0

کف خیابون

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت شانزدهم کف_خیابون

همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان. 
من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود...

یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!»

گفتم: «چه مسابقه ای؟»

گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!»

گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟»

گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!»

منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟»

گفت: «سه چهار روز طول میکشه!»

گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟»

گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!»

خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد.

یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟»

مامانم گفت: «چطور؟»

گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...»

مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!»

با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!»

مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.»

مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه.

هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر!

تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح!

اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده!

تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!!

گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم...

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون


قسمت هفدهم کف_خیابون


پاشدم آماده شدم که برم بیمارستان... اما مامانم به زور اصرار کرد که بیاد... نتونستم راضیش 

کنم که بمونه... تا اینکه با هم رفتیم... تو راه دوتامون مثل ابر بهار گریه میکردیم... طوری که 

راننده تاکسی تعجب کرده بود و دلش واسه ما میسوخت... اینقدر که حتی کرایه تاکسی هم نگرفت!

چون دم صبح بود و خیابونا حلوت بود چندان طولی نکشید که رسیدیم. رفتیم به اتفاقات. گفت 

اعلام کردن که تو راه هستند اما هنوز نیاوردنشون... چون مسافت زیاد بوده تا تهران، گفتن به 

بیمارستان همون اطراف مراجعه کنند!

ما که داشتیم میمردیم... نمیدونستیم چیکار کنیم... تنها راهی که داشتیم این بود که بکوبیم 

بریم شمال... مجبور شدیم همین کار هم کردیم... وقتی تماس گرفتم که آژانس بین شهری بیاد 

و با آژانس بریم که زودتر برسیم، اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که ما الان باید کجا 

بریم؟ کدوم شهر؟ کدوم دهات؟ کدوم بیمارستان؟ آخه شمال که یه ذره و دو ذره نیست که بگیم میریم پیدا میکنیم!

دو سه بار مامانم از حال رفت... رنگش شده بود مثل گچ... مجبور شدم آژانس بین شهری را 

ردش کردم رفت... چون هم آدرس نداشتیم و هم مامانم اینقدر حالش بد بود که سرم و آمپول

زد و خلاصه همونجا دو ساعت معطل شدیم...

وقتی رفته بودم واسه مامانم کمپوت بخرم که هم مثلا صبحونه اش باشه و هم جون بگیره،تا 

برگشتم، صدای گوشی مامانم شنیدم که داشت زنگ میخورد... دسپاچه شدم... زود رفتم 

گوشیش از کیفش درآوردم... با کمال تعجب دیدم شماره خونه است!! نمیدونستم چی به 

چیه... فقط جواب دادم...

-الو

-الو افشین؟ سلام؟ کجایین شماها؟

- سلام افسانه! آشغال! تو زنده ای؟ کجا بودی تا حالا؟

- وا! افشین این چه طرز حرف زدنه؟ آدم با خواهرش بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟

- خانم خواهر بزرگتر! میدونی مامان الان تو چه حالیه؟ اصلا میدونی ما کجاییم؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟

- نه! فکر کردم مامان رفته مزون و تو هم رفتی سر کار! خط نمیداد وگرنه چند بار زنگ زدم... کجایین حالا؟

- بیمارستانیم. مامان داره از وحشت سکته میکنه!

- من الان میام! کدوم بیمارستانین؟

- لازم نکرده. همون جا باش تا ما بیاییم. فکر کنم سرم مامان کم کم تمومه.

مامانم چشماش باز کرد. وقتی فهمید که افسانه زنگ زده و خونه است، هم گریه کرد و هم 

خوشحال شد. پاشدیم رفتیم خونه. من با خودم گفتم حالا تا مامان، افسانه را ببینه میخوابونه 

زیر گوشش و... اما نه... مثل عاشق و معشوقی که بعد سال ها همدیگه را پیدا کرده بودن، 

همدیگه را تو بغل گرفتن و گریه کردن و قربون هم شدند!!!

اینا خیلی واسم مهم نبود. مهم این بود که افسانه زنده بود و تصادف نکرده بود و سالم برگشت 

خونه... اصلا اینا را گفتم که یه چیز دیگه بگم... اونم این که پس افسانه کجا بود؟ چرا اون شب 

تا دیر وقت حتی خبرمون هم نکرد؟ و این که کسانی که تصادف کرده بودن کیا بودن؟ و چرا 

اولین شماره ای که در گوشیشون بوده، شماره ما بوده؟

اینا را الان تو ذهنم اومده وگرنه همون موقع، اینقدر از دیدن افسانه شوکه و خوشحال بودیم 

که عقلمون به این چیزا نرسید و نتونستیم خیلی پرس و جو کنیم.

دو سه روز گذشت. چون فاصله گاراژ تا خونه چیذر زیاد بود، نمیتونستم ناهار بیام خونه... اما یه 

روز سرما خورده بودم و جون کار کردن نداشتم... تصمیم گرفتم برم خونه...از اوسام اجازه 

گرفتم و رفتم خونه. تا در را وا کردم با کمال تعجب دیدم هم مامان خونه است و هم افسانه! 

خیلی هم ناراحتند و اول تا آخر مملکت را بستن به فحش و بد وبیراه!!


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت نوزدهم کف_خیابون

اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه!

سه چهار روز طول کشید...

باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست.

بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن...

از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟»

مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...»

گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟»

گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...»

گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟»

افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!»

با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟»

تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!»

همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!!

خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود...

تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...»

من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود...

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت هجدهم کف_خیابون

خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟

مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود، شروع به حرف زدن کرد و گفت: «امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!»

گفتم: پلمپ؟ چرا؟

مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟!»

افسانه گفت: «رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله... بگم اسعد الله... یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟!»

مامانم گفت: «آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ... ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ ... حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم... هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود... اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!»

افسانه گفت: «فقط اون یه نفر نبودا... چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که... وای مامان راستی! پول دانشگاهم... مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!»

مامان گفت: «دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!»

اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم!

حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم... بدبخت شدیم رفت... خدا نکنه گاراژ را از دست بدم... حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!»

اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون!

پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غضه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده!

تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن... خیلی حالشون خوب بود... خوشحال بودند... از مامانم پرسیدم چی شده؟

مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم... میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! ... پیشنهاد کار داده... گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن... ما دو سه روز شمال شو داریم... انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره... من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتره از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیستم کف _خیابون

مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!»

افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن 

دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و...


افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟

مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...»

رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور 

بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی 

هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم...



پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟»

مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...»

پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟»

مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟»

پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟»

مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !»

پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...»

مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟»

یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با 

چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون 

دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟»


پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه 

حدسم درست نباشه!»


مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!»

پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!»

داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که

شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبردن...؟

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست و یکم کف _خیابون

با شنیدن جملاتی که بین پرستار و مامانم رد و بدل شد، احساس میکردم کر شدم... دیگه هیچ چیز حالیم نبود... احساس دیوث ترین آدم دنیا را داشتم... احساس میکردم خیلی خر و نفهم هستم که تا حالا نتونستم بفهمم که خواهرم... منی که مثلا تحصیل و درسم را ول کرده بودم و بهترین روزهای نوجوونیم را پادویی گاراژ مکانیکی کرده بودم، الان همه چیزم را بر باد رفته میدیدم...

حتی دیگه روم نمیشد که توی بیمارستان بمونم و دنبال نسخه و دوا و درمون افسانه باشم... اگه گفتن این دختر کیت میشه؟ بگم داداش اسکلشم؟! بگم این دختر خانمی که الان داره زور سقط میزنه، خواهر لاکردارمه؟! بگم ما خانوادگی چیکاره ایم؟!

از همه بدتر، بگم این خانمه که حتی نمیتونه توی این لباس جلفش درست راه بره و راحت بشینه رو صندلی، مامانمه؟! حتی روم نمیشد با مامانم راه برم... چه برسه به اینکه بخوام جلوی همه بهش بگم مامان!

دیگه چشمای هیز اون همه دکتر و مرد و پرستار و بیمارهای دیگه را به پر و پاچه مامانم که جای خود داشت... حالم بد میشد که حتی کسی که داشت کف بیمارستان را تمیز میکرد، تا مامان رویا و آبجی افسانم را میدید، مهربون میشد و مثلا تریپ دلسوزی و دلداری از خودش در میکرد و میومد جلو و میگفت: خانم مشکلتون چیه؟ از من خدمتی برمیاد؟

یه چیز دیگه از همش بیشتر آزارم میداد... اونم اینکه شبهایی که من از سر کار برمیگشتم و داشتم لباسای چرب و چیلیبم را میشستم یا داشتم توی کیف و کمد لباسای فانتزی و شو مدلینگ دخترونه خواهرم دید میزدم، کدوم بی شرفی با افسانه نشست و برخواست میکرده و به ریش و ریشه من داداش کثافت عوضی آشغال بی غیرت بی خاصیتش میخندیده و یه آبم روش؟!

از بیمارستان زدم بیرون... میسوختم از اینکه مامانم چرا سکته نکرد؟ میسوختم از اینکه چرا حتی تاریخ مراجعه به پزشک و شمال و کوفت و زهرمار افسانه را میدونست؟ میسوختم از اینکه چرا جیغ نکشید و روی دست من نیفتاد وقتی فهمید که افسانه سه ماهشه و حتی باید جنینش را تیکه تیکه از بدنش بیارن بیرون؟!

باید چیکار میکردم؟ پیش کدوم آخوند میرفتم که تو دلش بهم نگه «ای بدبخت اسکل بی ناموس؟!» پیش کدوم شیخ مسجدی میرفتم که بتونه شوت بودنم را ماله کشی کنه و مثلا روضه مغفرت پروردگار واسم بخونه؟ اصلا کسی که یه عمر جور دیگه زندگی کرده و حتی برقه و پوشه روی چهره ناموسش مینداخته، میتونه بفهمه وقتی میدیدم که حتی پسرهای دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان میومدن و به بهانه معاینه و معالجه افسانه، پرده را میکشیدن و الکی دست به چشم و نبض و لب و دهنش میزدن، من چه حالی میشدم؟

اگه حرف میزدم، میگفتن حالا رگ ناموس پرستیت ورم کرده؟! حالا که خواهرت داره زور میزنه تا جنازه جنینش را پس بندازه؟! اگه هم دم نمیزدم، با خودشون فکر میکردن عجب پسر خلی!!

حالم بد بود... احساس ورشکستگی میکردم... تمام زحمت ها و بی سواد موندن و مدرسه نرفتنم را بر باد رفته میدیدم... احساس میکردم خواهرمو به تاراج بردن... مامانم هم از خواهرم لابد بدتر... من که خبر نداشتم... لابد مامانم از افسانه بدتره که ...

سه چهار ساعت طول کشید... تمام مسیر بیمارستان تا گاراژ را مثل دیوونه های خیابونی و ولگرد راه رفتم... حتی متوجه دو بار زمین خوردنم هم نشدم... حتی متوجه خیس شدن زیر بارون هم نشدم...

رسیدم به گاراژ... هیچ صدایی نمیشنیدم... فقط میدیدم که اوسا صورتشو آورده نزدیک صورتمو و با خشم بسیار، دهان گشادش را با شدت باز و بسته میکنه... فکر کنم داشت داد میزد و فحشم میداد که چرا دیر اومدم و کدوم قبرستون دره ای بودم؟ ... من نمیشنیدم... دستمو بردم سمت تیغ موکت بری... دیدم اوسا با تعجب، ترسید و کنار رفت... فکر کرد میخوام بزنم ناکارش کنم...

رفتم سمت دسشویی... دیگه علاوه بر گوشام، چشمام هم کار نمیکرد... ولو شدم گوشه مستراب... مثل فیلم داشت از جلوی چشام رد میشد: قیافه افسانه... لباسای لختی و پختی افسانه و مامان... دیر اومدن هر شبشون... خسته و کوفته بودن هر دوشون... اون روز عصر... پوشش نداشته مامانم... خنده های کوروش به ریش و ریشه من... چشمای بچه های محله قدیمیمون... پر و پاچه افسانه... عکس مامان توی گوشی پسر اوسا... پولایی که شب قبلش میشمردیم... دانشگاه آزاد... شهریه ترم افسانه... مدلینگ شمال و کیش...

دیگه چشامو بستم... خسته بودم... اول در مسترابو قفل کردم... میخواستم وقتی میزنم و میلرزم، حتی اگه به گه خوردن هم افتادم دیگه نتونم خودمو نجات بدم... زدم... رگ دست چپمو زدم... زدم به سلامتی غیرت نداشتم... زدم به سلامتی خانواده فاحشم... زدم و آروم خوابیدم...پاسخ به:کف خیابونپاسخ به:کف خیابون

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون


قسمت بیست وسوم کف _ خیابون

چند روز طول کشید تا تونستیم با افشین قاطی شم... باید میشد مهره خودمون... هنوز خیلی پاک و بی آلایش تر از خیلی از نوجوون هایی بود که اطرافمون میدیدم. معتقد بودم هنوز خواهر و مادرش هم میشه نجات داد و عاقبت بخیر بشن... اما باید کاری میکردیم که افشین بتونه با خیال راحت تری با ما حرف بزنه. بخاطر همین خودم نه، بلکه همون مامور مشاور نیروی انتظامی را فرستادم گاراژ جلال تا بتونیم حداقل یک ماه ازش واسه افشین مرخصی بگیریم. اوس جلال هم لابد چون فهمیده بود اون مامور هست و کارتشو دیده بود، قبول کرده بود وگرنه کار دولتی و سازمانی نداره که بخواد مثلا مرخصی براش رد کنه.

من مبلغ دو ملیون تومن را واسه افشین کارت به کارت کردم تا یه کم خیالش از بابت خرج و مخارج اون ماهشون راحت بشه. بهش گفتم:

«ببین داداش افشین! مبلغ دو ملیون تومن، ینی دو سه برابر مبلغ ماهانه گاراژت را برات کارت به کارت کردم که غصه کار و خرج و مخارجت نخوری... اما من فقط میتونم به دو شرط کمکت کنم: یکی اینکه بشی کارمند خودم و به هیچ وجه حتی بدون اجازه من آب نخوری... ینی تک روی نکنی... یکی دیگه هم اینکه مامان و آبجیت نفهمند که با من رابطه داری و حتی با هم تو این پارک قرار میذاری... قبول؟»

افشین که خیلی معصومانه و پاک به چشمام زل زده بود، سرش تکون داد و گفت: «قبول!»

گفتم: «ضمنا اگه پسر خوبی بودی و تونستی نظرمو در کار جلب کنی، بهت قول یه جایزه نقدی به میزان همین مبلغی که الان تو کارتت هست بهت میدم تا بری واسه مامان و آبجیت هر چی دوس داشتی بخری... راستی آخرین باری که براشون یه چیزی خریدی کی بود؟»

یه کم نگاهش از چشمام برداشت و یه طرفی زل زد... یه اشک ضعیفی تو چشماش داشت هل میخورد پشت مژ ه هاش اما غرور قشنگ نوجوونانش نمیذاشت... گفت: «هیچ وقت! پیش نیومده... پیش اومده ها اما پول نداشتم.»

گفتم: «اشکال نداره... همین که دوسشون داری و الان میخوای نجاتشون بدی، بهترین هدیه است. من شک ندارم که کاری میکنی کارستون... باعث افتخارشون میشی... به من اعتماد کن... اعتماد کن تا بتونیم با هم کار کنیم... اعتمادمو جلب کن تا مدتی که پیشت هستم بتونم چیزایی که بابای عزیزت اگه الان زنده بود، دوس داشت یادت بده را بهت یاد بدم.»

اولین گام جذب یه نوجوون جلب اعتمادش هست... باید بدونه میتونه روت تکیه کنه و براش نقشه نکشیدی... دقیقا این اخلاق پسرای نوجوون، کپی اخلاق و خواسته های دخترها و زن هایی است که از نوعی عدم حمایت و تنهایی رنج میبرند. همشون محتاج توجه با اعتماد کافی هستند... بگذریم.

از طرف دیگه، باید یه بازجویی مفصل از افسانه میشد... بالاخره برای نامه ترخیص بیمارستان و رضایت برای عمل کورتاژ و... لازم بود که مثلا پدر بچه باشه و رضایت نامه پر کنه. خب از پدر که قاعدتا خبری نبود... بچه های تیم مشاوره که باهام صحبت کردن، کاملا توجیهشون کردم که حواسشون جمع باشه و واسش پرونده سازی کنند که بتونیم راحت تر افسانه و حتی مامانش را جلب و بازجویی کنیم.

اما قرار شد بازجوی جلسات ملاقات با افسانه، خودم باشم. قبل از بازجویی، پرینت پیام های شش ماه قبلش و تمام خط تلفن هایی که به نامش بود، بعلاوه ایمیل ها و استعلام از محل زندگی و خلاصه هر چیزی که بتونه یه تصویر کامل از افسانه بهم بده، جمع و جور کردم.

اما... پرینت پیامکاش غیر از موارد محدودی، پر بود از مسائل و گفتگوهای افتضاح وکاملا بی پرده و کثیف... من دسترسی به قبل از این شش ماه نداشتم... اگه میخواستم میشد به دست آورد اما خیلی وقت واسه به دست آوردنش و مطالعش نداشتم. فقط میتونم اینو بگم که حتی پیامکهایی که زن و شوهرهای عاشق و معشوق بهم میدن، بازم به این جلفی و بی حیایی نبوده و نیست!!

فورا دادم از خط طرف مقابل افسانه استعلام بگیرند... اون چیزی که باعث تعجبم شد این بود که صاحب دو تا خطی که افسانه به اونا اس ام اس داده بود، به نام دختری بود به نام «فائزه» ! فورا تحقیقات را درباره فائزه شروع کردیم. فهمیدیم که از پرسنل مزون و دور و بری های کوروش هست. گفتم بیشتر اطلاعات میخوام. بهم گفتن که : فائزه، دختر مطلقه ای با قدرت جذب فوق العاده بالاست که کارش آرایشگری مجموعه مزون و زن ها و دخترایی هست که شو اجرا میکنند. دختر یه سرهنگ بازنشسته زمان طاغوت و فاقد تحصیلات بالاست.

خب وقتی خط مال فائزه باشه اما شیوه مکالمات و صحبت ها و معاشقه ها کاملا مردونه باشه، ینی خطش دست خودش نیست و کسی یا کسانی دارن با خط اون کار میکنند. حالا بازم این چیز خاصی نبود. یه چیز دیگه بود که... دو ساعت کامل طول کشید تا تونستم به طور دقیق بفهمم که خط های فائزه پیش کیاست؟!


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست وچهارم کف _خیابون

مهم بود که بدونیم خط های فائزه دست کیاست؟ چون اگه قرار بود از فائزه بازجویی بشه، باید حداقل چند قدم جلوتر از خودش باشم چه برسه به اینکه زیر و روش را بدونم و نتونه گولم بزنه و واسم شعر سر هم کنه.

