0

صدزن صد داستان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان

 

یک خانم محترمی از اهالی یزد و مقیم قم می گوید: در حدود چهل سال پیش از این شوهرم مرتب مرا کتک می زد و به من نفقه نمی داد.  گاهی آن قدر می زد که من از حال می رفتم.  یک بار که کتک فراوان زده بود، آن قدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم خودکشی کنم، و لذا به مغازه عطار رفتم و از او یک مثقال تریاک را یک تومان خریدم که بخورم خود را نابود کنم.  یکباره به دلم خطور کرد به حرم شرف شده، زیارت کنم و بعد از زیارت آن را بخورم.  در صحن مطهر دیدم آقای شمس نائینی روی منبر صحبت می کند، پای منبر ایشان نشستم و خیلی گریه کردم.  بعد از منیر ایشان به حرم مشرف شدم، آنجا به نظرم رسید که این عمل من اشتباه است، چون من که دنیا ندارم، با این کار آخرتم را نیز از دست می دهم، چون می دانستم کسی که خودکشی کند به جهنم می رود لذا از تصمیم خود برگشتم و توبه کردم.  به هنگام بازگشت به منزل، به مغازه عطار رفتم و آن را با قند و چایی عوض کردم.  شب در عالم رویا دیدم که در صحن مطهر کنار حوض ایستاده ام خانم سیاه پوشی که تمام بدنش پوشیده بود، حتی صورت مبارکش نیز پوشیده و در دستشان دستکش داشتند، به کنار من آمدند و فرمودند:« از شما خیلی ممنون هستم».  عرض کردم: مگر من چه کردم که مورد رضایت شما قرار گرفته ام فرمودند: به خاطر این که، آن را در حرم من نخوردی.  سپس مرا با خود تا ایوان آیینه بردند، نزدیک درب حرم دو عدد کلید به من دادند و فرمودند: این اطاق از آن شماست. سپس فرمودند:  می دانم که چرا ناراحت هستی، برای اینکه همسرت ترا کتک می زند.  من کاری می کنم که کتک او در تو اثر نکند.  آنگاه دست مبارکشان را بر سر و صورت من کشیدند و فرمودند:  دیگر کتک او در تو اثر نخواهد کرد.  عرض کردم: بی بی شما کی هستید؟ روپوش از صورت خود کنار زدند، نور تمتم صورت بارکشان را احاطه کرده بود.  فرودند:  «من فاطمه معصومه هستم»  من چادر مبارکشان را گرفتم و گفتم: من حاجتم را از شما می خواهم. فرمودند: حاجت ترا دادیم.  از خواب بیدار شدم در عالم رویا اشک فراوان ریخته بودم.  از آن تایخ به بعد هر قدر شوهرم مرا کتک می زد اصلاً اذیت نمی شدم و بدنم درد نمی کرد.  این داستان را یکی از دوستان مورد اعتماد که با ایشان همسایه است برای نویسنده کتاب کرامات معصومیه نقل کرد و اضافه نمود:  من مکرر شاهد کتک زدن شوهرش بودم و بعداً از او می پرسید: آیا دردت نمی آید؟! می خندید و می گفت: نه به برکت حضرت معصومه(ع) اصلاً متوجه نمی شوم و درد نمی کند. 1  1. کرامات معصومیه، ص248. 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان

 

حجظ الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی اسلامی، فرزند مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ عباسعلی اسلامی بنیانگذار جامعه تعلیمات اسلامی در تهران، اظهار داشتند:  داستان را از جناب آیت الله سید عبدالکریم کشمیری نقل نمودند آقای کشمیری، که در نجف می زیستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اکثراً از ایشان طلب استخاره می شد.  ضمناً استخاره ایشان با تسبیح صورت می گرفت و مکنوئات قبلی افراد را نیز که مراجعه می کردند و استخاره می خواستند بیان می کردند.  ایشان صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یکی از ایوانهای صحن مطهر حضرت امیرالمومنین علی (ع) می نشستند و افراد مختلف در مواقع برای گرفتن استخاره به ایشان مراجعه می کردند.  آقای کشمیری نقل کردند مدتی بود می دیدم زنی با عبای سیاه که حالت زنان معیدی دارد (به زنانی که در چادرها و یا در روستاها زندگی می کنند معیدی می گویند) زیر ناودان طلا می نشستند و زنها به او مراجعه می کردند و او نیز با تسبیحی که به دست دارد، برایشان استخاره می گیرد. این حالت نظرم را جلب کرد.  روزی به یکی از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر که کار این زن تمام می شود او را نزد من بیاور، از او سوالاتی دارم.  خادم مزبور، یک روزی پس از اینکه کار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد. از او سوال کردم: تو چه می کنی؟ گفت:  برای زنها استخاره می گیرم. گفتم: استخاره را از که آموختی، چه ذکری می خوانی، و چگونه مسائل را به مردم می گویی؟  گفت: من داستانی دارم، و شروع به تعریف آن داستان کرد و گفت: من زنی بودم که با شوهرم و فرزندانم زندگی عادی می گذراندم.  شوهرم در اثر حادثه ای از دنیا رفت و من ماندم و چهار فرزند یتیم.  خانواده و شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند و خانواده خودم هم اعتنایی به مشکلات مادی من نداشتند، لذا زندگی را با زحمات زیاد و رنج فراوان می گذراندم.  ضمناً از آنجا که زنی جوان بودم، طبعاً دامهایی نیز برای انحرافم گشترده می شد، چندین مرتبه بر اثر تنگناهای اقتصادی و احتیاجات مادی نزدیک بود به دام افتاده و به فساد کشیده شوم و تن به فحشا بدهم.  ولی خداوند کمک نمود و خودداری کردم، تا روزی بر اثر شدت احتیاج و گرفتاری، تصمیم گرفتم که چون زندگی برایم طاقت فرسا شده و دیگر چاره ای نداشتم تن به فحشا بدهم.  من تصمیم خود را گرفته بودم. اما این بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد. در بین ما رسم است که اگر حاجتی داریم به حرم حضرت ابوالافضل (ع) می آییم و سه روز اعتصاب غذا می کنیم تا حاجتمان را بگیریم، و اکثراً هم حاجت خود را می گیرند.  من نیز تصمیم گرفتم به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباس(ع) متوسل شده و اعتصاب غذا کنم.  رفتم و دست توسل به دامنش زدم و کنار ضریح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع کردم. روز سوم بود که کنار ضریح خوابم برد و حضرت ابوالفضل (ع) به خوابم آمد و حاجتم را بر آورد و فرمود: تو برای مردم استخاره بگیر. ما حاضریم و به تو می گوییم که چه بگویی. از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابی است که دیده ام؟ آیا براستی حاجت من روا شده است و دیگر مشکل نخواهم داشت؟!  مردد بودم چه کنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم که اعتصاب غذا را پایان دهم و از حرم خارج شوم تا ببینم چه می شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم.  از یکی از راهروهای خروجی که می گذشتم زنی به من برخورد کرد و گفت: خانم استخاره می گیرد؟ تعجب کدم، این چه می گوید؟!  معمول نیست که زن استخاره بگیرد، آن هم یک زن معیدی و چادر نشین و بیابانی! ارتباط این خانم با خوابی که دیدم دستوری که حضرت به من دادند، چیست؟! آیا این خانم از خواب من مطلع است؟!  آیا از طرف حضرت مامور است؟! بالاخره به او، گفتم: من که تسبیح برای استخاره ندارم. فوراً تسبیحی به من داد وگفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن!  دست بردم و با توجهی که به حضرت ابوالفضل العباس(ع) داشتم مشتی از دانه های تسبیح را گرفتم، مشاهده نمودم حضرت در مقابلم ظاهر شد فرمود به این زن چه بگویم. مطالب را گفتم و او رفت. از آن تایخ من هفته ای یک روز به این محل زیر ناودان طلا می آیم و زنان که وضع مرا می دانند، نزد من می آیند و من برایشان استخاره می گیرم و بابت هر استخاره پولی به من می  دهند. ظهر می شود، با پول حاصله، وسایل معیشت خودم و فرزندانم را تهیه می کنم و به منزل برمی گردم.  حکایت عجیب و کرامت بالایی بود. (واقعاً کف نفس کردن اینقدر پرده های غفلت را پاره می کند و مسیر حیات حقیقی را روشن می نماید) توجه حضرت ایوالفضل (ع) به یک زن بی سواد، بر اثر تقوا.  آیا ترس از خدا و پرهیز از گناه می تواند این همه اثر داشته باشد؟!  می بینم که اولیای ما این همه به تقوای انسانها توجه دارند و به پاداش آن چه الطافی که نمی کنند.  باری، داستان را که گفت، بلند شد و رفت.  بعداً، به این فکر افتادم که باز از این سوال کنم و ببینم چه عنایت دیگری به او شد و چه چیز دیگری را دیده و یا درک کرده است؟  با یکی از رفقا، در صدد بر آمدیم هفته دیگر که او کارش تمام می شود دنبالش برویم و محل سکونتش را یاد بگیریم.  هفته بعد، به دنبال او روان شدیم. او راه می رفت و ما هم دنبالش حرکت می کردیم و مواظب بودیم او را گم نکنیم. داخل بازاری شد که اکثراً زنان فروشنده و خریدار بودند. همگی، عباهای سیاه یک شکل و یک قواره بر تن داشتند، به نحوی که تشخیص او بر ما مشکل شد و ناچار شدیم سعی کنیم از روبرو او را شناسایی نموده مواظبش باشیم.  او نشست تا قدری بامیه سوا کند و بخرد. قدری از عبایش هم از پایش کنار رفته بود. یکباره متوجه شد که ما او را نگاه می کنیم و مواظب او هستیم. عصبانی شد و با ناراحتی برخاست و بدون اینکه چیزی بخرد از آن محل خارج شد. ما تصمیم گرفتیم باز هم تعقیبش کنیم، ولی باکمال تعجب دیدیم که بر جا خشکیده ایم و اصلاً توان حرکت نداریم!  سعی مان بی حاصل بود. متوقف ماندیم ولی چشمان ما آن زن را تعقب می کرد.  تا اینکه پیچی رسید و از نظر مان غایب شد. آنگاه بود که پاهای ما آزاد شد و خواستیم راه برویم ولی دیگر او را تیر رس نگاه ما دور شده بود و دسترسی به او نداشتیم.  این آثار معنوی دوری از گناه است که اگر انسان سعی کند در مقابل شدائد صبورانه مقاومت ورزد و گرد گناه نگردد، این چنین مورد توجه اولیائش قرار می گیردکه با یک توجه، دو عالم جلیل القدر را این چنین بر زمین میخکوب می کند. 1  1. چهره درخشان قبر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع)، ج1، ص451. 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان

 

مادر امام سجاد (ع) به نام شهر بانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود، حضرت شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد!  امام باقر(ع) فرمودند: وقتی دختر یزدگرد را (شهربانو) به اسیری گرفته و وارد مدینه کردند، دختران مدینه برای تماشایش جمع شده بودند.  هنگامی که وارد مسجد شد از پرتوش درخشان گشتند(کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند)  عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به فارسی گفت« اف بیروج بادا هرمز» ( وای! روزگار هرمز سپاه شد) عمر(که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد.  امیر المومنینی (ع) به عمر گفت: تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن.  عمر رای علی (ع) را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد، شهر بانو جلو آمد و دستش را به شانه امام حسین (ع) نهاد، علی (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ او پاسخ داد: جهانشاه.  حضرت فرمود: بلکه نا م تو شهر بانویه باشد، سپس به حسین (ع) فرمود: « یا ابا عبدالله لیلدن لک منها خیر اهل الارض»  ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود 1 .  حضرت علی (ع) از شهر بانو پرسید:« از پدرت در حادثه فیل سواران (و شکست سپاه ایران) چه سخنی را به خاطر داری؟» شهربانو در پاسخ گفت: به خاطر دارم که پدرم درآن هنگام می گفت:« هرگاه ارده خداوند برچیزی غالب شد، همه آرزو در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت به پایان رسید، مرگ خواهد رسید و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.»  حضرت علی (ع) فرمودند:« براستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم می گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا رسید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.» 2  1. زنان مرد آفرین تاریخ، ص169.  2. همان مدرک. 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان

 

در شهر بصره زنی علوی به همراه چهار دخترش زندگی می کردند که زندگی بسیار زاهدانه و تنگدستانه ای داشتند. ایام عید فرارسید و آنان چیزی برای خوردن نداشتند. بناچار آن زن علوی از خانه خارج شد تا بتواند غذایی فراهم کند. او مدتی در شهر گشت تا سرانجام به در خانه قاضی بصره که نامش ابوالحسین بود، رفت.  او به قاضی گفت: زنی علوی هستم و دختران یتیمی دارم و اکنون به نان جویی محتاج اند. قاضی گفت: فردا بیا تا به تو کمک کنم. زن برگشت و جریان را به دختران خود گفت.  آن شب شادی بر خانه فقیرانه آنها حاکم شد و هر یک از دختران در انتظار فردا و خرید نان بودند. صبح شد و زن علوی به سراغ قاضی رفت و آنقدر نشست تا همه مردم متفرق شدند.آنگاه به قاضی گفت: من آن زن علوی هستم که دیروز قول پرداخت پول دادی.  آن قاضی بدون توجه به حرفهای گذشته خود به نوکرانش دستور داد که آن زن علوی را بیرون اندازند.  آن زن علوی گریان و نالان شد و با چشمی گریان به سوی منزل خود روانه شد، در راه به یک مجوسی برخورد که دیوانه و مست لایعقل بود. آن مجوسی وقی ناله های زن را شنید، گمان کرد که او دارد آوازی غمناک می خواند. پس ایستاد و گفت:ای زن چه او از غمناک و پراندوهی می خوانی مگر چه غمی داری که این گونه غمناکی؟  آن زن علوی فکر کرد که او مسلمان و عاقل است بنابر این تمام داستان زندگی خود را گفت. آن مجوسی او را به خانه اش برد و به او اموال و لباسهای فراوانی داد. آن زن علوی در حق او دعا کرد و به سوی منزلش روانه شد. دختران که بسیار خوشحال شده بودند در حق آن مجوسی دعا کردند و گفتند: خدا به تو قصری در بهشت بدهد. در همان شب قاضی خواب دید که داخل شده در بوستان بسیار زیبایی که در آن قصرهای زیبایی وجود دارد.  خواست که وارد یکی از آن قصرها شود. در این هنگام نگهبان قصر مانع شد و گفت اجازه ورود ندارید. به دلیل آنکه در کمال سنگدلی و غرور، نیازمندی را از درگاه خود راندی، بخاطر این کارت این قصر که از آن تو بود، دیگر مال تو نخواهد بود و مال آن دیوانه مجوسی است.  قاضی از خواب برخواست و فوراً به سراغ آن دیوانه رفت و از او سوال کرد که تو چه کار خوبی انجام داده ای؟ او گفت من چند روز است که مست لایعقل هستم و اصلاً چیزی نمی دانم. در این هنگام غلامانش ماجرا را به اطلاع او و قاضی رساندند قاضی گفت: ای مجوسی آیا ثواب این کار خود را به من می فروشی؟ او گفت: دلیل آن را بگو. سپس قاضی تمام داستان خود را برای او تعریف کرد.  در این هنگام آن مجوسی گفت: من هرگز این عمل خود را با دارایهای دنیا معرضه نمی کنم. ای قاضی من اکنون مسلمان می شوم.  پس شهادتین راگفت و نصف دارایی خود را به آن زن و دختران علوی بخشید. 1  1. کرامات سادات، ص68. 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان

 

زن بدکاره ای در بنی اسرائیل بود که جلوی درب خانه خود می نشست و از جمال و زیبای خود، مردان را فریفته و عاشق خود می ساخت با وی عمل نامشروع انجام می دادند، روزی عابدی، از درب خانه او عبور کرد و چشمانش به آن زن افتاد و بی اختیار شیفته و شیدای او گردید. برای وصال او چاره ای نداشت مگر آنکه مقداری پول تهیه کند.  بعد از آنکه مقدا پول را تهیه کرد، وارد خانه آن زن شد و پولها را به پای او ریخت. چون خواست دست خود را بسوی او دراز کند ناگهان دلش به طپش افتاد و خدا را در نظر آورد و با چهره ای زرد و حالی دگرگون از آن جدا شد.  آن زن گفت:« چه شد که مرا ترک گفتی و حال آنکه شیفتگان جمال و زیبایی من، سرشان را در راه من می دهند.»  عابد گفت:« آری چنین است، لیکن من از خدا می ترسم و سعادت همیشگی را به لذت زودگذر چند دقیقه ای نمی فروشم.»  این را گفت و از خانه آن زن زیبا خارج شد.  زن چون این ماجرا را دید، بی اختیار اشک از چشمانش فرو ریخت و با خود چنین گفت:« ای دل غافل! یک عمر در بیابان هوی و هوس سرگردانی و در دریای شهوت غوطه وری، چشم از خدا فروبسته ای و هر انی در آغوش مردی هوس باز بسر می بری، سزاوار نیست عابدی که سر تا سر زندگیش به عبادت و بندگی خداود متعال گذشته است از یک ساعت معصیت و نافرمانی بترسد و چهره اش زرد شده و ارکان وجودش به لرزه در آید، لیکن تو از یک عمر معصیت و نافرمانی نترسی؟  بعد به طرف صومعه آن عابد حرکت کرد تا نزد او توبه نماید. چون عابد او را دید، به یاد قصد گناه خویش افتاد و صیحه ای زد و جان به جان آفرین تسلیم نمود، خویشاوندان عابد، جنازه وی را دفن نمودند و برادر آن عابد که مردی صالح بود، این زن را به ازدواج خویش درآورد، آن زن دارای پنج فرزند شد که همه آنها از پیامبران بنی اسرائیل گشتند 1 .  1. لئالی، الاخبار، به نقل از داستانهای شگفت آوری از عاقبت غلبه و شهوت، ص38. 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 18 فروردین 1396  2:21 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها