ترسیده بود. قلبش به تندی میزد و نفسهایش به شماره افتاده بود. اضطراب و پریشانی تمام وجودش را فرا گرفته بود. گویی مرگ را در یک قدمی خود میدید. صدای خندههای گوشخراش شیطان که از آن نزدیکیها شنیده میشد، دلش را بیشتر به لرزه میانداخت. بیش از این تاب دیدن این صحنهی دلهرهآور را نداشت. فرصتی برای اندیشیدن نیز نبود. باید کاری میکرد، باید هر چه زودتر خود را از گرداب وحشتی که در آن گرفتار آمده بود، نجات میداد. یک آن، تصمیمش را گرفت. پس دستان لطیف و لرزانش را روی چشمهای درشت و سیاهش گذاشت تا برای چندمین بار شاهد گناهی دیگر از گناهان زشت و نابخشودنی فرزندان آدم نباشد. سپس بالهای شکوهمندش را از هم گشود، به پرواز درآمد و به سرعت نور خود را به آسمان رسانید. آنجا غمگین و دلشکسته روی تکّه ابر سفیدی نشست. بغض فرو خوردهاش را رها کرد و شروع کرد به گریستن. صورت زیبایش خیس اشک شده بود. اندوه و دلواپسی تمام آسمان دلش را فرا گرفته بود. این هزارمین باری بود که بر گناهان فرزندان آدم زارزار میگریست و ناله سر میداد.
آخر دل او از دیدن این همه سیاهی، پلیدی و گناه به درد آمده بود. دلش دنبال روشنایی میگشت. دنبال عشق و پاکی و مهربانی، دنبال چیزهایی که این روزها در زمین کیمیا شده بودند. از فرزندان آدم دلگیر بود. بیشتر آنها ستمگر و معصیت کار بودند و بویی از پرهیزکاری و تقوا نبرده بودند. گناه آنان چهرهی زمین را زشت کرده بود. آنان خطّ بطلانی بر روی همهی خوبیهای جهان کشیده بودند. روز و شبی نبود که کارنامهی اعمال سیاه و ننگینشان را نبیند و خون گریه نکند. روز و شبی نبود که اعمال جاهلانهی آنان را نبیند و از زشتی کارهایشان به خدا شکایت نبرد. از اینکه میخواست کارنامهی اعمالشان را پیش خدا و پیش عزیزترین بندگانش ببرد، در دل احساس شرمساری و گناه میکرد. وقتی چهرهی اندوهناک آن آقای نورانی در نظرش میآمد که برای گناهان فرزندان آدم میگریست، وقتی یاد اشکها و گریههای بیامانش میافتاد، یک آسمان خون گریه میکرد. تاب دیدن غمهایش را نداشت. غمهای او روح ظریف، حسّاس و شکنندهاش را به تلاطم وا میداشت. دلش میخواست لبانش را همواره خندان ببیند.
آن آقای نورانی با آن دیدگان سیاه وگشاده و نجیب، با آن ابروان کمانی، با آن مردمکهای سیاه که در خانهی چشمان، در پشت آن مژههای بلند، مثل دو یاقوت سیاه میدرخشیدند، با آن پیشانی بلند که میشد اسرار عشق را در آن خواند و با آن قامت دلربایش دل فرشته را ربوده بود و او را شیفتهی خود کرده بود. نام زیبایش مهدی بود؛ امّا فرشته او را یار کمان ابرو خطاب میکرد. آن آقا هیچگاه نشد که غصّهی خودش را بخورد. او همواره به دیگران میاندیشید و همواره در فکر یاری آنان بود.
در فکر یاری نیازمندان و فقیران عالم، گرسنگان و در راه ماندگانش، جنگ زدگانش، هدایت شدگان و گمراهانش و حتّی انسانهای شقی و معصیت کارش. او آنچنان مهربان و دلسوز بود که دامنهی رحمتش تمام جهان را فرا گرفته بود. فرشته با تمام تیزهوشیاش دریافته بود که آن آقا نه غم خود، بلکه غم یک جهان را میخورد. دریافته بود که وسعت روح آن آقا حتّی از وسعت روح یک عالم نیز عمیقتر است. دانسته بود که نور وجود آن آقا حتّی بر نور خورشید شرق هم سبقت گرفته است. دانسته بود که وقتی به نماز میایستد، تمام دنیا برای شنیدن طنین اعجابانگیز کلامش خاموش میماند. حتّی او آشکارا هم صدایی خورشید و ماه و ستارگان را با نماز امام خوبان شنیده بود؛ امّا فرشته باورش نمیشد که غرور و خودخواهی و دنیا طلبی چشمان حقیقت بین فرزندان آدم را کور کرده باشد. باورش نمیشد که آنها از دیدن حقیقتی به این بزرگی عاجز و ناتوان باشند. باورش نمیشد که انسانها به این همه مهربانی و عطوفت آقا پشت کرده باشند و حتّی ثانیهای هم به یادش نباشند.
بعضی وقتها آنقدر غم یار کمان ابرویش را میخورد، آنقدر برایش گریه میکرد که دل سنگ هم با دیدن گریههایش به درد میآمد. بعضی وقتها از پشت پنجرهی اتاقش مأیوسانه به زمین چشم میدوخت و مأیوسانه به آیندهی گنگ و مبهم آن فکر میکرد. از آن بالا، زمین تاریک تاریک بود. غرق در سیاهی و ظلمت، غرق در عصیان و نافرمانی. از آن بالا، تقریباً هیچ نقطهی روشنی دیده نمیشد. فرشته دلش میخواست زمین غرق در نور و روشنایی شود. دلش میخواست دیگر گریهها و اشکهای یار کمان ابرویش را نبیند. دلش میخواست دستانش را بگیرد و او را برای همیشه از این گرداب غمی که به آن گرفتار آمده بود، نجات دهد. روزها میآمدند و شبها میرفتند و فرشته رنجور و لاغر و رنگ پریدهتر میشد.
و اینک او قدری آرام شده بود، دیگر گریه نمیکرد، دیگر اشک نمیریخت و روی همان تکّه ابر سفید در اندیشهای عمیق فرو رفته بود. باد صبا به نشانهی همدردی، زلف سیاه و پر پیچ و تابش را به بازی گرفته بود. همچنان در افکار خود غوطهور بود که کسی او را به نام صدا زد. وقتی به جستوجوی صدا بر آمد، دوست صمیمیاش، روحالقدس (جبرئیل) را دید که آرام و باوقار گوشهای از آسمان ایستاده بود و به او لبخند میزد.
فرشته یک آن، جا خورد. انتظار دیدن آن ملک زیبا، باشکوه و مقرّب خدا، آن هم در این لحظه از روز را نداشت. آن ملک بعد از خدا تنها کسی بود که غم فرشته را میدانست، او را درک میکرد و به او حق میداد که اینچنین زار و پریشان باشد. روح القدس با صدای زیبا و آرامشبخشی رو به فرشته کرد و گفت: دوست خوبم سلام! امروز از طرف خداوند مأمور شدهام تا با سخنانم مایهی دلگرمی و امید تو باشم. مأمور شدهام تا تو را از گرداب غم نجات دهم. آمدهام تا با دادن بشارتی دل آشفتهات را آرام کنم و مایهی تسلّی قلب خستهات باشم و بدان که من از طرف پروردگار رحمان با تو سخن میگویم.
اشک شادی در چشمان فرشته حلقه زده بود. هیچگاه فکرش را هم نمی کرد که خداوند تا این اندازه او را دوست داشته باشد. نمیدانست چگونه و با چه کلماتی از خداوند مهربان و ملک مقرّبش تشکّر کند. فرشته پس از چند لحظه، سلام روحالقدس را با لبخند زیبایی پاسخ داد و گفت: خوش آمدی دوست عزیزم. من مشتاقانه منتظر شنیدن سخنان زیبایت هستم.
روحالقدس ادامه داد:
دوست خوبم، خداوند جلیل به تو سلام رساند و فرمود: بدان که یار کمان ابروی تو روزی فرمانروای کلّ هستی خواهد شد. تو را به آمدن آن جان جهان، آن عصارهی آفرینش و آن فرزند خوشبو و خوشروی نرجس پاکدامن، بشارت میدهم و به آمدن مسیح، آن آیت رحمت من، و آن فرزند پرهیزکار، پاکیزه و پربرکت مریم مقدّس. آری. بدان که مسیح از آسمان فرو میآید و پشت سر امام خوبان به نماز خواهد ایستاد. بدان که ستارهی اقبال به تو روی آورده؛ چرا که یار مهربانت به همراه تو و به همراه هزاران هزار فرشته و سیصد و سیزده انسان والا مقام جهان را از پریشانی سیاهی و ظلم نجات خواهد داد و آن را غرق در روشنایی و سرور خواهد کرد و خوشا به حال من! چرا که اوّلین کس از جهانیان خواهم بود که با امام خوبان بیعت خواهم نمود و اوّلین کسی خواهم بود که بر فراز ابرها، جهانیان را به آمدن مهدی بشارت خواهم داد و به پیروی از او فرا خواهم خواند.
سخنان روحالقدس که به اینجا رسید، کمی نزدیکتر آمد. دستان فرشته را با مهربانی در دستان خودش گرفت، لبخندی زد و سپس گفت: برخیز دوست خوبم، برخیز و ابرهای نا امیدی را از آسمان دلت دور کن. برخیز و به امید رسیدن آن روز رؤیایی، دل خوش بدار و دیگر آشفته و پریشان حال مباش. حالا فرشته درست در مقابل روحالقدس ایستاده بود و ناباورانه چشمانش را به او دوخته بود. فرشته سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت، حرفی نمیزد. آخر سخنان زیبای روح القدس او را به وجد آورده بود؛ آنچنان که از فرط شادی توان سخن گفتن نداشت. سخنان روح القدس روح تازهای را در کالبد جان فسردهی فرشته دمیده بود. فرشته احساس تازهای داشت.
انگار که از نو متولّد شده باشد، انگار که روح او با روح یک جهان شگفت انگیز پیوند خورده باشد. حالا او برای همیشه، به دنیایی از مجد و شکوه و افتخار قدم نهاده بود. حالا بیپرده روزی را میدید که ناجی جهان، همچون ستارهای از پشت ابرهای تیره بیرون آمده و همگان از دیدن چهرهی دلربای او غرق در شگفتی و حیرت شدهاند. حتّی بیپرده میدید که خدای هستی و یار کمان ابرویش، دارند به او لبخند میزنند.
فرشته دوست داشت پایانی برای سخنان زیبای روح القدس نباشد؛ امّا افسوس که مأموریت او به پایان رسیده بود و به اذن خداوندگار یکتا باید به امور دیگر عالم نیز میرسید. روح القدس بار دیگر فرشته را مورد خطاب قرار داد و گفت:
دوست خوبم، مبادا یار کمان ابرویت را فراموش کنی. مبادا مهربانی هایش را از یاد ببری. خاطرهی این روز شگفت انگیز و به یاد ماندنی را هرگز از یاد مبر و مهربانیها و دلسوزی های خدا و امام خوبان را نیز هرگز فراموش مکن. هر روز برای فرا رسیدن آن روز رؤیایی، دست به دعا بردار و هر روز دستانت را خالصانه و عاجزانه رو به سمت آسمان خدا بلند کن و هزاران مرتبه بگو:
(اللّهم عجّل لولیّک الفرج)
روح القدس بالهای شکوهمندش را از هم گشود، به پرواز درآورد و از آنجا دور شد.
آسمان از عطر خوشبوی گل سرخ آکنده شده بود و فرشته غرق در شادی، غرق در بهت و حیرت و ناباوری، همچنان که آخرین قدمهای روح القدس را در آسمان دنبال میکرد، زیر لب، آرام آرام با خود زمزمه میکرد:
الّلهم عجّل لولیّک الفرج
والسّلام علی من الّتبع الهدی
منابع:
1. قرآن کریم.
2. اختیاری، محمّد تقی، «تماشای آفتاب: داستانهایی از دیدار حضرت مهدی (عج)»، تهران، مؤسّسه فرهنگی مدرسه برهان (انتشارات مدرسه)، چاپ پنجم، 1390.
3. مهری، ماهوتی، «گلی برای آخرین پیامبر: زندگینامهی حضرت فاطمه (س)»، تهران: مؤسّسه فرهنگی مدرسه برهان(انتشارات مدرسه)، چاپ دوم، 1391.
4. ابراهیمی (شاهد)، جعفر، «دوست میدارمت به بانگ بلند: زندگینامهی حضرت محمد رسول الله(ص)»، تهران: صابرین، کتابهای دانه، چاپ سوم، 1379.
معصومه فیلسوف لاری