0

سید شهدای کردستان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:سید شهدای کردستان

خاطراتی از کتاب سلام سردار

شلیک فقط با یاد خدا

در اواسط سال 60، یک شب دو خودرو گشتی به سرپرستی حاج حسین در شهر سنندج مشغول گشت­زنی بودند. ناگهان از طریق بی­سیم متوجه شدیم آنها در محاصره دشمن قرار گرفته و نیاز به کمک دارند. آدرس را که پرسیدم، حاج حسین گفت: ما در بلوار شبلی درگیر هستیم و حدود 70 تا 80 نفر از ضد انقلابیون در مسجدی تجمع کرده و یکی از پیشمرگهای مسلمان را نیز از منزلش بیرون آورده و جلوی خانواده­اش اعدام کرده­اند. پس از بررسی امکانات موجود و شرایط حاکم، درگیر شدن را صلاح ندانسته و چاره­ای ندیدیم جز این که از خمپاره استفاده کنیم. 3 قبضه خمپاره در باشگاه سوار کردیم و با زدن یک خمپاره منور، محل را دقیقاً شناسایی کردیم. پس از آن با شلیک پشت سر هم و درخواست کمک از توپخانه ارتش، محل تجمع و محلهای فرار دشمن را به شدت زیر آتش قراردادیم. آن زمان ما اطلاعات کافی از خمپاره نداشتیم و فقط با ذکر آیه شریفه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» و با توکل به ذات خدای تعالی شلیک می­کردیم.

در خاتمه عملیات، فقط یک نفر از نیروهای بسیجی زخمی شده بود و تنها شهید ما همان یک نفری بود که او را از منزلش بیرون آورده و اعدام کرده بودند. ولی در آن درگیری 19 نفر از ضد انقلابیون توسط همان خمپاره­ها و با آتش خشم الهی کشته شدند. و این نبود مگر نصرت و خواست الهی.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 17 فروردین 1396  10:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:سید شهدای کردستان

اخلاص در عمل

در عملیات بدر (سال 1363) همراه ایشان به جنوب رفتیم و در یکان رزم با بسیجی ها همرزم شدیم. چون آن زمان لباس پلنگی می پوشیدیم و در بین بسیجیان شاخص بود، به پیشنهاد حاج حسین، لباس ساده بسیجی پوشیدیم و همراه ایشان در گردان مشغول خدمت شدیم، در حالی که کسی از اسم و رسم و مسؤولیتهای ما در کردستان خبر نداشت. ایشان تاکید داشت که در این عملیات باید بفهمیم چرا بسیجی ها آنقدر آماده پرواز هستند که خیلی زود شهید می شوند و از ما سبقت می گیرند. یک در منطقه ای در اطراف دارخوین، مانور شبانه داشتیم. توالتهای صحرایی که در منطقه درست شده بود با فاصله نسبتاً زیادی از مقرها و جوی آب قرار داشت. هربار که به دستشویی می رفتیم می دیدم آفتابه ها پر از آب است و بی تفاوت از کنار قضیه می گذشتیم. بعد از چندبار رفت وآمد، متوجه شدیم که همیشه آفتابه ها پر از آب است، لذا حاج حسین گفت امشب باید بفهمیم این آبها از کجا داخل این ظرفها می شود. پس از کمی صبر متوجه شدیم بسیجی ها پس از استفاده از آب، پای پیاده 3-2 کیلومتر راه می روند و برای نفرات بعدی آب می آورند. اینجا بود که حاج حسین نکته شیرین و مهمی را اشاره کرد که اگرچه خالی از طنز نیست، ولی نشاندهنده عمق خلوص اوست. او می گفت یکی از دلایل اینکه ما شهید نمی شویم این است که ما حال نداریم چند کیلومتر پیاده برای آوردن چند لیتر آب راه طی کنیم و به مزاح می گفت: «ما بلد نیستیم آفتابه آب کنیم». او در عملیات بدر رشادتها و شجاعتهای عجیبی از خود نشان داد و در همین عملیات از ناحیه دست به وسیله تیر دو شکار زخمی شد و مدتی با دست گچ گرفته در منطقه حاضر شد.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 17 فروردین 1396  10:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:سید شهدای کردستان

چشم بصیرت

شب از نیمه گذشته بود. ماشین، حامل سه نفر رزمنده بود که از جاهای مختلف اصفهان سوار شده بودند. خیابانهای خلوت را به سرعت پشت سر می گذاشتیم و به پیش می رفتیم. همه عجله داشتند خود را هرچه سریعتر به منطقه برسانند و زمینه عملیات جدید را فراهم کنند. آخرین نفری که قرار بود شوار شود، حاج حسین بود. بعد از ترمز و با اشاره کوچکی، نور چهره حاج حسین از لابلای در خانه پیدا شد. اخلاق خوش و گرم او مانند پدری عطوف همه را جذب می کرد. پس از احوالپرسی و مصافحه با تک تک دوستان، روی صندلی جلو، آرام نشست و در دریای افکار خود غرق شد. برادر قاسمی خیلی چابک، دنده عوض می کرد و خیابانها را یکی یکی پشت سر می گذاشت. از خیابان طولانی امام خمینی نیز با سرعت عبور کردیم. با کم شدن صدای ماشین و کم شدن صدای موتور و خم شدن همه سر پیچ میدان جمهوری، حاج حسین با نگاهی معنی دار سرش به طرف دوستان کرد و گفت: بچه ها اجازه می دهیم برگردیم گلستان شهدا و تجدید عهدی کنیم. شک و دودلی در خانه ها لانه کرد. از یک طرف، درخواست فرمانده ما که به راحتی می توانست جمله امری به کار برد و از ما نظرخواهی کند و از طرف دیگر تعجیل برای رسیدن به منطقه عملیاتی و برگشتن این همه راه یعنی چیزی در حدود 25 کیلومتر، تصمیم گیری را مشکل می کرد. پس از سکوتی کوتاه، برق چشمان حاجی در زیر نور کمرنگ چراغ سقف کار خود را کرد و فرمان در دست راننده خشکید و همه همان طور که به خاطر پیچ تند میدان خم شده بودیم تا کامل شدن دور میدان خمیده ماندیم و دوباره وارد خیابان پهن و طولانی امام خمینی شدیم از ما استقبال کرد. راننده با همان سرعت به طرف شهر باز می گشت. به گلستان شهدا که رسیدیم، عِطر حضور شهدا من را از اینکه موقع برگشتن دچار دودلی شده بودم، پشیمان کرد. همگی بر مزار شهدا حاضر شده بودیم ولی حرفهای ناگفته بسیاری با شهدا داشتیم که در این نیمه شب به راحتی از دلهایمان می گذشت و به زبانهایمان نیز جاری می شد. کم کم آماده حرکت به طرف ماشین بودیم که متوجه شدیم حاج حسین همه را به سوی خود می خواند. او در فاصله قبر برادر شهیدش سیدامیر و شهید محمدرضا افیونی همرزم مذهبیش ایستاده بود. با اشاره به زمین گفت: «من که شهید شدم مرا اینجا خاک کنید. آنگاه نشست و مجدداً فاتحه¬ای برای دو شهید خواند. حالش منقلب شده بود و به سیمان صاف بین دو قبر خیره شده بود و گویا خود را می دید که در میان دو برادر و دو همرزم آرام گرفته است. آری چشم بصیرت او دعوت دوستان را می دید و ما غافل از این همه خیر برای رفتن از آنجا عجله داشتیم. این آخرین دیدار حاجی از گلستان شهدا بود. و بالاخره، در همان محل که مورد نظر بود، آرام گرفت.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 17 فروردین 1396  10:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها