عمري گذشت و کوچه کوچه دربدر بودم
آوارهاي از بادها آوارهتر بودم
يک عمر مثل يک غريبه زندگي کردم
از بسکه از حال دل خود بيخبر بودم
هر شب من و دلواپسي، هر شب من و حسرت
تا صبح در تنهايي خود غوطهور بودم
دل بستم اين دلبستگي بيچارهام کرده
اي کاش در دنيا فقط يک رهگذر بودم
از دست دنيا اين همه بازي نميخوردم
آري! اگر در فکر دنياي دگر بودم
ناگاه وقت رفتن است و آه دلتنگم
اي کاش گاهي هم به ياد اين سفر بودم
چشم انتظاري ماند و من، تا آخر اين راه
يک عمر از حال عزيزم بيخبر بودم...
یوسف رحیمی