بچه های تیم مخابرات حدودا دو سه ساعت بیشتر طول نکشید تا تونستند بفهمند خط پیش کیاست؟ چرا همین دو سه ساعت طول کشید؟ چون اون دو نفر اصلا با اون دو خط مکالمه ای نداشتن که بشه زودتر هویتشون را کشف کرد. فقط باهاش اس ام اس به دخترها و زن های مزون میدادند. چون مکالمه ای نداشتند، بچه ها از روش های دیگه واسه احراز هویت استفاده کردند که مجاز به نقلش نیستم.

بگذریم. وقتی حریفمون اینجوری حرفه ای عمل کردن و خط مال یکی دیگه است... و عدم مکالمه... و فقط پیامک... دائما روشن و... میشد حدس زد که با دو سه تا پرونده افغال ساده رو به رو نیستیم. مخصوصا وقتی فهمیدیم که یکیشون کیه و چیکاره است؟

یکی از خط ها پیش شخصی به نام «کوروش» بوده ... خب ممکنه بگید این که خیلی هم غیر طبیعی نیست و میشد حدس زد... اما کوروش کیه؟! ... مردی بسیار خوش تیپ وخوش پوش... 44 ساله ... اصالتا اهل تهران ... فوق لیسانس دانشکده هنر... متاسفانه کارمند اخراجی یکی از ادارات مهم دولتی به جرم عدم تقید به شئونات اسلامی در محیط کار و احراز و اعتراف یک مورد رابطه نامشروع با زن شوهردار... با ثبت چهار اختراع در زمینه تکنولوژی رنگ... دارای دعوت نامه از دانشگاه انگلستان برای گذراندن دوره های طرح های ddft ... صاحب اصلی مزون و باشگاه ورزشی مردانه و زنانه... با سابقه دو طلاق در طول زندگی... دارای یک دختر 15 ساله... و کلی خصوصیات دیگه که الان لازم نیست دنبالش بگم.

معمولا هماهنگی های لازم برای شوها و افراد مدلینگ و مانکن های مختلف توسط خود کوروش انجام میشده. تمام خطوط تلفن کوروش را برای تحقیقات لازم داشتم. اما با کمال تعجب کوروش با اینکه سنش 44 سال بود و اون همه ارتباطات و... داشت، حتی یک خط تلفن هم به نامش نبود!!

میدونستم که ممکنه از ایمیلهاش هم چیز دندونگیری در نیاد اما باز هم با این وجود، یکی از بچه ها را مامور چک کردن ایمیل ها و روابط فیس بوکی کوروش کردم. مطالب خوبی به دست اومد اما خیلی پراکنده بود و نمیشد چیز دندونگیری ازشون درآورد. فقط واسم جالب بود که اکثر دوستان فیس بوکی کوروش، اعضای جامعه «بهایی» های ایران بودند!! اما چیز خاصی در این روابط فیس بوکی که به درد اصل پرونده بخوره ندیدیم به جز توهین به نظام و سران مملکت و ...

اما ... اما یکی دیگه از خط ها چند هفته بود که خاموش بود. قبلش هم پیامک های خاصی به افراد مختلف داشته که اکثرا حول محور مزون و شو و مدلینگ و این جور چیزا بود. ولی چرا چند هفته خاموش بود؟!

پاسخ به این سوال خیلی سخت بود. یه شب تا صبح نشستم و تماما پیامک های بین اون خط مفقود شده با خطی که دست کوروش بود خوندم و تحلیل کردم. از بس مطالب متنوع و مهم داشت که دلم نمیاد نگم ولی از یه طرف دیگه، از بحث اصلی پرونده افشین دور میشیم.

بخاطر همین زوم کردم روی مباحث بین کوروش و اون شخص مفقود شده که درباره افسانه و مامانش گفتگو کرده بودند. خب درباره هیکل و تیپ و قیمت لباس ها و حتی... با عرض معذرت... قیمت اندام های این مادر و دختر هم با هم به توافق رسیده بودند. نوشته بودند: «اینجوری اعلام کن که:

قیمت انواع لباس های مجلسی شوی آمل: 700 دلار

قیمت ست انواع لباس های زیر : 300 دلار

قیمت .... دختر : 1000 دلار

قیمت .... مادر : 900 دلار

حداکثر تخفیف برای عمو جون به شرط امضای پروانه کسب مزون خیابون نادری پنجاه درصد البته منهای ....»

?????? وایسا ببینم... عمو جون؟! امضای پروانه کسب؟!

این کلمات، بوی تعفن ماجرا را شدیدتر میکرد... هم شدیدتر و هم خطرناک تر...

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست و دوم کف _ خیابون


این همه مطالبی بود افشین در این پرونده به دستخط خودش نوشته بود. البته با توجه به رنگ های متفاوت خودکارها و کاغذها و ... معلوم بود که مدتی طول کشیده تا تونسته همه این چیزا را بنویسه.

خب همونطور که خوندید و ملاحظه کردین، ظاهر پرونده، بلکه بهتره بگم ظاهر مطالبی که افشین درباره خانوادش و علت خودکشیش تشریح کرده، به مفاسد جنسی و لاابالی و بی بند و باری عارضی اشاره داره... دقت کنید لطفا... من از هیچ جای این پرونده، فقر و ندار بودن را نفهمیدم... چرا؟ مشخصه... چون اونا فقیر نبودن...

معمولا خانواده هایی که فقیر هستند و نیاز به توجه و کمک های مالی دارند، اکثرا از تربیت خوبی هم برخوردارند. بارها در کلاس های تشریح و تبارشناسی عمومی خوندیم و درس دادیم که معمول فقیرها و خانواده های بی بضاعت، از حیا و عفت جالب برخوردارند. اما میبینیم که خانواده افشین، فکر کنم در حدود دو سال، ینی تقریبا چهار ترم تحصیلی افسانه، به قهقهرا رفتند! با اینکه نیاز مبرم به پول و معاش نداشتند که پرونده در فایل پرونده های خلاف عفت و اخلاق و تن فروشی و از این جور مسائل قرار بگیره.

خوشم اومد از شهید شاهرودی... خیلی زود به این مسئله رسیده بود و معلوم بود که کارش را خوب بلد بوده... خدا بیامرزتش... اینقدر قشنگ پرونده را پیش برده بوده، که دو تا احتمال دربارش دادم که ... حالا بماند... بعدا خودتون متوجه بشید بهتره...

چون که دارم این مطالب را واسه انتشار اولیه در فضای مجازی آماده میکنم، لازم میبینم که بخاطر مطالبی که در صفحات و شب های گذشته مطرح شد و تلاش کردم در عین حفظ اصالت اعترافات و خاطرات افشین، ادب و نزاکت را هم رعایت کنم، رسما عذرخواهی کنم. اما خب دیگه بیشتر از این نمیشد سانسورش کرد. چون همانطور که خواهید دید، با ذره ذره حرف های افشین باید پیش بریم تا برسیم به «کف خیابون»!

اما پیشنهاد میکنم، کسانی که دل و جرات خوندن این جور پرونده ها را ندارن، از حالا به بعد را مطالعه نکنند. اینو برای بازار گرمی و اداهای لوس جذب مخاطب نگفتم. جدی و بدون هیچ شوخی اینو گفتم. از حالا به بعد تا حدود قسمت های سی، سر سفره شهید شاهرودی، بازجو و محقق اصلی پرونده افشین خواهیم بود تا...

پس لطفا همین حالا تصمیمتون را بگیرید و اگر مایلید به ادامه تشریح پرونده، بسم الله بگید و مطالب زیر را از زبون شهید شاهرودی با اندکی دخل و تصرف تکمیلی توسط خودم با دقت فوق العاده مطالعه کنید... بسم الله...

از زبان شهید شاهرودی:

بخش مشاوره پلیس و نیروی انتظامی تونسته بود یه مشاور خوب واسه افشین پیدا کنه. بعد از اینکه افشین را آورده بودن بیمارستان و نجاتش داده بودن، بلافاصله وقتی مشاور تونسته بود چند تا جمله از زیر زبون افشین بکشه بیرون، به حساسیت موضوع پی برده بود و به واسطه اداره........ با من (شاهرودی) ارتباط گرفت.

تازه از عمره برگشته بودم. اولین پرونده بعد از سفر عمره، پرونده افشین بود. ظرف مدت کمتر از دو هفته تونستم اعتماد افشین را جلب کنم. اما افشین... بعد از اون شبی که فهمیده بود افسانه حامله شده و داره سقط میکنه، دیگه به حالت عادی روانی برنگشت... تا مدت ها به جای ناخونش، نوک انگشتاش را میجوید... حتی دو سه بار دیگه هم خودزنی کرده بود... وضعیت بسیار اسفباری داشت...

من فقط باید اعتمادش را جلب میکردم تا بتونم باهاش ارتباط بگیرم و بتونم هم نجاتش بدم و هم پرونده خودمو پیش ببرم. تا اینکه یه اتفاق افتاد... اتفاقی که آب پاکی رو دست همه بچه هایی ریخت که معتقد بودند افشین ...

بذارین اینجوری بگم... تمام خواب و خوراکم شد افشین... نباید خانوادش میفهمیدن که با من و تیم ما ارتباط داره و داریم روش کار میکنیم... فقط یه جوری میتونستم اعتماد صد در صد افشین را جلب کنم... تنها یک راه... بخاطر همین، نقشه قتل و کشتن کوروش را انداختم تو ذهنش... امان... امان از افشینی که وقتی اینو مطرح کردم، چشماش بازتر شد و مثل اینکه امیدش به زندگی بیشتر شد... اجازه بدید اینجوری گذرا رد نشم و ریزتر واستون بگم...

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست وپنجم کف_خیابون 


در مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند!


این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند... یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!!


وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشن، سر از جاخای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره!


از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه اگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست، و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردن و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون... اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند...


خیلی فکر کردم.. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم... پیگیری پیامک ها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه... مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم... واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم.


بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردن... خوب هم شورع کردند... حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟


⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️


روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم:


گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم.


با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید!


گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟


نمیدونست چی بگه... با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟


گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم!


گفت: باشه... ینی نمیدونم... من حالم خوب نیست... تنهام بذارین... مامااااااااان!


گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم.


گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید!


گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدین؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟


با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم!


گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم!


دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه... گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده؟!


 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست وششم کف_خیابون

تا اسم افشین آوردم، مثل برق گرفته ها شد... گفت: شما افشین را از کجا میشناسین؟ با اون چیکار دارین؟

گفتم: باهاش کاری نداریم... ما حتی با تو هم کاری نداریم... ما فقط میخوایم بدونیم که کی این بلا را سرت آورده و حتی سبب شده که افشین .... استغفرالله... (فکری همون لحظه به ذهنم اومد که از نظر کارشناسمون خیلی بهتر بود!)

گفت: چرا ناقص حرف میزنید؟ بگین افشین چش شده؟ داداشم کجاست؟ چرا نیستش؟

گفتم: نمیخواستم توی جلسه اول چیزی بهتون بگم و آزارتون بدم... اما ظاهرا شما متوجه حساسیت موضوع و مشکلتون نیستید! ببین خواهر من! شبی که شما خونریزی کردی و آوردنت اینجا، داداش با غیرت و نوجوونت، به غرورش برخورد... احساس ورشکستگی کرد... همه چیز و همه دنیا براش تموم شد... ببینید افسانه خانم! ... چطوری بگم... افشین اون شب اینارو که دید... فرداش در دسشویی کنار مسجد گاراژ اوس جلالش ... ببخشید اینو میگم... چجوری بگم... رگشو زد... رگ دستشو زد...

افسانه جیغ بلندی کشید... همه پرستارا ریختند دم در اتاق... همکارم اجازه ورود بهشون نداد... افسانه دوباره جیغ کشید و داد و بیداد کرد... گفت: افشین کجاست؟ افشین و رگ زدن؟ الان حالش چطوره؟

اشک تو چشمام جمع شد و سرم و انداختم پایین... آروم و ناراحت گفتم: متاسفم...

افسانه دیگه رفتاراش در کنترل خودش نبود... شروع کرد به سر و صورت خودش زدن... منم سرم پایین بود و اشکمو پاک میکردم... دستمالی از روی میز کنار تختش برداشتم و گوشه چشمام را پاک کردم...

افسانه خیلی حالش بد شد... گریه های بلند و هر از گاهی هم جیغ... باید کار را تموم میکردم... اگه افسانه روی همین تخت و همین حالا که حالش خرابه باهام حرف زد و یه کد بهم داد، که داد... وگرنه دیگه بعید بود که بتونیم بدون استفاده از روش های خاص خودمون به حرفش بیاریم... آخرین سکانس اون روز باید اجرا میشد... پاشدم و گفتم: ببخشید اذیتتون کردم... فکر کردم درباره داداش افشینتون میدونید... متاسفم... خدانگهدار!

هنوز دو سه قدم به طرف در اتاق نرفته بودم که با همون حالت گریه و صدای گرفتش گفت: آقا!

برگشتم به طرفش و گفتم: استراحت کنید! نمیخواد چیزی بگید! شما باید صبور باشید و ...

حرفمو قطع کرد و گفت: تاجزاده! اون بدبختم کرد... بهش میگن دکتر تاجزاده! قرارمون این نبود... قرار نبود حامله بشم... اما اون کارشو کرد و بیچارم کرد... بعدش هم خودش مثلا میخواست جنینو سقط کنه... منو برد پیش یه نفر... شمال... بابلسر... فکر نمیکردم سر از دست دادن داداشم دربیاره...

کامل برگشتم به طرف و ازش پرسیدم: این دکتر تاجزاده را کجا میشه پیدا کرد؟

گفت: نمیشه پیداش کرد... میگن خیلی آدم گنده ای هست... همون شب هم معلوم بود که گنده است... آخه با محافظ و دم و دستگاه اومده بود شوی کنار دریا! شوی پلن 22 ... اونجا بودیم... اونجا منطقه آزاده... محصوره... من اونجا دیدمش... چیز دیگه ای ازش نمیدونم...

گفتم: دیگه هم باهاش قرار داشتی؟!

گفت: یه بار دیگه خودم و...

گفتم: و کی؟!

سرشو انداخت پایین و با حالت شرمساری گفت: یه بار هم مامانم رفت پیشش!

گفتم: خب سر و نخ دیگه ای نداری ازش؟ کجا رفتین پیشش؟

گفت: نه دیگه... همین بود... اسپانسر شوهای پلن 22 میگفتن تاجزاده است...

گفتم: نمیدونی تاجزاده چیکاره است؟

گفت: نه اما ... یه بار میشنیدم که داره به زبون عربی حرف میزنه...

گفتم: عربی؟! نمیفهمیدی چی میگفت؟

گفت: نه ... فقط میدونم که بعد از اون تماس، به ما که حدودا 20 نفر بودیم گفت براتون یه مهمون ویژه دارم... مهمونی که میتونین حسابی تیغش بزنین...

گفتم: نمیدونی مهمونه از کجا بود؟ کجا قرار مهمونی داشتین؟

گفت: فکر کنم قرار بود مشهد باشه... نمیدونم از کجا بود... شاید عربستان!!!!

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست وهفتم کف_خیابون


افسانه حرف های دیگری هم زد که بعدا خودتون میفهمید. اما مهم ترینش همینایی بود که گفتم. چون حالش خیلی بد بود و مدام گریه و ناله میکرد ولش کردم.

حدس بدی در ذهنم شکل گرفت... دعا میکردم اشتباه باشه و اون چیزی نباشه که حدس میزدم...اما الان ما چند تا کلیدواژه و سر نخ داشتیم: پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !!

باید سریع دست به کار میشدم. از افسانه خدافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون. فورا بیسیم زدم ببینم بچه ها میدونن مامانش کجاست یا نه؟ بچه ها گفتن رفته باشگاه! با خودم گفتم چطور مردم روحیه باشگاه رفتن دارن وقتی که دخترش با اون وضعیت تو بیمارستانه و از پسرش هم قاعدتا خبر نداشتند!!

غیر طبیعی بود! حتی اگر حیوان هم باشه، بازم بچه هاش را در اون شرایط ول نمیکنه که بره باشگاه برای درشت و کوچیک کردن اندامش! گفتم که ... غیر طبیعی بود... ماجرا بودار به نظر میرسید...

فورا به بچه ها گفتم یه زن مانتویی امروزی از بچه های خودمون را بفرستند داخل باشگاه ببینند چه خبره؟! ... همین کار را کردند ... خانم زبده ای با شناسه 233 که راسته کارش در متروها و از تیم پیاده بود و میگفتند 4 ساله که مسلح میخوابه و مسلح بلند میشه و مسلح زندگی میکنه، برای این ماموریت انتخاب شد.

خانم 233 به مدت 10 دقیقه رفت داخل باشگاه و اومد بیرون. فورا دستور دادم که با من مکالمه ای داشته باشه:

233: سلام قربان! امر بفرمایید!

من: سلام. خسته نباشید. رویا اونجا بود؟

233: فکر کنم باشه. ندیدمش. دسترسی نداشتم.

من: تشریحش کن!

233: مفصل یا خلاصه؟

من: لطفا هر چی دیدید که فکر میکنید مهمه!

233: سراسر دوربین مدار بسته، عبور دو مرحله ای، ثبت نام فقط با معرفی نامه، وسایل منحصر به فرد، احساسم میگفت دو تا از مردها مسلح باشند، هیچ کدوم از مردها روی صندلی ننشسته بودند و این منو مشکوک تر میکرد!

من: نکته اش همین جاست! ثبت نامتون کردند؟!


233: نه قربان! هر کاری کردم ثبت نامم نکردند. گفتند فقط با معرفی نامه!

من: نگفتی از کجا باید برم معرفی نامه بگیرم؟

233: گفتند طرف قرارداد ما بعضی شرکت ها و دانشگاه هاست!

من: ای داد بیداد! پس فقط یه حدس میمونه!

233: بله قربان! فقط یک حدس و اونم این که اونجا قطعا باشگاه نیست و باشگاه، فقط یک پوشش هست!

من: دقیقا! تشکر. لطفا در دسترسم باشید. به شما نیاز دارم.

233: چشم اما شرایط من مهتابی است. چه دستور میفرمایید؟ (شرایط مهتابی: شرایطی که برای ادامه اش برگ ماموریت لازم است و بدون برگ ماموریت، ادامه فعالیت بدون دستور مستقیم کتبی و یا شفاهی مقدور نیست.)

من: مشکلی نیست. میگم براتون صادر کنند. تشکر.

احساس میکردم داریم توی گرد و غباری فرو میریم که هر چی میریم داخلش، ته نداره و حتی معلوم نیست از پرونده اصلی دور بشیم یا نه؟! حتی معلوم نیست با کیا طرفیم و قراره دنبال چی باشیم دقیقا؟!

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست وهشتم کف_خیابون

دو تا کار داشتم... دو تا کاری که از همش واجب تره... یکی اینکه فورا تماس گرفتم با بچه های بیمارستان و گفتم به هیچ وجه موبایل یا تلفن در دسترس افسانه نباشه تا نتونه با مامانش تماس بگیره. نباید با مامانش ارتباط میگرفت و خبر افشین را به مامنش بگه. باید قصه افشین فعلا برای مامان سکرت بمونه... حداقل تا دو سه ساعت ... تا یه فکری به حالش بکنم.

دومین کار هم این بود که روی این کلید واژه ها کار کنم: « پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !! باشگاه بدون باشگاه – افراد احتمالا مسلح در باشگاه!»

پیچیدم توی یه خیابون فرعی... همون جا توقف کردم... خیابون خلوتی بود... چندان جلب توجه نمیکرد... لب تاپم را آوردم بیرون و درخواست جلسه مشورتی کردم... ظرف مدت 4 دقیقه کسانی را که میخواستم به صورت کنفرانس به هم لینک شدیم... یه جلسه ویدئو کنفرانسی با شرکت مجازی 4 نفر ... یه نفر از دایره تشخیص هویت اداره... یه نفر از بچه های فرماندهی پیاده ... یه نفر کارشناس جرائم سازمان یافته... و خودم.

تشخیص هویت تاجزاده با محافظ و دم و دستگاهش را سپردم به دایره تشخیص هویت. گفتم لطفا سریعا اقدام کند. حداکثر تا 15 دقیقه... اسمش هم نمیدونیم... یه کاریش بکنین لطفا...

درآوردن دل و جیگر باشگاه و کنترل عبور و مرور و مامان افسانه و افشین را هم سپردم به بچه های پیاده... گفتم نذارید بره بیمارستان... خطش هم مسدود کنید... حداقل به بچه های مخابرات بگید دو سه ساعت خطش مسدود بشه... میخوام سایه و همه جا باهاش باشید... ضمنا بفهمید باشگاه چه خبره؟ چه غلطی دارن میکنند؟ تاکید میکنم که فقط از نیروهای خانم استفاده کنید... برای مامان افسانه، مامور 233 عالیه... بازم دست خودتون... اما پیشنهاد من مامور 233 هست.

به بچه های جرائم سازمان یافته هم گفتم: قربون دستتون زحمت با این کلمات کار کنید... تحقیق کنید... اصلا میخواید با این کلمات جمله بسازید... خلاصه نمیدونم... من تا دو ساعت دیگه باید بفهمم که از «پلاژ 22 – شوی لباس – مشهد – زبون عربی» چه دستگیرتون میشه؟ فقط لطفا ناامیدم نکنید وگرنه گوشتون را میپیچونم!

بعد یهو دو نفرشون با حالت شوخی و همزمان گفتند: حاجی جسارتا خودت چیکار میخوای بکنی؟!

منم با خنده گفتم: من که کلا به تماشاگه راز آمده ام! آخه به شما چه؟ من نمیدونم شماها فضولین؟ مامور امنیتی هستین؟ چی هستین آخه؟ فقط همینو میدونم که اگه تا دو ساعت دیگه کارایی که گفتمو انجام دادین که دادین، وگرنه با خودم طرفین! بدو ... بدو ببینم... منتظرما !

نیم ساعت گذشت اما خبری نشد... فقط از بیمارستان گفتند که به افسانه آرام بخش زدن و حداقل تا دو سه ساعت دیگه بیدار نمیشه. گفتم بهتر... میخوامم بیدار نشه شالله...

نشستم با خودم فکر کردم... زمان حساس و مهمی بود... یه چیزی بهم میگفت که این دو سه ساعت در روند این پرونده بسیار میتونه حیاتی باشه...

از فکر مامان افسانه در نمیومدم... آخه سر تا پای چیزایی که از افشین شنیده بودم، با قواره یه زن معمولی بیوه یا حالا مطلقه جور در نمیومد! مگه میشه در یه مهمونی عصرانه، مامان مردم از این رو به اون رو بشه و تبدیل بشه به یه فاحشه تمام عیار؟! خب هرکس لباس مدلینگ و لخت و پختی پوشیده باشه و یه مهمونی با یه نفر داشته باشه که... آخه با هیچ حسابی جور در نمیاد... شیطون هم وقتی میخواد کسیو گول بزنه قدم به قدم پیش میاد... یهو عصر نمیاد خونه کسی و کلا بر فناش بده!!

نیم ساعت دیگه هم گذشت... خبری نشد... بیسیم زدم به تک تکشون... گفتم چه خبر؟ یه ساعت گذشته ها... بچه ها وقت نداریم... دارین چیکار میکنین؟ تو را به جدتون یه کم دست بجنبونید!

تا اینو گفتم یه صدایی از بچه های پیاده اومد روی خطم... تند تند داشت نفس میزد... فشار منم یه لحظه رفت بالا... تا اینکه شنیدم که با حالت عجله گفت: «قربان! 233 هستم! قربان! مامان افسانه ... مامان افسانه ... شرایط درگیری دارم! دارم درگیر میشم... چه دستور میفرمایید؟!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت بیست و نهم کف_خیابون

همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به فرمون گرفته بودم و فشار میدادم. دوس داشتم از ماشین پیاده شم و از فشار هیجان، تا محل درگیری بدوم!

گفتم:« 233 حرف بزن! چی شده؟ مامور به درگیری نیستی... حتی اگر جونتو از دست بدی... اون که نمیشناستت!»

233 گفت: «نه قربان! دارن میبرنش... یه زنی را سوار ماشین کردن و دارن میبرنش... زنه داره سر و صدا میکنه! اما هیچکس بهش توجه نمیکنه... ممکنه جونش در خطر باشه... چی دستور میفرمایید! قربان لطفا سریعتر!»

اصلا ذهنم کار نمیکرد... آخه چرا درگیری؟ مگه چه مشکلی دارن که بخوان به زور ببرنش؟! نمیفهمیدم... باید یه چیزی... دستوری... کاری ... خلاصه یه حرفی به 233 میزدم... گفتم : «هیچ کاری نکن... حتی اگر کشتنش... فقط تعقیب... یه چیزی پیدا کن و خودت تنها برو دنبالشون... بقیه باید همونجا باشن... 233 تکرار میکنم... برو دنبالش»

233 گفت: «چشم قربان! اصلا درگیر نشم؟»

با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه از درگیری خوشت میادا... دو بار گفتم نه... چرا دوباره میپرسی؟!»

⏱ سه دقیقه گذشت...

گفتم: «233 لطفا اعلام موقعیت!»

گفت: «22 شرقی... به طرف اتوبان!»

گفتم: «چرا صدای سر و صدا میاد؟! مگه داری با چی و با کی میری دنبال سوژه؟!»

گفت: «تنهام قربان! موتور یه پسره را از جلوی بانک کش رفتم!»

با تعجب گفتم: «بله؟!!! بانک دوربین داره ها... شر نشه برامون!»

گفت: «نه قربان! پشتم به دوربینش بود... دفعه اولم که نیست!»

گفتم: «هنوز هم درگیرن؟!»

گفت: «نمیبینم! اجازه بدید از تو جدول برم و بهشون نزدیک تر بشم!»
سه دقیقه دیگه هم گذشت...

گفتم: «233 کجایی؟ اعلام موقعیت!»

جوابی نشنیدم! دوباره گفتم... جواب نداد... برای بار سوم گفتم... تا اینکه اومد پشت خط و گفت: «قربان! بهشون نزدیک شدم... اما... اما اصلا هیچ زن و دختری باهاشون نبود ... چه برسه به مامان افسانه!!!»

گفتم: «ینی چی؟ مگه میشه؟!»

گفت: «من هیچ زن و دختری ندیدم... فقط چهارتا گوریل دیدم... زن و دختر باهاشون نبود!»

گفتم: «بسیار خوب! تعقیبشون کن! بنظرت ممکنه سر پیچ یا حالا ترافیک و یا هر چیز دیگه پیادش کرده باشن و تو نفهمیده باشی!»

233 گفت: «قربان جسارتا من یه زن هستم! میزان خطای دید و یا خطای تشخیص یک زن آموزش دیده در مواقع حساس بسیار کمتر از ثانیه است... بعیده که کمتر از یک یا دو ثانیه، ماشین را از حالت سرعت، متوقف کنند... در را باز کنند... پیادش کنند... در را ببندند... دوباره حرکت کنند... بعدش هم با همون سرعت قبلی به مسیرشون ادامه بدهند! پس من اینجا کلمم؟!»

حرفش منطقی بود... اما پس زنی که به زور سوارش کرده بودن کی بوده؟! الان کجاست؟ چرا 233 اونو ندیده! یه احساسی بهم میگفت یه زن در اون ماشین هست... فقط یه چیزی به ذهنم رسید... گفتم: «233 هستی؟»

گفت: «بفرمایید قربان!»

گفتم: «این حقه حاج قاسمه!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:کف خیابون

قسمت سی ام کف_خیابون

233 انگار برقش گرفته بود... گفت: «وای بر من! شاید حق با شما باشه! اجازه بدید رصد کنم ... اطلاع میدم.»

233 اومد رو خط... گفت: «قربان! خودشه!»

گفتم: «حدسم درست بود؟!»

گفت: «کاملا حق با شما بود. رویا سرنشین نیست... اون داره رانندگی میکنه... با یه تیپ به هم ریخته... نمیدونم چرا متوجه این نشدم!»

گفتم: «مشکلی نیست... چون تو فقط مواظب بودی که ماشینو گم نکنی... چشم از بدنه و پلاک ماشین برنداشتی... اما چندان توجهی به سرنشین ها و راننده نکردی... تقصیر تو نیست!»

خب این بازی ها را نمیدونم چرا داشتن درمیاوردن! چرا زدنش... با اون وضعیت سوار ماشینش کردن؟ چرا رانندش کردن؟

پرسیدم: «کدوم محور هستین؟»

گفت: «به طرف 33 غربی!»

به gps دقت کردم... گفتم: «صبر کن ببینم... گقتی کجا؟»

گفت: «33 غربی!»

گفتم: «ینی دارن میان طرف من! ای داد... اونا دارن میان طرف بیمارستان! دارن میان به طرف افسانه... ازشون چشم برندار... مسلحی؟»

گفت: «بله قربان! مسلحم... اما حالا بالاخره چیکار کنم؟ درگیر شم؟ درگیر نشم؟»

گفتم: «منتظر دستور باش!»

فورا برگشتم جلوی بیمارستان... میدونستم که نیروهامون کم هستند و اگر اونا آموزش دیده باشن، با یکی دو نفری که از دور مواظب افسانه بودن، نمیشه باهاشون درگیر شد...

احساس تنهایی میکردم... نیاز داشتم که یکی دیگه هم باشه و به من فکر برسونه... با خودم میگفتم: حالا اگر خواستن افسانه را ترخیص کنند چیکار کنم؟ اصلا درگیری لازم نیست... بالاخره مادر هست و میخواد بیاد دخترشو ببینه یا ببره... اما... نه... نباید اونا برسن به بیمارستان... چون نباید تا دو سه ساعت، که البته اون زمان تقریبا دو ساعتش داشت تموم میشد، همدیگه را ببینند... چون نباید بفهمه که افشین زنده است یا مامانه نباید بفهمه که من با دخترش دیدار کردم...

داشت زمان از دستمون میرفت... معمولا زمان اینجور موقع ها از هر لحظه ای تندتر میگذره و دست و پای آدم گم میشه... ما به افسانه در سکرت باشه نیاز داشتیم... ما به اطلاعات اون سه نفر از بچه های خودمون که داشتن روی تشخیص هویت و... کار میکردن نیاز داشتیم... ما به اینکه وقت بخریم نیاز داشتیم... به اینکه حداقل یکی دو ساعت زمان داشته باشیم نیاز داشتیم...

گفتم: «233 هستی؟!»

گفت: «درخدمتم قربان!»

گفتم: «من زمان میخوام»

گفت: «ینی مثلا چقدر؟!»

گفتم: «هر چی بیشتر بهتر!»

گفت: «بدون درگیری؟!»

گفتم: «به ولای مرتضی علی اگر یه بار دیگه اسم درگیری آوردی، خودت میدونی!»

گفت: «چشم... سعیمو میکنم... ببینم میتونم چیکار کنم... گفتین دو سه ساعت کافیه؟»

گفتم: «آره ان شاءالله... امیدوارم کافی باشه!»

گفت: «چشم... یاعلی!»

گفتم: «صبر کن... صبر کن... میخوای چیکار کنی؟»

خیلی صداش واضح نبود... من فقط دعا میکردم حالا حالاها سر و کلشون پیدا نشه... فقط شنیدم که 233 گفت: «تصادف نمیکنم... اومدیم و از روم رد شدند و رفتند... پس فقط یه راه میمونه... باید یه چیزی از تو ماشینشون بردارم و بزنم به چاک که بیان دنبالم!»

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها