که بسازیم سلامی به لبی
که بگیریم سحررا ز شبی

و اگر مرد کبوتر در باد
و اگربغض نشست در فریاد

واگر خاطره ای تنها ماند
واگر حرف غمی بر جا ماند

و اگر سقف دلی در هم ریخت
و سکوتی هیجان را آمیخت

و اگرفکر حقیقت پرزد
و گناه هوسی بر سر زد
و اگر دست سخاوت کم شد
و اگر روح لطافت غم شد

یا که تشویش کلامی را برد
یا ندامت به سوالی برخورد

واگر عشق به ویرانه نشست
شیشۀ عمر وفایی بشکست

و اگر لحظۀ باران نرسید
فکر آسودگی جان نرسید
یا که خندیدی به اشکی که چکید

هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان میگذرد