0

داستانهایی از بهلول

 
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

داستانهایی از بهلول

وقتي هارون الرشيد به سر وقت بهلول رسيد ديد که در سايه گوري نشسته و چوبي در دست گرفته و کله آدمي در پيش نهاده، هارون پرسيد که: اي ديوانه! در چه کاري؟ گفت: درين کله مي نگرم. فرق نمي توانم کرد که کله هم چون من گداييست يا کله هم چون تو فرمانروايي ؟
هارون گفت: اين چوب چيست؟ گفت: زمين را قسمت مي کنم و عرصه خاک را مي پيمايم. هارون پرسيد که چون يافتي؟
گفت: قسمتي تو راست و بخشي مراست. مرا سه گز رسيد با گدايي، و تو را نيز سه گز رسيد با پادشاهي
چهارشنبه 15 مهر 1388  3:31 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:داستانهایی از بهلول

بهلول و داروغه
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين قسم گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت .
شنبه 18 مهر 1388  4:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها