0

کف خیابون

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

 

قسمت چهل وششم کف_خیابون 

قاچاق زنان در استان های خراسان و سیستان و بلوچستان، در واقع استان های همجوار کشور با پاکستان و افغانستان رایج است و شیوه کار قاچاقچیان عمدتا به این صورت است که دختران رااز خانواده هایشان که غالبا در شرایط نابسامان اقتصادی به سر می بر ده اند ، خواستگاری کرده و به عقد خود در می آوردند و سپس آنها را به خانه های فساد در پاکستان که به خرابات موسومند می فروختند.

این قاچاقچیان، خانواده های فقیر را شناسایی کرده و با معرفی خود به عنوان اهالی زاهدان که صاحب مال و مکنتی نیز هستند دختران را از خانواده هایشان خواستگاری می کردند. این دختران همراه آنها به زاهدان انتقال می یافتند و در شهرهای کویته،کراچی و راولپندی به کنیزی و یا روسپی گری کشانده می شدند.

در واقع همه قربانیان به صورت کاملا رسمی ازدواج کرده بودند و تنها چند روز بعد از ازدواج همراه با اجبار ، زور، تهدید و فریب و نیرنگ به زاهدان و سپس پاکستان انتقال داده شده بودند.

متاسفانه پدیده فروختن دختران توسط خانواده هایشان یا شوهرانشان در شهرهای مختلف مرزی رواج فاحشی یافته است و اکثر مسئولان مربوطه چندان برنامه مشخصی جهت مقابله با آن ارائه نداده اند! 

ببخشید که روضه مکشوف میخونم اما باید بدونید که معمولا دخترانی که به دوبی قاچاق می شوند بین 10 تا 16 سال سن دارند و برای دو مناسبت عمده عید فطر و عید قربان منتقل می شوند. انتقال آنها هم به دو شکل است:

عده ای از آنها بطور رسمی خواستگاری می شوند، به نام شیوخ بزرگ عرب و درازای پرداخت مبالغی به خانواده شان از مرز عبور داده می شوند.

و عده دیگر دخترانی هستند که برای این منظور ربوده می شوند و بدون اجازه پدر و مادر از کشور خارج می شوند.

اگر شیوخ عرب در «مراسم حفله» دختران را برای همسری بپسندد مشکل زیادی وجود ندارد. مشکل از زمانی بوجود می آید که دختران وارد شده توسط شیوخ مورد استقبال قرار نمی گیرد! بنابراین افراد وارد بازار کار شده و به روسپی گری در کلوپها و کاباره ها مشغول می شوند!

تفاوت عمده ای که این عده از دختران قاچاق شده با قربانیان قاچاق به پاکستان دارند، این است که اغلب اوقات ظاهرا قاچاق دختران با رضایت و آگاهی قربانیان انجام می شود. در واقع قربانیان از همان ابتدا از مقصد و نحوه کار خود آگاهی دارند. یک نوع رضایت ظاهری که البته به اعتقاد بسیاری از کارشناسان این رضایت ظاهری نمی توانند مانع از این امر شود که ما آنها را در زمره افراد قربانی قاچاق محسوب کنیم. در واقع این افراد، قربانی شرایط نابسامان اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند.

و اما نکته تامل برانگیز اینست که اکثر قریب به اتفاق قربانیان تمایلی به بازگشت به ایران ندارند. در واقع بیشتر آنها ترجیح میدهند در همان شرایط غربت و روسپی گری در دوبی بمانند به جای اینکه به ایران بازگردند.

پنج نفری که توسط شاهزاده های وهابی سعودی در اون شب انتخاب شدند که به امارات و عربستان بروند، هیچ کدامشان به ایران برنگشتند و حتی... با کمال تاسف... اخبار و اطلاعات بچه های اونجا حاکی از اینه که دو نفرشون در مجالس لهو و لعب دوبی به طرز وحشیانه ای توسط شاهزاده های دائم الخمر به قتل رسیدند!

و اما اجازه بدید ادامه پرونده را عرض کنم و اینکه چطوری 233 به ایران برگشت و سرگذشت جواز عبدالله چه شد؟!

مطالب کشف شده توسط 233 دارای طبقه بندی است و بیشتر از این نمیتوان مطرح کرد. 233 پس از پایان ماموریتش در خاک پاکستان، توسط دو تیم تخلیه و انتقال، از مرز زاهدان وارد ایران شد. دو تیم تخلیه و انتقال، تونستند ظرف مدت کمتر از سی ساعت، 233 را از راه زمینی از اسلام آباد به تهران منتقل کرده و تحویل دهند!!!

همون تیم تخلیه و انتقال، در دستگیری عبدالمالک ریگی توانست رکورد قبلیش درباره انتقال 233 را شکسته و ظرف مدت کمتری، ینی در حدود 11 ساعت، ریگی را دستگیر و منتقل کنند!!

جواز عبدالله که اصلاتا از شیران بیشه هزاره افغانستان هست، اکنون با نامی دیگر در ردیف فرماندهان لشکر زینبیون مشغول به فعالیت و مجاهدت می باشد. فقط همینو بگم که تا حالا هر وقت کار لشکر زینبیون گره خورده، به دستان با کفایت عمو جواز عبدالله پرونده خودمون و بچه هایی که در پاکستان تربیت کرده باز شده است.

اللهم انصر الاسلام و اهله...

ادامه دارد...
 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت چهل وهفتم کف_خیابون 

یک هفته و حتی بیشتر، شاید حدودا دو هفته طول کشید تا کل پرونده ای را که شهید شاهرودی زحمتش کشیده بود، مطالعه و آنالیز کردم. آنچه شما تا الان خوندید، فقط بخش هایی از کل اون پرونده به زبون خودم بود که مسائلی را که میشد بیان کرد را خدمتتون تقدیم کردم.

اما هنوز ناقصه! چون تا پرونده ای نامه دادگاه و صدور حکم و قرار محکومیت متهمانش را به همراه نداشته باشه و ضمیمه اش نکرده باشند، ینی مهم ترین بخش کار صورت نگرفته.

حالا ما کلی خوندیم و آنالیز کردیم اما آخرش که چی؟ هنوز داشتند متهمان پرونده راست راست راه میرفتند و آزادانه به کثافت کاری های قبلیشون ادامه میدادند!

کوروش و دار و دسته اش ... تاجزاده و رابطینش... عوامل پرونده در دانشگاه... عموجونی که میتونه پروتنه کسب واسه متهمان جفت و جور کنه... عفت و فائزه و ندا و زهره...

تقاضای جلسه مشورتی کردم... اما جایگاهم در تهران مثل شیراز نبود و مجبور بودم کمی معطل بشم تا همه اونایی را که میخواستم دور هم جمع بشن.

من تقاضای کارشناس مسائل حوزه امنیت اخلاقی، کارشناس حقوقی، کارشناس و رابط اصلی اداره در شورای تامین و یک نفر به عنوان قاضی و کاملا بی طرف و بی اطلاع!

چرا یک نفر را به عنوان قاضی و کاملا بی اطلاع از پرونده اصلی تقاضا دادم؟ دلیلش واضحه! چون معمولا کسانی که تازه یه مطلبی را میشنوند و برای اولین بار در جریان اون مطلب قرار میگیرند، درصد دقتشون حدودا بیست برابر کسانی است که اینقدر درگیر اون مطلب هستند که ممکنه جزئیات و اشکالات طرح و پروژه را نبینند.

حدود سه ساعت پس از تقاضای جلسه شور، پنج نفرمون دور هم جمع شدیم. در طول اون سه ساعت، فرصت بدی نبود که خلاصه نویسی های خودمو نشون کسی بدم که تازه داره در جریان قرار میگیره! چون بقیشون تا جایی که لازم داشتند قبلا در جریان پرونده بودند.

نشستیم دور هم... جلسه را اینطور شروع کردم:

«سلام و نیم روز شما بخیر! ارادتمند شما محمد ........ هستم که قراره ان شاءالله ادامه مسیر شهید شاهرودی را برم و امیدوارم عنایت شهدا شامل حالمون بشه و شرمنده بزرگواریشون نشیم. ساعت 10 و نیم هست... ان شاءالله سقف جلسه به مدت 40 دقیقه!

قبلا در جریان پرونده قرار گرفتید. سر نخ ها تقریبا کامله و از نظر اطلاعات، الحمدلله تا اینجا کمبود خاصی نداریم. هر چند دو تا نکته هست که داره در مسیر خودش و توسط سر تیم های دیگه پیگیری میشه: یکی نحوه اطلاع از موقعیت و ماموریت شاهرودی توسط دشمن... و یکی دیگه هم میزان نفوذ mi6 ...

پس بهتره ما به کار خودمون برسیم و سوال خودمون را در جریان بندازیم.»

کارشناس و رابط اداره با شورای تامین حرفمو قطع کرد و گفت: «جسارتا چرا میگید این دو مسئله به شما ربطی نداره و قراره کسانی دیگه روش کار کنند؟! مگه شما اطلاع خاصی دارید که ما نداریم؟ تا جایی که ما خبر داریم قراره همه محورهای مربوط به این پرونده به شما منتهی بشه و شما پیگیری کنید!»

گفتم: «در ابلاغی که به من شده، این دو موضوع نیست! بلکه صراحت و فحوای ابلاغ من اینو میرسونه که این دو مسئله خارج از حیطه جغرافیایی پرونده من هست و صلاح نیست که خارج از حیطه جغرافیایی خودم که ایران باشه ذهنمو جای دیگری مشغول کنم! جسارتا شما هم اگر نظر دیگری بر خلاف چیزی که من گفتم دارید بهتره با مقام مافوق بنده در میون بذارید!»

شخصی که قاضی و بی خبر بود گفت: «خب بنظر من حرف کارشناس شورای تامین درسته! چون اگر اینطور نباشه و بخواد برخی از اجزای پرونده توسط دیگران اداره و مدیریت بشه، مدیریت موازی پیش میاد و حتی ممکنه نیروهای خودمون در تقابل با هم قرار بگیرند! فکری به حال مسئله کردین؟!»

لبخندی زدم و گفتم: «اتفاقا این مشکل احتمالی را حدودا دو سه هفته پیش خودم مطرح کردم و چنین احتمالی را هم دادم. (رجوع کنید به مکالمات من و سردار که در قسمت 4 شرحش گذشت.) اما گفتند صلاح نیست. باید به همین منوال پیش بریم. در حالی که هیچکس علم غیب نداره و روی پیشونی هیچ کدوممون ننوشته خوب یا بد!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت چهل وهشتم کف_خیابون

همه از این تصمیم سازمان تعجب کرده بودند اما خیلی هم چیز غریب و گنگی نبوده و نیست. خود من هم دو سه هفته قبل از تعجب حضرات، از این تصمیم شگفت زده شدم اما چاره ای نبود و باید میگفتم چشم!

گفتم: «بالاخره تصمیمی هست که گرفته شده وگرنه من سابقه ماموریت های برون مرزی هم داشتم. اما اجازه بدید دستور جلسه را مطرح کنم تا بیشتر از این، از تایم 40 دقیقمون گرفته نشه.

ببینید دوستان! همه چیز داریم. منظورم از همه چیز، اطلاعات و خط و ربط های لازمه. ما الان یه گروه و یا بهتره بگم یکی از گردن کلفت ترین باندهای قاچاق زنان و دختران به بازارهای پاکستان و امارات را کشف و شناسایی کردیم.

حتی مامور ما تا توی دلشون رفت و برگشت. بیشتر از ماموریتش هم اطلاعات واسمون جمع کرد و یکی از مراکز مطالعاتی یا بهتره بگم جاسوس خونه جدیدالتاسیس انگلستان در پاکستان هم کشف شد.

اما ... بذارید اینجوری مطرح کنم: نظرتون چیه؟ الان باید چیکار کنیم؟ ادامه پرونده چطوری باشه بهتره! بریزیم باشگاه کوروش را از دم تعطیل کنیم؟ بریزیم تاجزاده را بکشونیم به دادگاه و بفرستیمش جایی که عرب نی میندازه؟ چیکار کنیم الان؟

دوستان! ما الان حدودا با پنجاه تا اسم و رسم مختلف در لباس ها و ماموریت های مختلف در این پرونده مواجهیم که دستگیری این حجم از انسان و نیروهای کثیف و معاند حتی در بازه یک هفته در جریان یک پرونده، علاوه بر اینکه محدودیت های رسانه ای و بین المللی ممکنه برامون پیش بیاره، ممکنه عوامل و مهره های اصلی را در لاک تدافعی و چراغ خاموش قرار بده و حتی تا 50 سال دیگه هم بهشون دسترسی پیدا نکنیم.

بسم الله ... نظرتون چیه؟!»

چند لحظه ای سکوت بر جلسه حکمفرما شد و همه به کاغذها و مدارکشون نگاه میکردند. هر کسی یه چیزی میگفت... مثلا یکی میگفت از شاخه بین المللی شروع کنید... یا یکی میگفت از خارج شروع کنید و سرنخ خا را به شیوه معکوس دنبال کنید تا داخل کشور... یکی دیگه پیشنهاد داد دایره افراد پرونده را بیشتر کنید ببینید به کجا میرسید و...

اما... هیچکدومش به دلم ننشست... منطقم قبول نمیکرد که بخوام از ناکجاها شروع کنم... تا اینکه جلسه تموم شد. وقتی همه داشتن میرفتند، همون بنده خدایی که مثلا به عنوان قاضی و بی خبر دعوتش کرده بودیم را نگه داشتم و گفتم: «لطفا چند لحظه تشریف داشته باشید!»

اسمش ابالفضل بود... حدودا 28 ساله... چهار سال تحصیل در دانشکده خودمون... دو سال آموزش مستمر... از بدو گرفته تا ضمن خدمت کارشناسی امنیت... سه سال هم سابقه کاری خوب... بچه یکی از روستاهای اطراف مشهد... هیکلی... چهارشونه... ورزشکار... خوراکش هم عملیات بود... ضمنا مجرد !

گفتم: «ببیند آقا ابوالفضل... از برخورد و مسائلی که بهش اشاره کردید خوشم اومد و به نظرم میتونم روت حساب کنم... درگیر پرونده خاصی نیستی؟»

گفت: «پرونده خاصی که نه! یکی بود که سه روز پیش تموم شد و فرستادم دادسرا... امری داشتید؟:

گفتم: «میخوام تقاضا کنم که با خودم کار کنی! اما به یه شرط! اگه به یه سوالم جواب دادی و مثل خودم فکر کردی، همین حالا تقاضات را مینویسم و کاری میکنم که در طول کمتر از شش ماه، به اندازه شش سال تجربه کسب کنی!»

ابوالفضل گفت: «باعث افتخارمه! بفرمایید!»

گفتم: «سوالم اینه: بنظرت باید از کجا شروع کنیم؟ اولین کلیمون را خرج کدوم قفل کنیم؟!»

گفت: «خب مشخصه! کسی که هم در دسترس باشه و هم بشه ازش کار کشید بدون اینکه بفهمه که ما داریم بازیش میدیم. معمولا نیروهای کف یک جریان... مثل عوام «کف خیابون» چون از دسترسی و ذکاوت گنده هاشون برخوردار نیستند، جالب تر میشه باهاشون نفوذ کرد و موضوع اصلی پرونده شما را که مربوط به جریانات اخیر است دنبال کرد! سرتون در نیارم... من باشم پامیشم میرم سراغ افسانه و رویا... بچه تازه کار کم تجربه ای با نام ابالفضل هم میفرستم دنبال افشین! باید از اونا شروع کرد... چون اونا به ما میگن که الان دارن چیکار میکنند و آخرین دستوری که بهشون ابلاغ شده چیه؟»

گفتم: «برو وسایلت جمع کن و بیا اتاق بغلی... یه خط تلفن داخلی هم بگیر واسه خودت... کسی نفهمه قراره با من کار کنی تا نامه اعلام نیازت را بزنم! بدو ماشالله که خیلی کار داریم... بدو ...»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت چهل ونهم کف_خیابون

سه شنبه 25 فروردین 88 قرار شد اولین جلسه تیمم را داشته باشم... اینا را نمیگم که کاغذ پر کنم... این توضیحات را از عمد دارم میدم چون متاسفانه اصلا در فیلم ها و سخنرانی ها و شب های یادیاران و شب های خاطره و این جور جلسات، و حتی در کتاب های مستند و خاطرات واقعی شخصیت ها، از فرایند پروژه ها و جلسات و روال مرسوم و معمول کارها حرفی به میون نمیاد. به خاطر همین، مخاطب همیشه فکر میکنه اصل مطلب، مربوط به درگیری ها و هیجانات و برخوردها و تعقیب و مراقبت ها و... است و هیچ وقت از مقدمات و پازل چینی ها اطلاع پیدا نکرده و همیشه در صنف مخاطبان هیجانی میمونه و ارتقاء پیدا نمیکنه.

خلاصه... میگفتم... سه شنبه 25 فروردین 88 اولین جلسه تیم عملیاتیم را گرفتم. روز به روز داشت اوضاع و احوال رسانه ها و جراید و ... به تب و تاب نزدیک تر میشد. به خاطر همین، تیم های زیادی تشکیل شده بود و اون تیم ها هم درگیر پرونده های خودشون بودن و حسابی با کمبود نیرو مواجه بودیم و نمیتونستم بیشتر از دو سه نفر درگیر پرونده خودم کنم.

حتی مایل بودم عمار را هم از شیراز بیارم تهران تا بخشی از کارها را به اون بسپارم... اما نگو که اوضاع شیراز هم اگر نگیم از تهران بدتر بود، خیلی هم بهتر نبود! به خاطر همین عمار سرش خیلی شلوغ شده بود و حتی جور عدم حضور منم در شیراز میکشید!

تیمم را چیدم... یکیش ابوالفضل بود که معرف حضورتون هست... نوکر شماست... نه بهتر از خودم، اما پسر آقا... گل... بلکه گلاب!

یکی دیگه هم به نام عبداللهی... خانم مهندس عبداللهی... مهندس مخابرات... ارشد it از دانشکده خودمون ... با حدود 10 سال سابقه کار و خدمت ... هر روز صبح به مدت چهل دقیقه میرفت باشگاه تیراندازی و میگفتن بین بچه های خودمون در مسابقات سالانه مقام داره ... اهل یکی از روستاهای اطراف ایذه ... شوهرشون فرهنگی ... با سه تا بچه...

یکیش هم که حاجیتونه... صاف و ساده و بی زبون!

موند یه نفر دیگه... گفتم کی بیارم که هم بتونم روی تواناییاش حساب کنم و هم بیگانه با پروژه نباشه... خب معلومه دیگه... همونطور که خودتون هم حدس زدید، فقط یه نفر میمونه... اون هم شخص شخیص مامور 233 هست!

با لابی که داشتم، ظرف مدت چند ساعت، سریعا اقدامات قانونی اون دو نفر انجام شد اما برای انتقال و تثبیت برگه ماموریت 233 از یگان پیاده بانوان به بخش خودمون، حدودا یک روز طول کشید.

خب طبیعیه! چون اگر موافقت میکردند و بهش ماموریت سه ماهه میدادند به بخش ما، قانونا دیگه از اون بعد تا آخر خدمتش (البته به شرطی که زنده بمونه و قادر به ادامه حیات کاری باشه) نمیتونه برگرده به قسمت قبلیش و کلا فازش میشه یه چیز دیگه!

اولین روز حضور 233 در مرکز ما هم جالب بود... با پوتین زنونه ... مسلح ... بدون کیف و بار و بندیل زنونه ... چهره و برخورد بسیار فوق جدی ... ینی ظاهرش قشنگ معلوم بود که نیروی کف خیابون هست اما لب به سخن که باز میکرد، مشخص بود که میتونه جای دیگه هم خدمت کنه.

جلسه را سر ساعت 9 صبح شروع کردیم. همشون با نامه معرفی و برگه ماموریت به یگان اومده بودند. سریع پارتیشن ها را عوض کردیم و یه اتاق عملیات 30 متری تشکیل دادیم.

بعدش نشستیم و تقسیم کار کردیم:

عبداللهی بخش مخابرات و امور مربوط به سیستم های رایانه ای ...

233 پرونده و اقدام و عملیات مربوط به کورورش و باشگاه و مزونش...

ابوالفضل پرونده و اقدام و عملیات مربوط به خانواده افشین و جرائم سازمان یافته از دل کارمندان دانشگاه... 

خودمم طرح و اقدام و عملیات پرونده تاجزاده و پیگیری اوضاع و برنامه های عفت و فائزه و ندا و زهره!

حواستون هست یا نه؟ همین حالا و تا همین جاش، حدودا سه تا پرونده در یک پروژه داره بررسی میشه! ضمن اینکه، سر هر پرونده فقط یه نفر داریم و مجبوریم با هم دنبال کنیم.

بسم الله گفتیم و کار را شروع کردیم...

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه و دوم کف _خیابون 

امکان اینکه خود ابوالفضل را بفرستم قم، نداشتم و باید یکی دیگه میرفت دنبالشون... باید میفهمیدیم قم چه خبره و اینا اونجا چیکار میکنند؟!

روز به روز که نه، بلکه لحظه به لحظه پرونده داشت چاق تر میشد و افراد و اماکن تازه ای به پرونده اضاف میشدند. جمع کردن این همه آدم و مکان و پراکندگی زیادی که داشت پیش میومد، فقط خبر از مشکل وسیع و پروژه ای گسترده میداد که جمع کردنش کار سه چهار نفر آدم امنیتی نبود! بلکه یه گردان متخصص میخواست که دل و جیگر همه چیزو بیارن بیرون و بفهمند چه خبره؟!سرتون درد نیارم... به 233 گفتم: «شما که ماموریت رصد و ته و توی باشگاه و مزون کورورش به عهده داری، پاشو برو ببین چه خبره؟ حتی اگر لازم شد برو قم! برو کرج! برو مشهد! نمیدونم... هر جا که لازمه برو! میگم ماشین در اختیارت باشه و بتونی مستقیم با خودم در تماس باشی! یاعلی بگو و پاشو برو دنبالشون!»

233 رفت قم... قرار شد ابوالفضل دو سه ساعت مفصل برای افشین وقت بذاره تا ببینیم میتونه چیز دیگری هم ازش بفهمیم یا نه؟! یه پاکی و صداقت خاصی توی اون بچه بود... افشینو میگم... ته دلم واسش خیلی میسوخت... دوس داشتم زندگیش عوض بشه و بتونه درست زندگی کنه... حتی بدون اون خواهر و مادر فریب خورده!

مشغول تقسیم کار بودم که عبداللهی یه حرفی زد که برای چند ثانیه قفل شدم... اهل ایذه است دیگه... تازه ایذه ای بودنش به کنار، خانم باهوش و باسواد ایذه ای هست! دراومد و گفت: «الان دارم تلفن های باشگاه را چک میکنم... تا حالا دو بار برای آژانس تماس گرفتند که اونا را تا قم ببره... اما هر دو تا آژانس جواب منفی دادند و گفتند سرمون شلوغه... گفتند سرویس ندارن... احتمالا بازم تماس بگیرن واسه آژانس های دیگه! کمتر از یک دقیقه فرصت داریم... هر لحظه ممکنه تلفن بزنند واسه یه آژانس دیگه...»

بهش گفتم: «خانم عبداللهی نگو ..........»

عبداللهی حرفمو قطع کرد و گفت: «اتفاقا الان وقتشه... لطفا اجازه بدید کارمو بکنم... فکر نکنم اوضاع بد پیش بره... چیکار کنم قربان! فقط چند ثانیه وقت داریم...»

ریسک بزرگی بود... نه من و نه ابوالفضل نمیتونستیم وارد عمل بشیم... حتی فرصت نداشتم استخاره بگیرم... دلمو زدم به دریا و گفتم: «باشه... بسم الله... به 233 بگو تغییر وضعیت بده!»

همون لحظه عبداللهی گفت: «قربان همین الان دارن شماره گیری میکنند... لطفا همه ساکت... (لباش تکون خورد... خیلی آروم... فکر کنم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... یه لحظه چشماشو بست و گفت) آژانس سیار بفرمایید!!»

ما هم داشتیم میشنیدیم چه میگن... گفتن: «خانم ما یه سرویس برای ساعت 12 میخوایم به مقصد قم!»

عبداللهی جوابشون داد و گفت: «مشکلی نیست... در اختیار باشه یا برگرده؟»

گفتن: «برگرده! فقط واسه رفت میخوایم!»

عبداللهی گفت: «چشم! آدرس لطفا!»

آدرس مزون را دادند... بعدش عبداللهی گفت: «سمند بفرستم یا پژو؟»

اون طرف که زنی جوان بود گفت: «فرقی نمیکنه... فقط چهار نفرشون بتونند راحت بشینن دیگه!»

عبداللهی گفت: «جسارتا ظرفیتش سه نفره! دو نفر عقب و یک نفر هم جلو! باشه حالا... اشکال نداره... خانم بفرستم؟ خانم هم داریم!»

اون با اندکی منمن کردن گفت: «آره ... بهتر... خانم بفرستید!»

عبداللهی گفت: «چشم! تلاشمو میکنم زن بفرستم... امر دیگه ای باشه...!»

گفت: «قربان شما! فقط لطفا سر ساعت... دیر نکنن!»

خدافظی کردند... من که مبهوت اجرای هنرمندانه عبداللهی شده بودم، بهش گفتم: «احتمالا شما اضافه کاری در آژانس کار نمیکنی؟!»

عبداللهی هم جواب داد: «اقتضای پرونده و پروژه اگر باشه، آژانس که سهله، مسافرکشی هم میکنم! حالا چه دستور میفرمایید!»

گفتم: «اونا 233 را ندیدن... تا حالا ندیدنش... پس هنوز چهره اش لو نرفته... گفتید بره واسه تغییر وضعیت؟!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه و سوم کف _خیابون 

سریع تغییر وضعیت داد... چهره و لباس معمولی... کمتر از یه ساعت وقت داشتیم... ینی از وقتی عبداللهی در تماس اونا دست برد و به خودمون وصلش کرد، تا وقتی که باید 233 سر قرار باشه، فقط 50 دقیقه وقت داشتیم...

اما مشغولیت 233 در اون لحظه جالب بود... وقتی من حسابی درگیر نامه ماشین و طراحی ادامه عملیات بودم، 233 داشت آهنگ دانلود میکرد و فورا در فلشی که داشت انتقال میداد! وقتی دلیلش را ازش پرسیدن، گفت: «بالاخره نمیبتونم که واسشون رادیو معارف روشن کنم! باید چند تا آهنگ «های کلاسیک» داشته باشم که بذارم وسط راه... راستی کو فلاکس چایی و قند و...؟!»

فورا رفتیم فلاکس چایی و قند و دو سه تا بسته تخمه و... خلاصه هر چی یه راننده در بستی نیاز داره، خود 233 یه تنه و یا با کمک عبداللهی جمع و جور کردند... حتی چند تا دونه لوازم آرایش... من خداییش دیگه فکر دفترچه ماشینای بین شهری نبودم! اما اون دو تا خانوم تیم ما به این هم فکر کردن و سریع جفت و جورش کردن!!

همه چیز آماده شد برای اعزام 233 به محل قرار! 233 رفت... جوری که کسی متوجه نشه، پشت سرش آیت الکرسی خوندم و فوتش دادم... الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور...

اون لحظه که 233 خیلی معمولی و حتی بدون هچ استرسی خدافظی کرد و ترمز دستی ماشینشو کشید و رفت، من حتی به اینکه این یه زنه... یه مادره... یه همسره... داره میره تو دهن شیر... میون یه مشت گرگ... به این چیزا فکر نمیکردم... ینی نباید فکر میکردم! یاعلی گفتیم و فرستادیمش ماموریت!

سریع با ابوالفضل ارتباط گرفتم... «ابوالفضل جان! داداشم! 233 رفته سر قرار! پوششش بده... منم اینجا صوتشو دارم... فقط یه چیزی... حق هیچگونه اقدام عملی نداری! تکرار میکنم... هیچ اقدام خشونت آمیزی!»

ابوالفضل گفت: «من ماشین ندارم حاجی! موتور دارم... اما چشم... رفتم... یاعلی!»

233 رسید سر قرار... چهار نفر را سوار کرد... خیلی طبیعی... حالا من اینجوری مینویسم و شما هم یه چیزی میخونید و رد میشید... اما یه لحظه خودتونو جای 233 بذارید... اصلا نمیشه... تصورش هم سخته... تصورش هم سخته که بتونی اینقدر طبیعی رفتار کنی که:
 اولش وقتی میخوان سوار ماشینت بشن، بهشون تذکر بدی که لطفا درو آهسته ببندید که تازه خرجش کردم! ... حتی بلد باشی به ماشین های اطرافت جوری فحش های زنونه بدی که ضایع نباشه! ... لایی بکشی و چهاراه را خیلی طبیعی بپیچونی! ... از راه میانبر بری تا برسی عوارضی تهران-قم ... یادت باشه که پیاده شی و بری دفترچه مهر کنی! ... با فلاکس چایی از صندوق عقبت بیایی سر جات بشینی ... یه آهنگ رضا صادقی بذاری... بعد هم برگردی به اون چهارتا عتیقه ای که سوار کردی بگی: «جسارت نباشه آجیا... قم میرین واسه توبه با این لباسای پلوخوریتون؟!!» و بعدش جوری بزنی زیر خنده که اونا هم بخندن!!!

کارش بیست نه... نمره بیست خیلی کم و ناقابله... نمره اش از بیست، صد بود! انصافا جوری عرصه ماشینشو مدیریت کرد که حتی کم کم اونا شروع کردن باهاش حرف زدن!

مثلا صدای اونا میومد که ازش پرسیدن: «چند ساله این کاره ای؟ در میاری با این همه زحمت؟!»

233 هم دراومد و گفت: «نشمردم چند سال شده... هر وقت میشمارم اعصابم خورد میشه... دوس دارم یادم بره... چون از آدما میترسم، ترجیح میدم تو بیابون و جاده باشم!»

ما کف کرده بودیم از اوج هنرنمایی 233 ... تا اینکه چیزی شد که دهنم وا موند و گفتم بابا این دیگه کیه؟!

وقتی خیلی بااونا صمیمی شده بودن، یکی از زنها که معلوم بود جلو نشسته، ازش پرسید: «من مدلم! وقتی میرم رو سن، فقط به دک و پزم دقت دارم... تو توی این جاده به چی دقت میکنی؟! چی میگی با خودت؟!»

خیلی معمولی و بدون ذره ای لوس بازی و ادا درآوردن، 233 نفسی کشید و شروع کرد واسشون خیلی آروم اینو خوند:

نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد

همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه ویکم کف_خیابون 

ابوالفضل یکی دو بار فاز ارتباطش را با افشین عوض کرد... عبداللهی هم خیلی در ارتباط ابوالفضل با افشین کمک و راهنمایی کرد... در طول کمتر از یک هفته باید نتایجی که میخواستیم میگرفتیم... اما حقیقتا افشین مرده بود... زنده بودا اما دیگه خودش نبود... دیگه اون نوجوون کاری و پرانگیزه نبود...

ابوالفضل تقاضای جلسه مشورتی کرد... دوس نداشت بی گدار به آب بزنه... فورا تشکیل دادیم... گزارش مختصرش این میشه که:
عبداللهی در جلسه مشورتیمون گفت: «من خیلی درباره افشین تحقیق کردم... با بعضی از بچه های امنیت، شاخه سلامت روان هم مشورت کردم... اما آخرش به این نتیجه رسیدم که افشین خیلی بیشتر از این حرفها نیاز به مراقبه داره... افشین جراحت برداشته ... جراحت غیرتی و احساسی... مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن هست... نماد نخ تسبیح هست اما مادر زندگی افشین از هم پاشیده... پوکیده زندگیشون... ما ازش چه انتظاری داریم؟»
درست میگفت... همه تایید کردند...

233 هم حرف جالبی زد و گفت: «ببینید قربان! من مادرم... مادر بچه های قد و نیم قد... وقتی میخوام به بچم نفوذ کنم، فقط به اندازه خودم میتونم نفوذ کنم... اندازه من، مادر بودن منه... نه بیشتر... یه شب که زیر پل رو به روی هتل اسلام آباد پاکستان پست میدادم، با خودم فکر میکردم اگر بخوام جای شوهرم یا عمو و دایی بچه هام را پر کنم باید چیکار کنم؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچی... نمیتونم... الان هم پیشنهادم اینه که از روش شاهرودی استفاده نکنیم! روش شاهرودی مال خودشه! اون مرحوم میخواست کارش پیش بره، در اومد به افشین وعده انتقام از کوروش داد... اما الان وضعیت فرق کرده... کسی که منتظر انتقام باشه و یا برنامه ای برای انتقام داشته باشه، دیگه موهاش جو گندمی نمیشه ... خورد و گوشه گیر نمیشه... بنظرم افشین نه جرات انتقام داره و نه دیگه الان پس از مدت دو سه ماه از اون ماجرا مثل گذشته ه انتقام فکر میکنه... پس بهتره آقا ابوالفضل جای خودشو پیدا کنه و سر همون جاش وایسه!»

من گفتم: «از خانم های تیم دو تا چیز فهمیدم: یکی اینکه افشین نیاز به مراقبه بیشتری داره... و دوم اینکه باید راه شاهرودی را نریم و ابوالفضل جای خودشو باز کنه پیش افشین! خوبه... منم موافقم... اما ابوالفضل جان! خیلی فرصت نداریم... یه کاری کن... نمیدونم چه کاری... اما هر کاری میکنی زود...»

ابوالفضل که خیلی تو فکر بود، گفت: «حاجی! فقط یه راه دارم...» 

ابوالفضل تصمیم گرفت که آخرین راهش را هم بره... بهش گفت که رفیق شاهرودی بوده... بهش گفت که از حالا قراره اون به افشین کمک کنه و کاری کنه که اوضاع خونشون برگرده... بهش گفت که به کمکش نیاز داره و باید فاز زندگیش را عوض کنه...

من بارها گفتم و در جلسات مختلفی که رفتم تاکید کردم که تاکید و ترویج دوستی با شهدا و فرهنگ شهادت، خیلی بر نسل جوون و نوجوون اثر مثبت داره... افشین هم بالاخره درسته که جراحت دیده اما فقط یک چیز تونست نجاتش بده... اونم یاد و خاطره و خون شهید شاهرودی بود و بس!

تا اینکه ابوالفضل برام زنگ زد... گفت: «حاجی! دستم به دامنت! پیش افشین بودم... تا اسم شاهرودی بردم و فهمید که شاهرودی شده، نفهمیدم چی شد... یهو شروع به خودزنی کرد... هر چی دست و پاش را گرفتم نشد... به خودش لطمه میزد... خیلی به صورت و دهان خودش سیلی زد... به خودش فحش میداد... الان هم هنوز حالش خوب نیست...»

گفتم: «میفهمم... خدا صبرش بده! حالا چته تو؟ چی شده؟»

ابوالفضل گفت: «حاجی! وقتی افشین را بعد از کلی گریه و خودزنیش، یه کم آروم کردم، بهش گفتم افشین میخوام حرف بزنیم... میترسم دیر بشه! وقتی ازم پرسید چی میگی؟ بهش گفتم از مامانت چه خبر؟ کجاست الان! خبر داری کجا میره و میاد؟ حرفی زد که نمیدونم چیه؟ نمیدونم چرا اینو گفت...»

گفتم: «مگه چی گفت؟»

ابوالفضل گفت: «افشین گفت نمیدونم مامانم کجاست... اما وقتی چادر رنگی تیره اش را برمیداره، میرن قم!! ... حاجی! مامان افشین داره میره ظهر میره قم... امروز چهارشنبه است... معمولا دو شب میمونند و صبح جمعه میان!!»

قم؟!! ینی چی؟! قم دیگه چه خبره؟! یه زن با اون اوضاع و احوالش... قم؟!

و این فصل آغازین همه دردسرهای پرونده ما در سال 88 بود!

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه کف_خیابون 

نمیدونم چطوری باید پیگیری پرونده هایی که بچه ها به صورت کاملا حرفه ای را در طول چند قسمت واسه تلگرام آماده کنم؟! از بس مسائل پیچیده ای مطرح شد و بچه ها هم تصمیمات خوبی گرفتند. ولی خب حجم مطالب خیلی بالا میره و ممکنه گزارشم تبدیل به قصه هزار و یک شب بشه!

پس اجازه بدید جسته و گریخته اما مرتبط با هم گزارش را تنظیم کنم و از ذکر بسیاری از مسائل و مطالب دیگه (که هرکدومش خودش یه قصه جداگانه و مفصل میشه) پرهیز کنم.

اولین اقدام، توجیه ابوالفضل بود. در کارهای امنیتی، حرف اول، هیجان و پلیس بازی نمیزنه. بلکه هوش و ذکاوت، حرف اول را میزنه. خیلیا به کارهای امنیتی علاقه دارن اما باید دید که آیا از هوش و ذکاوت لازم برخوردار هستند یا نه؟

یکی از بچه هایی که میشه روی ذکاوتش حساب کرد اما باید دقت کرد که تبدیل به ناقلابازی نشه، همین کاکا ابوالفضل خودمونه! هرچند ماشالله خودش آدم باهوشیه اما باید واسش نقشه راه را میگفتم تا درگیر حاشیه نشه و بتونه کاری را که «من» میخوام انجام بده!

نشستیم فکر کردیم. باید از خونه افشین شروع میکردیم. چون همه چیز از اونجا شروع شد. از عبداللهی خواستیم که پرینت همه مکالمات و پیام های گوشی هر سه تاشون (افشین و افسانه و مامانشون) را واسمون بگیره.

ابوالفضل آنالیزش کرد و بعدش بهم گفت: «ببین حاجی جان! خیلی پاکه! پرینتشون خیلی معمولی و بی مسئله است!»

گفتم: «خب حالا این ینی چی؟:

گفت: «مشخصه دیگه! ینی یا توبه کردن و عابد و ساجد و راکع و خاشع و از این حرفها شدن! که بعیده! چون هنوز دارن همون محله پولدارا زندگی میکنند و تغییری در روند زندگیشون پیش نیومده و هم اینکه مامان و دختره هنوز مزون میرن و باشگاه و...»

گفتم: «که البته مزون و باشگاهشون هم تبدیل به پایگاه بسیج و هیئت که نشده! همونه که بوده!»

گفت: «دقیقا! بخاطر همینا، فقط یه احتمال میمونه و اونم اینه که اونا دارن از یه خط های دیگه ای استفاده میکنند که ما شمارشون را نداریم.»

گفتم: «همینه. حالا چیکار میکنی؟ میفتی دنبال پیدا کردن خط های دیگشون؟!»

گفت: «چرا بیفتم دنبالش؟ خیلی کار سختی که نیست. اما فرصت این چیزا را ندارم. میخوام اگر اجازه بدید برم سراغ افشین.»
گفتم: «مشکلی نیست. موافقم. اما میشه بدونم چه نقشه ای براش داری؟»

گفت: «هنوز خودمم نمیدونم چرا همش فکر میکنم باید از افشین شروع کنم اما بنظرم کاری که شاهرودی داشت با افشین میکرد، ینی جلب اعتماد و تربیت غیر مستقیمش، میتونه آغاز خوبی باشه.»

گفتم: «باشه. اما حواست باشه که با جوونی ناراحت و عقده کوروش دار و همچنان متعصب روی خواهر و مادر قراره حشر و نشر کنیا.»

گفت: «حواسم هست. فقط یه سوال! ... چرا بازجویی شهید شاهرودی از افسانه ناقصه؟! چرا تکمیل نشده؟ ینی کسی دیگه نرفته سراغ بازجویی از افسانه؟!»

گفتم: «نمیدونم اما حدس میزنم شاهرودی میخواسته دست و بال افسانه و مامانش را نبنده تا اونا حکم آنتن شاهرودی داشته باشن!»

خلاصه ابوالفضل رفت دنبال افشین. پیداش کرد. دو سه روز روی افشین کار کرد... خیلی دلم سوخت وقتی ابوالفضل درباره دیدارش با افشین نوشته بود: «افشین را پسری ساکت و آروم و معمولی ... اما با موهای جوگندمی دیدم!! ظاهرا اینطوری نبوده و بعد از اینکه فهمیده خواهرش باردار شده و مامانش هم دست کمی از خواهرش نداره، به جای عکس العمل خارجی، توی خودش ریخته و روز به روز گذشته تا به این روز افتاده و شکسته شده! همش لباش خشک میشه و گوشه گیر شده... اوس جلالش هم خیلی سر یه سرش نمیذاره...»

خدایا چه آدمایی دارن دور و بر ما تو خیابون رد میشن و زندگی میکنن که مشکلاتی دارن که حتی میتونه یه پسر نوجوون را پیر و افسرده کنه! پسری که از وقتی حقایقی درباره زندگی خواهر و مادرش فهمیده، دست به خودکشی میزنه اما موفق نمیشه و الان هم که ابوالفضل میگه: ساکت... بی انگیزه... موهای جوگندمی... گوشه گیر ... افسرده!!

همیشه کسانی هستند که باهاشون درددل کنیم... اما خدا نکنه کسی که باهاش درددل میکردی، خودش یه روزی بشه درد دلت! اون وقته که فقط باید خدا به داد آدم برسه! ... 

اون لحظه فقط گفتم: خدا به داد افشین برسه!

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه و چهارم کف _ خیابون


کار 233 خوب پیش رفت و با زن ها درگیر گفتگوهای معمولی بود. حواسش به رانندگیش هم بود و اصطلاحات خوبی به کار میبرد. همین که تلاش نمیکرد حرفی از زیر زبونشون بکشه و ازشون سوالات زیادی و بودار نمیپرسید، خیلی به طبیعی بودن اوضاع کمک میکرد. چون داشتیم مامورایی که همه چی داشته خوب پیش میرفته اما بخاطر وراجی و سوالای زیادی که میپرسیده، لو رفته! اما 233 اینجوری نبود.


پاشدم سجادمو پهن کردم و همون پای مانیتور نمازمو خوندم. معمولا دعای بعد از نماز، خیلی اثر داره. هفت مرتبه آیه حفظ برای بچه ها خوندم... «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.»

یاد ابوالفضل افتادم... اینقدر درگیر مسافرای 233 بودم که اصلا فرصت نکردم موقعیت ابوالفضل را چک کنم. به عبداللهی گفتم موقعیت ابوالفضل را سریع چک کنم ببین کجاست؟


ابوالفضل جواب داد و گفت: «ماشین 233 را نمیبینم اما دارم میرم به طرف قم. یه ربع پیش از فرودگاه امام رد شدم. موقعیت 12 هستم.»


رفتم پشت خط و گفتم: «اصلا به چشم نیا. تو فقط با خیال راحت برو قم. وقتی رسیدی عوارضی قم ارتباط بگیر تا بگم کجا برو!»

عبداللهی داشت تمام مکالمات ماشین 233 را ضبط میکرد... گفت: «قربان فکر کنم 233 دنبال اینه که یه چیزی بهون بگه!»

گفتم: «کدوم بخش؟ تقطیعش کن و زود بفرست رو مونیتورم!»


شنیدم که 233 به همونی که جلو نشسته بود گفت: «فکر کنم یکی از خانما حالش خیلی خوب نیستا! میخواید همین بغل وایسم؟ اصلا میخواید مجتمع مهتاب بزنم کنار تا یه هوایی بخوره به کلتون؟!»


این کلید واژگان: «بدحال، توقف، مهتاب!» این کلمات ینی اوضاع کاملا طبیعی و تحت کنترله. ابوالضل هنوز تا مهتاب خیلی فاصله داشت. به عبداللهی گفتم: «به 233 چه جوابی دادن؟»


عبداللهی گفت: «خودتون بشنوید... اینا: آره قربونت! وایسا یه کم استراحت کنیم! عفت خانوم! بهترین؟»


با شنیدن اسم «عفت» شاخکام حساس تر شد! عفت هم باهاشونه. پس الان از چهار نفر، دو نفرشون دراومد و فهمیدیم کین: «رویا و عفت»


وقتی عفت باهاشونه، خیلی باید آدم ناشی و ساده ای باشم که بخوام فکر کنم واسه خوشگذرونی و شو و مدلینگ دارن میرن! چون عفت، یکی از همون چهار نفری است که با موسسه جاسوسی انگلستان در پاکستان رابطه داره و قطعا الان هم که داره میره قم، برای زیارت و توبه و انابه و حتی مدل و شو و اینجور حرفها که نمیره!


خب به وضع بدی گرفتار شدیم. چون اگر مثل سفر پاکستانشون عفت بره دنبال کارای خودش و اونا را هم بفرسته دنبال نخود سیاه، ما کمبود نیرو داریم و نمیشه همشون را رصد کنیم.


صلاح نبود که بخوایم با قم ارتباط بگیریم و یکی از خواهران واحد قم را درگیر پرونده کنیم. ابوالفضل هم که خیلی فاصله داشت و حتی اگر طی الارض هم میکرد، بعید بود بتونه همزمان با اینا برسه به قم!


مونده بودم چیکار کنم؟! آخه خیلی مسئله مهمی باید باشه که عفت، که نه اهل باشگاهه و نه اهل مزون و شو و مدلینگ، داره میره قم! قم هم سابقه برگزاری مدل و شوی لباس گزارش نشده و بعیده حتی زیر زمینی بخوان مجلس بگیرن و یه عالمه آدم دعوت کنن!


باید با خود 233 مطرح میکردیم ببینیم نظر اون چیه؟ به عبداللهی گفتم یه اس ام اس بفرست برای 233 و بهش بگو باید حرف بزنیم!


رسیدن به مجتمع مهتاب... برای استراحت پیاده شدن ... 233 هم رفت که بنزین بزنه و آب جوش بگیره! منتظر تماسش بودیم. تا اینکه زنگ زد... گفت: «سلام قربان! بفرمایید! درخدمتم!»


گفتم: «علیکم السلام! ظاهرا عفت هم باهاتونه! درسته!»


233 گفت: «بله! اتفاقا حالش هم خوبه. از عمد گفتم تا اسمش بیاد وسط و بفهمین که عفت هم باهامونه!»


گفتم: «بسیار خوب! پیشنهاد خودت چیه؟ با کمبود نیرو مواجهیم!»


233 گفت: «منم توی همین فکر بودم. اون سه تا از قر و فرشون معلومه که مال همین کارای شو و مدل و اینا هستن. هرچند نمیشه از همونا هم غافل شد... همین الان هم با یه عالمه لوازم آرایش پیاده شدن ... اما عفت روی اعصابمه... نمیتونم ازش چشم بردارم... خیلی مرموز و کم حرفه. فکر کنم حرفه ای باشه. چون حتی چایی هم که تعارفشون کردم، همشون خوردند جز اون... تخمه هم همشون خوردن جز اون... الان هم من دارم آب جوش میگیرم اما دارم میبینم که اون سه تا رفتن داخل مهتاب و آرایش و این حرفا... اما عفت از اطراف ماشین تکون نمیخوره! چه دستور میفرمایید قربان؟!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه و چهارم کف _ خیابون


کار 233 خوب پیش رفت و با زن ها درگیر گفتگوهای معمولی بود. حواسش به رانندگیش هم بود و اصطلاحات خوبی به کار میبرد. همین که تلاش نمیکرد حرفی از زیر زبونشون بکشه و ازشون سوالات زیادی و بودار نمیپرسید، خیلی به طبیعی بودن اوضاع کمک میکرد. چون داشتیم مامورایی که همه چی داشته خوب پیش میرفته اما بخاطر وراجی و سوالای زیادی که میپرسیده، لو رفته! اما 233 اینجوری نبود.


پاشدم سجادمو پهن کردم و همون پای مانیتور نمازمو خوندم. معمولا دعای بعد از نماز، خیلی اثر داره. هفت مرتبه آیه حفظ برای بچه ها خوندم... «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.»

یاد ابوالفضل افتادم... اینقدر درگیر مسافرای 233 بودم که اصلا فرصت نکردم موقعیت ابوالفضل را چک کنم. به عبداللهی گفتم موقعیت ابوالفضل را سریع چک کنم ببین کجاست؟


ابوالفضل جواب داد و گفت: «ماشین 233 را نمیبینم اما دارم میرم به طرف قم. یه ربع پیش از فرودگاه امام رد شدم. موقعیت 12 هستم.»


رفتم پشت خط و گفتم: «اصلا به چشم نیا. تو فقط با خیال راحت برو قم. وقتی رسیدی عوارضی قم ارتباط بگیر تا بگم کجا برو!»

عبداللهی داشت تمام مکالمات ماشین 233 را ضبط میکرد... گفت: «قربان فکر کنم 233 دنبال اینه که یه چیزی بهون بگه!»

گفتم: «کدوم بخش؟ تقطیعش کن و زود بفرست رو مونیتورم!»


شنیدم که 233 به همونی که جلو نشسته بود گفت: «فکر کنم یکی از خانما حالش خیلی خوب نیستا! میخواید همین بغل وایسم؟ اصلا میخواید مجتمع مهتاب بزنم کنار تا یه هوایی بخوره به کلتون؟!»


این کلید واژگان: «بدحال، توقف، مهتاب!» این کلمات ینی اوضاع کاملا طبیعی و تحت کنترله. ابوالضل هنوز تا مهتاب خیلی فاصله داشت. به عبداللهی گفتم: «به 233 چه جوابی دادن؟»


عبداللهی گفت: «خودتون بشنوید... اینا: آره قربونت! وایسا یه کم استراحت کنیم! عفت خانوم! بهترین؟»


با شنیدن اسم «عفت» شاخکام حساس تر شد! عفت هم باهاشونه. پس الان از چهار نفر، دو نفرشون دراومد و فهمیدیم کین: «رویا و عفت»


وقتی عفت باهاشونه، خیلی باید آدم ناشی و ساده ای باشم که بخوام فکر کنم واسه خوشگذرونی و شو و مدلینگ دارن میرن! چون عفت، یکی از همون چهار نفری است که با موسسه جاسوسی انگلستان در پاکستان رابطه داره و قطعا الان هم که داره میره قم، برای زیارت و توبه و انابه و حتی مدل و شو و اینجور حرفها که نمیره!


خب به وضع بدی گرفتار شدیم. چون اگر مثل سفر پاکستانشون عفت بره دنبال کارای خودش و اونا را هم بفرسته دنبال نخود سیاه، ما کمبود نیرو داریم و نمیشه همشون را رصد کنیم.


صلاح نبود که بخوایم با قم ارتباط بگیریم و یکی از خواهران واحد قم را درگیر پرونده کنیم. ابوالفضل هم که خیلی فاصله داشت و حتی اگر طی الارض هم میکرد، بعید بود بتونه همزمان با اینا برسه به قم!


مونده بودم چیکار کنم؟! آخه خیلی مسئله مهمی باید باشه که عفت، که نه اهل باشگاهه و نه اهل مزون و شو و مدلینگ، داره میره قم! قم هم سابقه برگزاری مدل و شوی لباس گزارش نشده و بعیده حتی زیر زمینی بخوان مجلس بگیرن و یه عالمه آدم دعوت کنن!


باید با خود 233 مطرح میکردیم ببینیم نظر اون چیه؟ به عبداللهی گفتم یه اس ام اس بفرست برای 233 و بهش بگو باید حرف بزنیم!


رسیدن به مجتمع مهتاب... برای استراحت پیاده شدن ... 233 هم رفت که بنزین بزنه و آب جوش بگیره! منتظر تماسش بودیم. تا اینکه زنگ زد... گفت: «سلام قربان! بفرمایید! درخدمتم!»


گفتم: «علیکم السلام! ظاهرا عفت هم باهاتونه! درسته!»


233 گفت: «بله! اتفاقا حالش هم خوبه. از عمد گفتم تا اسمش بیاد وسط و بفهمین که عفت هم باهامونه!»


گفتم: «بسیار خوب! پیشنهاد خودت چیه؟ با کمبود نیرو مواجهیم!»


233 گفت: «منم توی همین فکر بودم. اون سه تا از قر و فرشون معلومه که مال همین کارای شو و مدل و اینا هستن. هرچند نمیشه از همونا هم غافل شد... همین الان هم با یه عالمه لوازم آرایش پیاده شدن ... اما عفت روی اعصابمه... نمیتونم ازش چشم بردارم... خیلی مرموز و کم حرفه. فکر کنم حرفه ای باشه. چون حتی چایی هم که تعارفشون کردم، همشون خوردند جز اون... تخمه هم همشون خوردن جز اون... الان هم من دارم آب جوش میگیرم اما دارم میبینم که اون سه تا رفتن داخل مهتاب و آرایش و این حرفا... اما عفت از اطراف ماشین تکون نمیخوره! چه دستور میفرمایید قربان؟!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

 

قسمت پنجاه وپنجم کف _ خیابون




گفتم: «الان فکر خاصی به ذهنم نمیرسه... اولیتت را بذار رو عفت... ازش چشم برندار... ببین میتونی بفهمی بقیشون کجا میرن و چیکار میکنن؟!»


مکالمه رو تموم کردیم... به عبداللهی گفتم: «ببینید میتونید با بچه های قم یه ارتباط بگیرید... میخوام دو سه نفر از خانمای قمی آماده باشن که به محض اعلام نیاز به تعقیب و مراقبه مشغول بشن!»

233 و مسافراش سوار شدند... همینجوری با هم حرفای متفرقه میزدند و 233 هم ساکت بود... تا اینکه رسیدند به قم... میدون 72 تن... 233 گفت: «آدرستون بفرمایید!»یکی از زن ها گفت: «عفت جان کجا بود آدرسمون؟!»عفت هم گفت: «لازم نیست به ایشون زحمت بدیم! از همین جا میتونیم یه در بست بگیریم! اگر این خانم کار دارن میتونن 

تشریف ببرند!»
233 گفت: «من مشکلی ندارم... قابلی نداره اما من پولمو میگریم... مزاحم نیستید. قم هم چندان قشنگ بلد نیستم اما پیدا میکنیم!»ظاهرا حوصلشون نشد پیاده بشن و ماشینشون را عوض کنند! خیلی هم عالی...

چون ما را دقیقا بردند در خونه ای که باید چهار نفرشون پیاده میشدند... خونه ای در بلوار امین... یکی از محوری ترین خیابون های قم... داخل یکی از کوچه هایی که منازل لوکس و نوساز داشت...
در یکی از خونه ها وایسادن... 233 

میگفت: «وقتی رسیدیم در خونه مد نظر، دیدیم یه ماشین دیگه هم هست و سه چهار تا زن دیگه هم از اون ماشین تازه داشتن پیاده میشدن... اونا هم معلوم بود که قمی نبودن و تازه اومده بودن قم... سر و وضع اون زن ها هم مثل زن هایی بود که ما رسونده بودیم! ینی بسیار فاسد و زننده و جلف!»
وقتی داشتن پیاده میشدن، 233 بهشون گفت:

«من امروز مجبورم قم باشم چون برای آخر شب مسافر دارم و واسم ارزشی نداره که برگردم تهران و دوباره بیام... اگر خواستید بهم زنگ بزنین تا در اختیار باشم.»
خیلی خدا لطف کرد و انتظار شنیدن این حرف را از عفت نداشتیم... 


چون عفت چند لحظه رفت داخل اون خونه و برگشت... بعد رو کرد به 233 و گفت: «میتونید تماس بگیرید که واسه امشب مسافر نداشته باشید؟ در اختیار ما باش!»
233 جوابش داد که: «خودم که روم نمیشه تماس بگیرم بگم 

نمیام... بذار به یکی از بچه ها بگم ببینم میتونه اون زحمتش بکشه و اونو ببره؟!»
خلاصه 233 موندگار شد... بهش گفته بودن که جایی نرو که الان ما میاییم... حالا ساعت چند؟ حدود سه و نیم رسیده بودن منزل بلوار امین... حدود 

چهار و نیم هم دوباره اومدن چهارتاشون سوار ماشین 233 شدن... با چادری رنگی و یا حتی سیاه... اما با آرایش بسیار حرفه ای و جذاب... و لباس های زیر چادرشون، بسیار جلف و چسبون!!
از اینجا به بعد، ماجرا داشت جالبتر 

میشد... چون وقتی همشون اومدن و سوار ماشین 233 شدند، بهش آدرس منزل نداده بودند! چون عفت اومده جلو نشسته و گفت برو به طرف حرم!
233 میگفت: رفتم به طرف حرم... تا رسیدم به میدون جانبازان... عفت گفت وایسا! 

منم وایسادم... عفت به رویا و یکی دیگه از زنها گفت: «صفائیه برای شما... بقیه هم الان میان... بلدین که... از همین جا تا پاساژ قدس... بیشتر هم رفتید اشکال نداره... برید!!»
بعد به 233 میگه برو بلوار جلوی حرم! 233 هم میره بلوار 

جلوی حرم... دقیقا تا ایستگاه اتوبوس های واحد! بعدش رو کرده به زن سوم و بهش گفت: «اینم حرم! یادت باشه ها! زیر 30 سال! برو... خوش بگذره! راستی گوشیت سایلنت نباشه تا بتونی جوابم بدی!»
چندان مسئله حاد و گیج 

کننده ای نبود... عفت دو سه تا زن را تو خیابون ها با اون وضعیت چهره و هیکل اما با چادرهای رنگ تیره پیاده کرده بود... قطعا برای خرید کتاب از پاساژ قدس و فلافل های معروف قم و این چیزا که پیاده نشده بودند! اونا پیاده شدن 

که فقط راه برن! فقط در خیابون صفائیه راه برن و تا پاساژ قدس قدم بزنن!! همین! ینی اونا چندین زن یا اون وضعیت

را هر روز از تهران میاوردن قم که فقط راه برن و با اون شکل و هیکل، دلبری کنند و قر بدن! ینی اونا برای «کف 
خیابون» قمنقشه هفتگی داشتن و از اونجا شروع کرده بودند!!
فقط منظورش از اینکه گفت «زیر 30 سال!» را اون 

موقع نفهمیدیم... بعدا خودتون میفهمید چه نقشه هایی پیاده میکردند! و چرا جامعه هدفشون، زیر 30 سال بود؟!
ادامه دارد...
 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه وششم کف _ خیابون

خب بخش اصلی ماموریت 233 مربوط میشد به عفت! وقتی نفر سوم رو اطراف حرم پیاده کردن، عفت گفت حرکت کن! حرم را دور زدند... بهش آدرس دفتر یکی از مراجع را داد... داستان داشت جالبتر هم میشد... چون آدرس یکی از مراجعی داد که رو اعضای دفترش بحث های مختلفی بوده و هست...

از ذکر نام اون مرجع و حدود آدرس دفتر و منزلش معذورم... اما 233 گزارش داد که: قبل از اینکه برن اونجا، عفت رفت یکی از مغازه های کنار بانک... کنار بانک صادرات... با کمال تعجب، اون موقع غروب با یه کیسه پول درشت برگشت... از توی آیینه جلوی سرنشین، خودشو مرتب کرد... خیلی ماهرانه خط چشم برداشت و برق لبشو دوباره زد ... یه کم آراسته تر شد ... نوک روسری رنگیشو از چادرش انداخت بیرون... جوری که هم چادرش به چشم بیاد و هم نوک روسریش... خانما میدونن چی میگم...
بعدش گوشیشو آورد بیرون... واسه یکی زنگ زد... خیلی آروم و نرم و با عشوه اما با احتیاط (ینی مثلا میخواد حرمت ها هم حفظ بشه) حرف زد و گفت: «سلام حاج آقا! خدا خدا میکردم خودتون گوشیو بردارید! امانتی دارم که باید برسونم خدمتتون! میتونم بیام داخل و پولو تقدیم کنم و یه کم با هم حرف بزنیم؟!!»

233 صدای اون ور خطو میشنیده که میگفته: «چرا که نه! حتما تشریف بیارید! تنهایید؟!»

عفت هم جوابش داد و گفت: «آره حاج آقا! منو ببخشید اگر دم اذون دارم مزاحمتون میشم. میدونم فقط صبح ها کار میکنید اما خب! گفتم الان بیام خدمتتون! یه کم هم دلم گرفته!! ... باید باهاتون حرف بزنم!»

به این کلید واژه ها دقت کنین: «عفت! امانتی! پول! دلتنگی! خلوت! رییس دفتر آیت الله! حاج آقا!»

ینی قشنگ مشخص بود که داستان، پرداخت خمس و تقید به مرجعیت و پایبندی به دین و به خاطر رضای خدا و شادی دل پیغمبر نبود! فقط یه خانم میتونه بفهمه که یه زن، اگر نقشه ای تو ذهنش باشه و بخواد شیطنت بکنه، چقدر میتونه خطرناک باشه!

وقتی یه زن با این سر و وضع و هیکل... با 20 میلیون تومن پول ... اون موقع غروب... میره دفتر کسی که دوس داره رییس دفترش باهاش در خلوت حرف بزنه و درد دل کنه... فقط خدا میدونه که چه نقشه ی توپ و از پیش تعیین شده ای دارن و چه در سر پروروندن که دارن اون حاج آقا را اونجوری شکار میکنند!!

233 میگفت که عفت بهش گفته: «تو برو! شمارت را دارم... خودم واست میزنگم... اگر هرکدوم از بچه های ما برات زنگ زدند برو دنبالشون. برو!»

رفت دم در دفتر... زنگ زد... درو باز کردن... رفت داخل و از پشت، در را بست!

فورا 233 برای من زنگ زد... اعلام موقعیت کرد و شرح ماوقع داد... بهش گفتم: «کاری که اونجا از دستمون برنمیاد! عفت و اون حاج آقا معلوم نیست دارن چی میگن و چیکار میکنن! برو چک کن ببین اون سه نفر کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ مخصوصا اون نفر سوم! یه کاری کن بتونی پیداش کنی و سر از کارش دربیاری!

گفت: «چشم! اما ببخشید... مثل اینکه داره در دفتر اون بنده خدا باز میشه... اجازه بدید ... اینجا چه خبره؟! داره کم کم شلوغ میشه!»
گفتم: «ینی چی؟!»

با تعجب و استرس گفت: «قربان! پلیس! پلیس 110 اومد!!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه وهفتم کف _ خیابون


البته دلیلی برای نگرانی ما وجود نداشت... فقط میترسیدیم که چون با اداره قم هماهنگی نشده و نیرو انتظامی اونجا در جریان پروژه ما نیستند دست به اقدامی بزنند که نشه جمعش کرد و دستمون توی پوست گردو بمونه!


اتفاقا به خیر گذشت... چون پلیس 110 برای بیت و دفتر یکی دیگه وارد کوچه شده بودند و میترسم اگر بیشتر توضیح بدم، بعضیا بفهمند که کدوم دفتر و چرا؟.......! پس فقط همینو بدونین که حضور 110 اون موقع و در اون کوچه، کاری به سوژه های ما نداشت!


تا 233 اونجا بود، به عبداللهی گفتم نقشه هوایی اونجا و مخصوصا اون دفتر را برام دانلود کنه. وقتی دانلود کرد و بررسی کردم، فهمیدم که هیچ در دیگری نداره و سه تا اتاق هم بیشتر نداشت! این مسئله، احتمال اینکه همشون 
دور هم هستند را تقویت میکرد. چون شواهد دیگری هم داشتیم (که از بیانش معذورم) که دلالت میکرد اونا برای کار دیگری جز اون جلسه در اونجا جمع نشده بودند!



تصمیم گرفتیم به صورت دقیق تر بفهمیم که اونجا چه خبره؟! شاید دیگه چنین موقعیت خوبی گیرمون نمیومد! از طرفی هم، کار 233 نبود که بفرستیمش داخل! 


فکرم رفت به طرف ابوالفضل! فورا پیجش کردم! گفت من تو خیابون های قم هست... اطراف حرم... موتورم خراب شد یه کم دیر رسیدم... به موتورش میگفت «ذوالجناح!»

گفتم: زود باش ذوالجناحت را آتیش کن و برو فلان آدرس که برات میفرستم. تا رسیدی خبرم کن.

شاید سه چهار دقیقه هم نشد که توی اون شلوغی اون موقع خیابونای قم، رسید به جایی که گفتم... بهش گفتم: 
«ببین ابوالفضل جان! همین طورش هم خیلی از برنامه عقبیم! تا همین جاش هم عنایات حضرت معصومه بوده 
وگرنه نمیتونستیم به همین سر نخ خا هم برسیم... نمیخوام فعلا پای اداره قم را به پروژه خودمون باز کنم... اما لطفا کاری که بهت میگم، به طور دقیق و ظریف انجام بده!»



ابوالفضل گفت: «چشم حاجی! فرمون بده!


گفتم: «ببین! برو کوچه شماره ..... الان روی نقشه ای برات فرستادم نگاه کن... از سمت چپت، سه تا خونه را بشمار برو جلو... رفتی؟!»


گفت: «صبر کن حاجی! اره... الان پشت خونه سومم!»


گفتم: «آباریک الله! یه دیوار سمت راستت میبینی! مگه نه؟!»


گفت: «دیوار که چه عرض کنم! بیشتر میخوره دیوار حائل اسرائیل باشه! از بس بلنده!»


گفتم: «شوخی میکنی! ینی چی؟ ینی اون قدر بلند؟!»


گفت: «آره بابا... نگی تو این شلوغی کوچه ها برم بالا که دلگیر میشما!»


گفتم: «په نه په میخواستی بشینی اونجا فال بگیری؟! من میخوام تو الان از اون دیوار بری بالا و کاری که بهت میگم انجام بدی!»


گفت: «حاجی! نگو تو رو قرآن! درسته چست و چابکم اما بابا لنگ دراز که نیستم! چیکار کنم؟ کوچه هم شلوغه!»


گفتم: «من نمیدونم... من میخوام یکی از ffdg های صوتی را توی اون دفتر کار بذاری! یه راهی پیدا کن!»


با 233 ارتباط گرفتم... گفتم: «مکالمه من و ابوالفضل را شنیدی؟ چیزی به ذهنت نمیرسه؟ راهی؟ چیزی؟»


233 گفت: «دارم فکر میکنم... اما بعیده بتونیم از دیوار بریم بالا! ... آهان... یه راه بیشتر نداریم...»


گفتم: «زود بگید!»


گفت: «بنظرم باید جلسشون را موقتا بهم بریزیم... نه ... اصلا یه راه دیگه! آقا ابوالفضل میتونه نقشه....؟!»


گفتم: «آره... چرا نتونه؟! پول میگیره که بتونه!»


به ابوالفضل گفتم: «ابوالفضل شنیدی؟!»


ابوالفضل گفت: «آره... اما نیست که خیلی هم پول میگیریم! حالا کفتر از کجا بیارم؟!»


گفتم: «قرار نیست که کفتر دستت باشه! در بزن و بگو ببخشید کفترم روی پشت بومتون افتاده! راستی ریش داری یا زدی؟»


آقا سرتون را درد نیارم... دیرمون شد... اما خیلی خوب بود که ابوالفضل تونست یه دستگاه میکرو ffdg را اونجا کار بذاره و وصلش کنه به گوشی من و منم وصلش کنم به مونیتور ادره!


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه وهشتم کف _ خیابون


اما 233 دوباره مجبور شد جای ماشینشو عوض کنه... دوباره با هزار بدبختی رفت یه جای پارک دیگه پیدا کرد ... کسانی که اون منطقه را بلدند میدونند که به خاطر دوربین های اون کوچه ها و حجم ترافیکش، پیدا کردن جای پارک تقریبا از محالات هست! اما بالاخره یه جایی ماشینو چپوند ... چادر سیاه عربی و پوشیه هم انداخت روی صورتش... و فورا برگشت سرجاش!


تا توی اون کوچه بود، رفت و آمدهای زیادی بعد از رفتن عفت به اونجا مشاهده کرده بود. حدودا بیش از 15 نفر در مدت زمان کمتر از نیم ساعت به اون دفتر مراجعه کردن و پشت سرشون هم در را بستند!

نکته قابل توجه تر این بود که همه اون 15 نفر، معمم به لباس روحانیت و از سن و سال های بین 25 تا 45 سال بود! هیچکدومشون با ماشین و راننده شخصی نرفته بودند الا دو نفرشون!


اون دو نفر را فورا با عکسی که 233 از هرکدومشون فرستاد، تشخیص هویت کردیم! متاسفانه هردوشون از کسانی بودند که هم صاحب کرسی تدریس بودند و هم هر دوشون عالم زاده و از فرزندان علمایی بودند که حتی معروف به اخلاق و کرسی درس اخلاق و فقه بودند!


233 تونست از سه چهار نفر دیگشون هم عکس بگیره و بفرسته! یکیشون سابقه دار بود و قبلا به خاطر تبلیغ بر علیه نظام در شبکه های معاند، به تحمل حبس و تبعید مجازات شده بود! دو نفر دیگشون از طلاب سطوح عالی و از شاگردان پر و پا قرص دو تن از مراجع بودند!


در طول اون سه چهار ساعتی که 233 بنده خدا اونجا کشیک میداد، به عبداللهی گفتم ته و توه دفتر و بیت اون مرجع را درباره! البته به زعم بعضی ها مرجع! وگرنه ....... حالا بعدا خودتون خواهید فهمید!


مطالب خوبی به دست آوردیم... فقط به سه موردش اشاره میکنم و رد میشم:


یکی اینکه حساب های بانکی و وجوهات دفتر اون مرجع، حدودا سه چهار ماه بود که خالی شده و مردم از پرداخت وجوهات بهش خودداری میکردند! این بحران مالی، تا حدی اون مرجع را تحت فشار قرار داده بوده که حتی توان اداره دفتر و بیت و شاگرداش هم نداشته! 


دوم اینکه به خاطر کنتاکتی که بین اون و بعضی از علمای دیگه وجود داشته، و همچنین زاویه ای که اون مرجع با نظام پیدا کرده بوده و بارها مورد دستاویز شبکه بهایی مسلک «من و تو» و شبکه voa قرار گرفته بوده، سبب شده که مردم ازش فاصله بگیرن. به حدی که نتونه حتی پاسخگوی نیازهای تعداد اندک مقلیدنش باشه!


سوم اینکه دو سه بار دیگه هم به پلیس و دستگاه های امنیتی گزارش شده بوده که تردد مشکوک به دفتر اون بنده خدا زیاد هست و حتی در مواردی، منجر به مزاحمت برای اهالی اون منطقه شده بوده! مثلا وقتی به دیدارش میومدند، اغلب افراد جلف و مانکنی بودند و حرمت اون منطقه و شهر را نگه نمیداشتند!


???????????? خب دیگه فکر نکنم نیاز به نتیجه گیری باشه! قطعا خوانندگان محترم این مستند، از هوش و درایت خوبی برخوردارند و میتونن بفهمند که: چنین مرجع «تنها» و «بی پول» و «مسئله دار» و «دفتر و مدیر دفتر پرحاشیه» و «زاویه دار با نظام»، حکم هلو بپر تو گلو داره واسه کسانی که قصد دارند پشتون به یک حکم «مثلا» شرعی گرم باشه!!

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت پنجاه ونهم کف _ خیابون


جلسه اون شب عفت سه چهار ساعت طول کشید. ما فقط تونستیم اواخرش را از طریق صوت و دستگاهی که ابوالفضل با هزار مکافات کار گذاشته بود بشنویم. اما همون هم پرده از پروژه ریشه داری برداشت که پس از مشورت با کارشناسان دیگر اداره، این نظریه و ریشه دار بودن این دیدارها و پروژه ها تایید شد.مثلا در بخشی از اون صحبت ها اومده که عفت میگه:«ببخشید این ماه به علت محدودیت های مالی که وجود داشت، نتونستیم بیشتر از همین تقدیم کنیم. اما ان شاءالله ظرف چند روز آینده بخش قابل توجهی از معوقات هم تقدیم خواهیم کرد. فقط لطفا تقاضای واریز به حساب شخصیتون نکنید. چون همونطور که قبلا هم گفتم، برای خودتون مشکلاتی از طرف نهادهای مختلف پیش میاد که به دردسرش نمی ارزه!هفته آینده دیداری که با آیت الله....... داریم، از همه دوستان دعوت میکنیم که در تهران خدمت برسیم. چون قم جدیدا جوشسنگین تر شده و بنظر ما تهران بهتر هست که خدمتتون باشیم. حتی وسیله ایاب و ذهاب و پذیرای کامل هم خواهیم داشت. خواهش میکنم هر یک از دوستان، با یک نفر از کسانی که در لیست هم تشریف بیارند تا بتونیم جمع بیشتر و آبرومندانه تری را خدمت آیت الله...... باشیم. حتی ایشون از شما دعوت کردند که در انتخابات آتی، در تهران و قم بتونیم میتینگ هایی با حضور شما علمای بزرگوار و علمای دیگر از اصفهان، شیراز، بوشهر، کردستان، مشهد و چند نقطه دیگر داشته باشیم.
مبلغی که الان تقدیم کردم فقط بخشی از عیدی معوقه است که امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید! اگر سوالی هست درخدمتم!»

یکی از حضار از عفت میپرسه: «شاگردان ما از مشکلات مالی قابل توجهی رنج میبرند. شاگردانی که انصافا هم از هوش و ذکاوت خوبی برخوردارند و هم دستی در منبر و تبلیغ دارند. خوف این وجود داره که جذب بیت ش ش بشوند! چرا که اونا هم پولشون نقد است و حتی پیش پرداخت هم دارند! مثلا من اگر باشه به بیست تا طلبه ام کمک هزینه ای در کنار چندرغاز شهریه بدم، حداقل ماهی ده میلیون تومن نقدینگی لازم دارم. برای این مسئله هم تدبیری شده؟!»

بقیه هم حرف اونو تایید کردند و حرف هایی در دنباله حرف اون زدند. صدای عفت نمیومد. تا اینکه عفت لب به سخن باز کرد و گفت:
«آقایان علما! شان شما بیشتر از این حرف هاست که بخاطر مسائل مالی بخواهید اذیت بشوید و خاطر حضرتتان مکدر شود! روی هم رفته چند نفر شاگرد دارید؟ فکر نکنم بیشتر از 150 نفر باشند! درسته؟!»

تقریبا تاییدش کردند!

صدای کیف عفت میومد که سر کیفش را باز کرد و گفت: «بنده علی الحساب صد تومن تقدیم میکنم تا بخشی از مشکلات برطرف شود تا ببینیم چی پیش میاد! مشکلی نیست؟»

صدای همهمه و خوشحالی و تایید میومد... حتی صلوات ختم کردند... ظاهرا خوشحال بودند که لقمه چرب و دندون گیری در کار بود... اما برخورد عفت با اونا خیلی حساب شده بود! جوری که هم کسی روی حرفش حرف نمیزد و هم اون هم حفظ احترام جمع را رعایت میکرد!

جلسه داشت تمام میشد. دونه دونه از دفتر خارج شدند. اما ... مطلبی توجه ما را بیشتر به خود جلب کرد! ینی خیلی توجه ما را جلب کرد!!

یکی از افرادی که معلوم بود سن و سال و پختگی خاصی در صدا و جملاتش داشت، وقتی اکثرا خدافظی کرده بودند و از اونجا رفتند، با عفت حرف هایی زد که بنظر من و کارشناسان ما، از همه سه چهار ساعت قبلی مهم تر و تعیین کننده تر بود!!

اون فرد گفت: «بخاطر حمایت های شما از موسسه ما تونستیم یه ساختمون بهتر کرایه کنیم. اون مبلغ یک میلیارد هم به عنوان پیش قسط اول برای ساخت ساختمون جدید موسسه پرداخت کردیم. اما میدونید که این قدر برای شروع کار خوبه اما در ادامه کافی نیست. مخصوصا موسسه ای که از طرف حوزه علمیه قم نه تنها حمایت نمیشه بلکه ما را «غیر قانونی» هم میدونند! چی صلاح میدونید؟!»

عفت خیلی جدی بهش گفت: «هیچ مشکلی وجود ندارد! یک میلیارد که سهله! ما ده ها میلیارد به خاطر تربیت طلاب باسواد شما حاضریم خرج کنیم. اما فکر کنم شما هم قرار بود کاری انجام بدید! بله؟»

اون مرد گفت: «بله... یادم هست... اما «خلوت کردن درس اخلاق» و «ایجاد شبهه شرعی» برای موسسه مصباح یزدی کار خیلی دشواریه!! شما از جو قم و موسسه ایشون اطلاع ندارید. بنظرم خیلی باید با احتیاط حرکت کرد. چون اگر قرار باشه بچه ها جلسه هفتگی اخلاق مصباح یزدی را تحریم و تعطیل کنند، نیاز به حمایت قضایی هم داریم! اما خب بنظر خودتون این مسئله، شدنی هست؟! خب مسلمه که نه! چرا که ما چیزی که بتونه اونا را قضایی و دادگاهی کنه نتونستیم پیدا کنیم! پس باید با همین منوال حرکت کرد و تلاش بکنیم به اساتید و هیئت علمی های اونجا نفوذ کنیم! که اینم ماشالله کاره حضرت فیله!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها