0

لطیفه یا داستان

 
mogtabaaa
mogtabaaa
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 510
محل سکونت : تهران

لطیفه یا داستان


پسر: یکی از جواب ها را غلط نوشتم.
پدر: عیبی ندارد. پس بقیه سوال ها را درست حل کردی؟
پسر: نه، چون اصلا وقت نکردم به بقیه ی سوال ها نگاه کنم.

اگر آمد
پدر: من می روم بیرون. اگر دوستم آمد بگو نیستم.
پسر: باشه ولی اگر نیامد چه بگویم.

گوشت گاو
محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.
مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.

جهانگرد
معلم: علی جهانگرد یعنی چه؟
علی: یعنی بیکار پولدار.

قهر
عکاس:چرا به دوربین پشت کرده ای ؟
نیما: چون این عکس را برای کسی می فرستم که با او قهر هستم!

دوچرخه سواری
پدر بعد از دیدن کارنامه پسرش به او گفت: به تو قول داده بودم وقتی قبول بشوی، برایت دوچرخه بخرم. اما قبول نشدی. پس در یک سال گذشته چه می کردی؟
پسر: داشتم دوچرخه سواری یاد می گرفتم.

خنده یا گریه
پسر با گریه به طرف مادرش دوید وگفت: مامان جون، بابا با چکش روی انگشت خودش زد.
مادر: خوب این که گریه ندارد. کمی هم خنده دارد!
پسر: من هم اولش خندیدم . اما بابا توگوشم زد.

سوال بی جا
اولی: راستی تو کجا بدنیا آمدی؟
دومی: در بیمارستان.
اولی: مگر مریض بودی؟

آب
معلم: بگو آب چه جور مایعی است؟
شاگرد: آب مایعی بی رنگ است که وقتی ما بچه ها دست وصورتمان را در آن می شوییم، سیاه می شود.

ساندویچ
روزی مردی به ساندویچ رفت ویک ساندویچ خرید تا بخورد.
مغازه دار گفت: تو کاغذ بپیچم؟
مردگفت: نه آن دفعه که تو کاغذ پیچیدی، سیر نشدم. این دفعه تو مقوا بپیچ.

آخرین دندان
معلم: آخرین دندانی که انسان در می آورد چیست؟
شاگرد: دندان مصنوعی!

تمساح بد بخت
یک روز یک تمساح بد بخت شد .
رفت سر کوچه وگفت: به من مارمولک کمک کنید.

موضوع انشا
معلم به شاگردانش گفت: درباره چیزی که در جیبتان است، انشا بنویسید.
انشا ی یکی از شاگردان این بود: چند تا سوراخ.

دوربین
دکتر: متاسفانه چشم شما دوربین شده است.
بیمار: آخ جون. پس یک حلقه فیلم بدهید، داخلش بیندازم وچندتا عکس بگیرم.

همکاری بچه ها
روزی مادری به میهما نی رفت، وقتی به خانه برگشت اولین بچه گفت:
مادر من ظرف ها را شستم.
دومین بچه گفت: من هم آن ها را خشک کردم.
سومی گفت : من هم ظرف های خشک را در جا ظرفی چیدم.
چهارمی گفت: من هم تمام ظرف های شکسته شده را در سطل آشغال ریختم.

بدون اجازه
روزی معلمی به شاگردانش گفت: چه کسی دوست دارد به بهشت برود .
همه بچه ها دستشان را بالا گرفتند بجز یک نفر.
معلم به او گفت: چرا دستت را بالا نمی بری ؟
شاگردگفت: چون مادرم گفته بدون اجازه او هیچ جا نروم.

 

پدر: پسرم امتحان ریاضی ات چطور بود؟

دوشنبه 20 دی 1389  4:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها