اكبر هاشمی رفسنجانی یكی از ۹ فرزند میرزا علی هاشمی بهرمانی است. او در 3 شهریور 1314 در روستای بهرمان از توابع كرمان به دنیا آمد. در سن ۵ سالگی تحصیل را از مكتب خانه ای در نوق آغاز نمود. در سن ۱۴ سالگی به قم رفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت. تحت اثر تعلیمات امام خمینی به سیاست روی آورد و به مخالفت با حكومت محمدرضا شاه پهلوی و انقلاب سفید او پرداخت.
گزیده ای از زندگینامه ایشان كه از پایگاه شخصی وی و به زبان خودشان منتشر شده است در ادامه می آید:
پدرم حاج میرزا علی هاشمی بهرمانی و مادرم ماه بی بی(صفریان) است. نام خانوادگی هاشمی برای خانواده ما، با آن كه سید نیستم، به این دلیل انتخاب شده است كه نام جد پدری ما حاج هاشم بوده است؛ او در سر تا سر منطقه املاك و امكانات زیادی داشته است.
پدرم كمی از تحصیلات علوم حوزوی بهره مند بود، تا آنجا كه به یاد دارم، در روستا زندگی می كرد، كه دلیل آن تا حدودی فشارهایی بود كه در دوره پهلوی متوجه متدینین بود. ایشان عمیقاً مورد اعتماد مردم بودند و نوعی مرجعیت در امور اجتماعی و مذهبی داشتند. از اخلاقیات جالب ایشان این بود كه معمولاً در زمان رسیدن هر محصولی، وقتی كه به باغ و یا مزرعه می رفتند، تعداد زیادی از نیازمندان روستا را می پذیرفتند و به هر یك از آنها چیزی می دادند و این وضع در همه فصول سال ادامه داشت. اسم روستای ما بهرمان است، یكی از دهات قدیمی نوق – از جلگه های رفسنجان. بهرمان به معنی یاقوت سرخ است.
مادرم علاوه بر خانه داری در امور زندگانی با پدرم همكاری داشتند. او هر چند بی سواد بود، اما اطلاعات خوبی از خواص گیاهان دارویی داشت. اطلاعات و تجربیات او برای اعضای خانواده و حتی اهالی روستا سودمند بود؛ چنان كه هنوز هم گاهی از همان تجربه ها استفاده می كنیم.
خانواده ما تركیبی از پنج برادر و چهار خواهر است، سطح زندگی مان با توجه به وضع آن روستا بد نبود. تاریخ تولد شناسنامه ای من 1313 است. من در سن پنج سالگی به همراه برادرم حاج قاسم كه دو سال از من بزرگ تر بود، تحصیل را شروع كردم. آنچه در مكتب خانه به ما می آموختند، همان كتاب های مدرسه رسمی بود به اضافه قرآن و چیزهایی مثل گلستان، نصاب و... .
از هفت سالگی علاوه بر مكتب از معلومات پدر نیز استفاده كردم. رفته رفته مكتب خانه نمی توانست جوابگوی نیاز ما باشد. چهارده ساله بودم كه به پیشنهاد پسر عمویم، محمد، تصمیم گرفتیم كه همراه كاروان جهت تحصیل علوم دینی به قم سفر كنیم.
در حوزه علمیه قم دروس مختلف را در محضر استادانی بزرگوار چون آیات عظام بروجردی، امام خمینی(ره)، داماد، گلپایگانی، شریعتمداری، حایری یزدی، نجفی مرعشی، علامه طباطبایی، زاهدی و منتظری آموختم.
در سال 1337 در رفسنجان برایم خواستگاری كردند؛ دختر حجت الاسلام آسید محمد صادق مرعشی كه اسناد رسمی داشتند و از تحصیلات حوزوی بهره مند بودند. همسرم از خانواده ای است روحانی، از فامیل بزرگ مرعشی و نوه حضرت آیت الله سید كاظم طباطبائی یزدی صاحب كتاب عروة الوثقی كه جایگاه معتبری در همه حوزه ها دارد. ثمره این ازدواج پنج فرزند به ترتیب: فاطمه، محسن، فائزه، مهدی و یاسر هستند. دخترانم با پسران آقای لاهوتی كه یكی پزشك و دیگری دندانپزشك است، ازدواج كردند كه قرار این ازدواج در آخرین زندان – زندان اوین كه در آنجا هم زندان بودیم – گذاشته شد.
خانواده من وارد سیاست نشدند. دخترانم یكی وارد كار ورزش و دیگری وارد بنیاد بیماران خاص شدند.
پسرانم: محسن كه در اروپا جزو انجمن اسلامی بود كه زمینه سیاسی داشت. به ایران آمد، مشغول كار در موشك سازی شد. رشته اش مربوط به بدنه موشك سازی بود و به همین خاطر تحصیلش را نیمه كاره رها كرد و آمد. چون به او نیاز داشتیم. كارش مخفی بود و بعد به بازرسی رئیس جمهوری آمد كه آنهم كاری مخفی بود. كسی را می خواستیم كه از اطلاعات سوء استفاده نكند. بعد به مترو رفت كه الان هم هست.
مهدی به صنعت علاقه داشت و فهمید كه وضع ما در دریا ضعیف است. صنایع دریایی ما خیلی ضعیف بود. او دنبال سكوسازی و لوله های كف آب و حفاری در دریا رفت كه وابسته بودیم. آخرش به پارس جنوبی و عسلویه رسید و الان به CNG رفت كه برای صرفه جویی و محیط زیست خوب است.
یاسر هم با آقای فروزش وزیر سابق جهاد سازندگی درباره خود كفایی پنیر كار می كرد. آن موقع مشكل ما در كشور این بود كه كسی دنبال صنایع تبدیلی نمی رفت. دامداران مشكل داشتند و پنیر هم وارداتی بود. مشاور وزیر بود، ولی این سمت برای راه اندازی كارش بود. الان هم در دفتر من در مركز تحقیقات است.
پس بچه های ما در كار سیاست نیامدند. اما حُسن یا اشكالی وجود دارد كه خیلی بی رودربایستی برخورد می كنند. مخفی كاری و ریاكاری نمی كنند و هر چه هستند، نشان می دهند. در كارهایی كه به آنها مربوط نیست دخالت می كنند.
این روش در جامعه ما باب نیست. به معنای مصطلح وارد سیاست نشدند، ولی وارد میدان شدند. البته یك بحث اساسی دارم كه می توانستم جلویشان را بگیرم كه معلم شوید و یا درس بخوانید و اینكه پسر رئیس جمهور هستید، برایتان بس است.
اگر این تفكر عام شود، بچه های شخصیت ها نمی توانند كار كنند كه نوعاً دلسوز هستند. فرهنگ درستی نیست. البته شاید بعضی ها سوء استفاده كنند. شاید بعضی ها راضی باشند كه بچه هایشان هیچ كاری نكنند و نانی بخورند و بگردند. چرا باید این گونه باشند؟
حداقل باید مثل مردم عادی كار كنند. جرمشان این است كه پدرشان مسئولیت بالایی دارد. هر مدیری در سطح خود می تواند این مشكل را داشته باشد. آن طرفش هم سخت است. دستشان به خاطر قدرت باز باشد و سوء استفاده كنند، كه نقطه فسادانگیزی است.
خودم مواظبت می كردم كه آلوده نشوند. ضمن اینكه نمی خواستم جلویشان را بگیرم كه برای مملكت كار نكنند. دلم برای مملكت می سوزد و هر كسی كه كار می كند، خوشم می آید. مثلاً در ورزش بانوان شاید كسی جز فائزه من نمی توانست این طلسم را بشكند.
همین بنیاد بیماری های خاص ده پانزده سال است دارد كار می كند، ولی هنوز در كشور فاجعه است. بیماری های بد هموفیلی، تالاسمی، سرطان و كلیوی متولی مشخص نداشتند.
در خانواده ما هیچ چیز تحمیلی نیست. در مورد خود من هم نبود. همیشه با انتخاب و آزادی كار كردیم. گاهی پدرم سخت گیری هایی می كرد. ما سخت گیری نمی كنیم كه بچه ها چه شغلی انتخاب می كنند.
البته تا حدی كه كار بدی نكنند و مباح و عادی باشد. از دور مواظبم كه مسایل دینی و عقاید و اعمال عبادی را رها نكنند. مثلاً به گونه ای ترتیب می دهم كه صبح ها برای نماز بیدار شوند. اما سعی می كنم خودشان انتخاب كنند. احتیاجی به اوقات تلخی نداریم كه فضای عاطفی خانواده را بهم بزنیم. می دانند كه اگر خلافی از آنها ببینم، نمی گذرم.
اینكه چگونه جبران كنند، بستگی به شرایط من دارد. لذا مجموعه ای داریم كه هم مواظبت مرئی و غیرمرئی در آن هست و هم آزاد می شوند و هر كاری كه می خواهند – ولو با سلیقه من نسازد – دنبال می كنند. مثلاً دلم می خواست یكی از بچه هایم طلبه شود.
اما آنها انتخاب نكردند و من هم نگفتم حتماً بروید طلبه شوید. معمولاً روحانیون معروف یكی از بچه هایشان را طلبه می كنند تا وارث آنها در آن بخش باشند. من به خودشان واگذار كردم.