|
|
|
پير زالى پسر خود را پيش ابوسعيد برد تا مريد او شود، ولى پسرك تاب تحمل زندگى سخت صوفيان را نداشت، پس به ابوسعيد گفت: تو مىخواستى صوفىاى از من بسازى، ولى مرا در دام مرگ انداختى! ابوسعيد گفت: وقتى كه ابوسعيد بخواهد مريدى بسازد، مثل تو مىشود، ولى چون پروردگار بخواهد مريدى بسازد، او مثل ابوسعيد مىشود
. |
عابدى شب و روز به عبادت خدا مشغول بود اما او را كشفى حاصل نمىشد و حالى دست نمىداد. او ريشى بزرگ داشت كه گاهگاهى آن را شانه مىكرد. روزى موسى را در راه ديد و حديث خود را با او بازگفت و از او خواست تا از حق تعالى بپرسد كه چرا او را گشايشى حاصل نمىشود. چون موسى به كوه طور شد، اين سؤال را با حضرت حق در ميان گذاشت، خطاب آمد كه: او از وصل ما محروم مانده است زيرا همواره مشغول ريش خويش است
!