0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

چای که سرد میشه روش آب جوش میریزن گرم میشه…
درسته , گرم میشه اما کمرنگ میشه…!!!!!!

رابطه های ما با دیگران هم همینه…
میشه دوباره زندش کرد امامثل اول نمیشه.... نه نمیشه......نه رنگش، نه طعمش
مواظب رابطه ها باشید....
تا لازم نشه روش آب جوش بریزید...

زندگیتون پر از رابطه های غلیظ...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک مرد تاجر که خیلی هم دولتمند بود هیچ اولاد نداشت.هرچه هم پول نذر آدم های خوب یا فقیر فقرا کرد خدا به اش اولاد نداد.تا اینکه یک روز گفت:خدایا ،خداوندا،این بار نذر میکنم که اگر پسری به من عنایت کنی صد تومن ببرم بدهم به بدترین ،ظالم ترین بنده ات!
از قضا زد و این دفعه آرزوش برآورده شد و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدا به اش یک پسر کاکل زری داد.
تاجر باشی هم نشست خوب فکرهایش را کرد ،دید آدمی بدتر از میرغضب شهر به عقلش نمیرسد.زود صد تومن پول تو کیسه کرد برداشت راه افتاد رفت پیش میرغضب باشی به اش گفت:من چیزی از خدا خواسته بودم که به ام داد.صد تومن هم برای آن کار نذر کرده بودم که حالا آورده ام بدهم به شما.بفرما!
میرغضب تعجب کرد.گفت:این چه جور نذری است که باید بدهی به من؟
تاجر گفت: راستش حال و حکایت از این قرار است.من این پول را نذر کرده بودم که به ظالمترین و بدترین آدم شهر بدهم.دیدم شما صبح تا شب مثل آب خوردن آدم میکشید،شکم میدرید،گوش و دماغ و دست و پا میبرید
،فکر کردم حق شماست.
میرغضب گفت:عوضی گرفتی بابا.ما اگر آدم میکشیم یا گوش و دماغ میبریم یا چشم در میاریم یا پوست میکنیم فرمان حاکم شهر را اجرا میکنیم.ما سگ کی باشیم که سر خود آزارمان به مورچه برسد! این پول را باید ببری بدهی به حاکم ،چون حقا به او میرسد.
دید بیچاره بد نمیگوید.کیسه را برداشت رفت گذاشت پیش حاکم و حال و حکایت نذر و رفتنش پیش میرغضب باشی و بگو بشنوی را که با او کرده بود همه را تعریف کرد و سر آخر هم گفت:حالا این صد تومن را که توی کیسه است آورده ام خدمت شما.حلالتان!
حاکم گفت:میرغضب باشی احمق اشتباه کرده و تو را هم به اشتباه انداخته:من اگر کسی را میفرستم پیش او که پوستش را قلفتی بکند یا گردنش را بزند یا فلان بلای دیگر را سرش بیاورد فقط فتوای قاضی را انجام میدهم.حکم را قاضی میدهد،من چه کاره ام؟تو حقش است نذرانه ات را برداری یکراست ببری پیش او.
تاجره ناچار گیوه ها را ورکشید و رفت خانه قاضی ،کیسه پول را گذاشت جلوش و حال وحکایت را سیر تا پیاز براش گفت.
قاضی ،خوب که حرفهای تاجر باشی را شنید سری تکان داد و گفت:نذر تو به این صورت ،از لحاظ شرعی صحیح نیست!
تاجر باشی گفت:ای داد و بیداد! من نذری کرده ام و خدا مرادم را داده.حالا چه جوری باید آن را ادا کنم؟
قاضی گفت :به هر حال هر مشکلی راه حلی دارد.خوشبختانه زمستان سردی است و برف مفصلی باریده.ما میتوانیم برای شرعی شدن نذر تو این راه را انتخاب کنیم که تو برف های خانه مرا در مقابل این صد تومن از من بخری.
تاجر باشی گفت:باشد جناب قاضی ،من برفهای خانه شما را به صد تومن خریدم.
قاضی کفت:فروختم.خیرش را ببینی!
پول را گرفت و تاجر را مرخص کرد اما صبح روز بعد نوکرش را فرستاد که:بیا قاضی احضارت کرده.
تاجر رفت.قاضی گفت:مرد حسابی !خانه من مگر انبار تو است؟برفهایی را که خریده ای چرا برنمیداری ببری؟
بیچاره تاجر پرسید :کجا ببرم؟
قاضی گفت:من چه میدانم؟
سرتان را درد نیارم.تاجر فلک زده ناچار پول فراوانی سلفید و یک مشت خر کچی گرفت که آمدند برفهای خانه قاضی را بار کردند بردند ریختند بیرون شهر.
زمستان گذشت و بهار هم آمد و گذشت و تابستان رسید.یک روز تاجر باشی توی حجره اش نشسته بود که باز سرو کله نوکر قاضی پیدا شد:تشریف بیارکه احضار فرموده اند.
تاجر رفت.قاضی ،سرش که خلوت شد،گفت:
میخواستم ببینم آن برفهایی که پارسال زمستان از من خریدی و بردی چند خروار بود.
تاجر از روی پولی که به مزد خرکچی ها داده بود تعداد دفعاتی را که آمده بودند و بار برده بودند حساب کرد و هر خربار را هم فلان قدر در نظر گرفت و بالاخره گفت:خیال میکنم سه هزار خرواری میشد.
قاضی نوکرش را صدا زد و پرسید :الان در بازار برف را خرواری چند حساب میکنند؟
نوکر جواب داد:خرواری دو تومن.
 
قاضی رو کرد به تاجر باشی که:مرد مومن ! از خدا شرم نداری که مردم را در معامله این جور مغبون میکنی؟برف مرا که شش هزار تومن قیمت داشته به صد تومن خریده ای که فقط قیمت منش است،و به روی خودت هم نمی آوری؟یا الله ،فوری باقی قیمت عادلانه برف های مرا بده وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای!
✅بیچاره تاجر باشی!هست و نیستش را قاضی برد و دست آخر هنوز هم یک چیزی به او بدهکار بود.
شناختن اینکه بدترین و ناکس ترین بنده های خدا کیست برایش خیلی آب خورد!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد . 
موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» 
شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .» 

شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد . 

همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید . 
***** 
لاک = ظرف چوبی که چوپان ها توی آن غذا می خورند 
چوخای = جامه پشمی خشن که چوپانان می پوشند 
برار = برادر داماد و ساقدوش

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در یکی از شهرهای ترکیه به جهت اهمال پرسنل یک آسایشگاه روانی درب آسایشگاه باز مانده و کلیه ۴۲۳ بیمار روانی و دیوانه موفق به فرار شده و در سطح شهر پراکنده می گردند. بعد از کشف خطا و بحران ایجاد شده برای چاره جویی به پزشک اصلی مراجعه می کنند. پزشک تقاضای یک سوت می کند و میگوید چند نفر از کادر بیمارستان نیز پشت سر او حرکت کنند. پزشک سوت زنان وارد خیابانها شده و با کمک سایر همکاران دوت دوت کنان قطار انسانی تشکیل می دهند. دیوانه های فراری نیز با شنیدن صدا و دیدن صحنه خوشحال خندان دنبال قطار افتاده و خود نیز در تجسم واگن و لکوموتیو سوت میزنند. صف طولانی تشکیل شد و دکتر سوت زنان پس از گشت در همه شهر به آسایشگاه برمیگردد. 
پرسنل همه خوشحال از اینکه با روش هوشمندانه دکتر موفق به جمع آوری همه بیماران روانی گردیند بودند. اما نکته جالب داستان  هنگام شمارش بیماران صورت گرفت. تعداد کسانی که دنباله قطار دکتر وارد شدند ۶۱۲ نفر بود!!!! خیلی بیشتر از تعداد فراری...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود . روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم فاطمه که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی قر می زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» می شناختند .از بس که شوهرش را اذیت می کرد و قر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از قرزدن او خلاص شود . 
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بریم بگردیم » و فاطمه را برد تو بیابان و بدون آنکه فاطمه بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بیا بنشین » تا فاطمه پاگذاشت روی فرش ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد . 
دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه که ببیند فاطمه زنده است یا مرده ، دید ماری از تو چاه صدا می زند :« منو از قرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم » شوهر فاطمه سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت :« من پول ندارم که بهت بدم ، میرم می پیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن .» 


مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمی کرد به او دست بزند تا اینکه شوهر فاطمه قرقرو آمد وگفت :« من هزار سکه طلا می گیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت :« ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو » مار بازشد وبه شوهر فاطمه گفت :« دیگه کاری به کار من نداشته باشی » و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند « هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره » هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند :« چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد » به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر فاطمه قرقرو گفتند :« بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرفاطمه با عجله آمد پیش مار، مار گفت :« مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی ؟» شوهر فاطمه گفت :« چرا» مارگفت :« خوب پس چرا اومدی اینجا ؟» گفت :« اومدم بهت بگم فاطمه قرقرو داره میاد اینجا !» مار تا اسم فاطمه قرقرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت . 
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند :« مرد ! توی این کارچه سری است که تا گفتی فاطمه قرقرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت ؟» گفت :« زنی داشتم به اسم فاطمه از بس که بداخلاق بود و قر می زد مردم همه بهش میگفتن فاطمه قرقرو . این زن منو خیلی اذیت میکرد تااینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست قرزدن فاطمه به تنگ اومده بود ، روزی رفتم که ببینم فاطمه زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا می زنه منو از دست قر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت می دم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد ولی تا گفتم فاطمه قرقرو داره میاد از ترس قرزدن فاطمه واشد و رفت .»

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

جک هنوز مجرد بود ، با پدرش زندگی می کرد و همان کسب و کار خانوادگی را ادامه میداد .
او می دانست که وقتی پدر بیمارش بمیرد ، ثروت هنگفتی را به ارث خواهد برد .
به همین دلیل تصمیم گرفت ازدواج کند تا همسرش هم در این ارثیه سهیم شود .
یک روز عصر در جلسه سرمایه گذاری ، چشمش به زیباترین زنی که در عمرش دیده بود افتاد .
زیبایی طبیعی زن برایش حیرت آور بود . نزدیکش رفت و گفت :"شاید ظاهرم شبیه افراد معمولی باشد ولی تا چند سال دیگر پدرم خواهد مرد و 65 میلیون دلار به من خواهد رسید ."
زن که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود ، کارت ویزیت جک را گرفت ...

سه روز بعد ، آن زن ، مادر خوانده اش شده بود !!! 
نتیجه اینکه برنامه ریزی مالی زن ها بهتر از مردها است ! 😊 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

شکارچی

💎مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
 کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یکی بود یکی نبود جلی بود جلالی بود حلقه به گوش غلامی بود هرچه رفتیم راه بود هرچی کندیم چاه بود کلیدش دست ملک جبار بود
خواهر و برادر بودند که در سن هفت و هشت سالگى مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنى گرفت و به خانه آورد. اما اين زن با بچه‌ها نمى‌ساخت و هر شب جار و جنجال به‌پا مى‌کرد. پدر که از اين وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کى ما را راحت مى‌گذاري؟ زن گفت: بايد پسرت را از بين ببري. مرد گفت: چه‌طوري؟ زن گفت: بايد با پسرت شرط ببندى و بگوئى هر که امروز تا غروب بيشتر هيزم جمع کند حق دارد سر آن يکى را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد ديد پسر بيشتر هيزم جمع کرده، مقدارى از هيزم‌هاى پسر را دزديد و روى هيزم‌هاى خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بيشتر جمع کرده‌ام. آن وقت سر او را بريد و به خانه برد. زن، سر پسر را در ديگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر مى‌خواست به مکتب برود، رفت براى خودش غذا بکشد. ديد سر برادرش در ديگ است. غذا نخورده و گريان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجى گفت. ملاباجى به دختر گفت: استخوان‌هاى برادرت را رو به قبله در باغچه زير خاک کن و چهل شب آب و گلاب رويش بپاش و ورد جاويد بخوان. ديگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهائى را که ملاباجى گفته بود، انجام داد. شب آخر، باد تندى برخاست و از ميان بوتهٔ گلي، بلبلى پريد روى شاخه و شروع کرد به خواند:منم، منم بلبل سرگشتهاز کوه و کمر برگشتهپدر نامرد مرا کشتهزن پدر و نابکار مرا خوردهخواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شستهو زير درخت گل چال کرده.اين را خواند و پريد رفت در دکان ميخ‌فروشي. باز همان شعر را خواند. ميخ‌فروش گفت: يک‌بار ديگر بخوان. بلبل گفت: يک خرده ميخ بده تا بخوانم. مقدارى ميخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزن‌فروشى رفت و خواند و مقدارى سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرريز. شعرش را خواند و از او يک شاخه نبات گرفت و آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند. مرد يکه‌اى خورد و گفت: باز بخوان. بلبل گفت: دهانت را باز کن . چشم‌هايت را ببند. مرد همين کار را کرد. بلبل ميخ‌ها را ريخت توى دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنيکه رفت و به همان طريق سوزن‌ها را بيخ حلق زن ريخت و او را هم کشت. سپس به‌سراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوان بلبل گفت: دهنت را باز کن و شاخ‌نبات را به دهان دختر گذاشت و خواند:منم، منم بلبل سرگشتهاز کوه و کمر برگشتهپدر نامرد مرا کشتهزن پدر و نابکار مرا خوردهخواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شستهو زير درخت گل چال کرده.من هم شدم بلبل: هم‌نشين گل.-

 افسانه‌هاى کهن - جلد اول - ص ۳۶

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎آیینه پرسید که چرا دیر کرده است

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است


خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند ۰تاخیر کرده است


گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار۰ تغییر کرده است


خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک۰ تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی , سالها دیر کرده است


در آیینه به خود نگاه می کنم , آه

عشق تو عجیب ,مرا پیر کرده است


راست گفت آیینه که :منتظر نباش

او برای همیشه ,دیر کرده است …

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

من بی حیا نیستم

💎روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧چشمه

💎در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود. 

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﯼ ﻃﯽ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﺪﺕ 60 ﺳﺎﻝ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ 45 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻘﺪﺱ ﻏﺮﺑﯽ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺮﺳﯿﺪ: 
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
 ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.

ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻢ..

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

امشب يه آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟

گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است.... 
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم.... 

يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف  نكرده بود... 

خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:

به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز... 
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز... 
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي.. 
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!

يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پـشت ميزم و اونم كنارِ دستم ... 
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟ 

گفت: 
آري آري زندگي زيباست...
دوباره كِرمَم گرفت و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گربيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...

سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي

يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

از خاطرات دکتر زند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مجنون را گفتند: که از لیلی خوب ترانند بر تو بیاریم.
او می گفت: که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست!

لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن جام شراب می نوشم.

پس من عاشق شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قَدَح است.

از شراب آگاه نیستید!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  3:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها