0

جوک

 
mogtabaaa
mogtabaaa
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 510
محل سکونت : تهران

جوک

ا

   

بازرگانى از غلام به بانو پيام فرستاد تا براى شب ششانداز بپزد، غلام كه تا آن روز نام اين غذا را نشنيده بود، گمان برد كه ششانداز، غذايى به كفاف شش نفر است، تعداد افراد خانه را شمرد، هفت تن بودند، انديشيد كه خواجه عمداً غلام را به حساب نياورده، لذا خاتون را گفت: آقا فرموده هفتانداز بپزيد

.

 

احمقى پيش طبيب رفت، گفت: موى سرم درد مىكند

!

طبيب پرسيد: چه خوردهاى؟

گفت: نان و يخ!

گفت: برو بمير كه نه خوراكت به آدمى مىماند و نه دردت!!

 

يكى در باغ خويش رفت. دزدى را ديد كه پشتواره پياز بسته و قصد بردن آن را دارد

!

گفت: در اين باغ چه كار دارى؟

گفت: در راه مىگذشتم ناگاه گردبادى وزيد و مرا در اين باغ انداخت!

گفت: چرا پياز كندى؟!

گفت: چون باد مرا مىربود دست در بته پياز مىزدم و از زمين برمى آمد!

گفت: بسيار خوب! آنها را كه گرد كرده و پشتواره بست؟!

گفت: واللَّه من نيز در اين انديشه بودم كه تو آمدى!!

دوشنبه 20 دی 1389  4:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها